#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_217
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به من کرد.
_هلیا؟ ...
اجازه ادامه ندادم. کنارش نشستم و لقمه را به طرفش گرفتم.
_بخور. باید دارو بخوری.
مشغول خوردن لقمه شده بود که صدای زنگ در آمد. نگاهی به من کرد.
_رامینه. زنگ زدم بیاد.
سریع مشغول لباس پوشیدن شدم. رامین مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد.
_داداش میدونستم اینقدر زود دلت برام تنگ میشه نمیرفتم جون تو. البته حلما خانومو که نمیشد تنها گذاشت. بیچاره دلتنگ نبودنام شده بود.
به لودگیاش دیوانهای حواله کردم و از اتاق بیرون میرفتم که صدای امیرحسین بلند شد.
_هلیا وسایلتو جمع کن برو. رامین هست.
رامین با تعجب به من که به طرفشان برگشته بودم و رفیق شفیقش نگاه میکرد. به خودش آمد.
_آقا من غلط کرده باشم بخوام بمونم پیش تو. چی شده باز؟
_تو غلط کردی بخوای بری. بمون کارت دارم.
هاج و واج برخوردش بودم. نمیدانستم چه باید بکنم. رامین دست به پیشانی او گذاشت و چهره متفکری به خودش گرفت.
_نه. تبم که نداری بگم هذیون میگی. خوبه تا دیروز مخ منو میخوردی کی از دست من خلاص بشی و عشقت کنارت باشه بی سر خر. حالا منه سر خر رو آوردی میگی هلیا برو؟
_رامین رو اعصابم نرو.
به غرور نداشتهام برخورده بود. وسایلم را با سرعت جمع میکردم که رامین جلوی رویم ایستاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739