فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_216 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان می‌تونی کمکم کنی باید برم ر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به من کرد. _هلیا؟ ... اجازه ادامه ندادم. کنارش نشستم و لقمه را به طرفش گرفتم. _بخور. باید دارو بخوری. مشغول خوردن لقمه شده بود که صدای زنگ در آمد. نگاهی به من کرد. _رامینه‌. زنگ زدم بیاد. سریع مشغول لباس پوشیدن شدم. رامین مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد. _داداش می‌دونستم اینقدر زود دلت برام تنگ میشه نمی‌رفتم جون تو. البته حلما خانومو که نمی‌شد تنها گذاشت. بیچاره دلتنگ نبودنام شده بود. به لودگی‌اش دیوانه‌ای حواله کردم و از اتاق بیرون می‌رفتم که صدای امیرحسین بلند شد. _هلیا وسایلتو جمع کن برو. رامین هست. رامین با تعجب به من که به طرفشان برگشته بودم و رفیق شفیقش نگاه می‌کرد. به خودش آمد. _آقا من غلط کرده باشم بخوام بمونم پیش تو. چی شده باز؟ _تو غلط کردی بخوای بری. بمون کارت دارم. هاج و واج برخوردش بودم. نمی‌دانستم چه باید بکنم‌. رامین دست به پیشانی او گذاشت و چهره متفکری به خودش گرفت. _نه. تبم که نداری بگم هذیون میگی. خوبه تا دیروز مخ منو می‌خوردی کی از دست من خلاص بشی و عشقت کنارت باشه بی سر خر. حالا منه سر خر رو آوردی میگی هلیا برو؟ _رامین رو اعصابم نرو. به غرور نداشته‌ام برخورده بود. وسایلم را با سرعت جمع می‌کردم که رامین جلوی رویم ایستاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739