#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_223
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روز بعد که شروع شد، مراقبتهای تمام وقت من هم شروع شد. فیزیوتراپی، کاردرمانی و ورزشهای متناسبش به مدد فیزیوتراپ مربوطه و با حضور رامین و کمکهایش انجام میشد. بقیه کارها را خودم به عهده گرفتم. پدر و مادر با تصمیمم مخالفتی نکردند.
روزها از پی هم میگذشت و من خانهنشین مراقبت از همسرم شده بود. گاهی که برای کاری باید از خانه خارج میشدم، رامین جایگزینم بود. فقط روزی که پدر برای قبولی حلما در دانشگاه جشن گرفته بود و هر دو مجبور به حضور بودیم، امیرحسین را هم با خودمان بردیم. غیر آن شب او کوتاه نیامد که از خانه خارج شود. آنقدر به امیرحسین انگیزه دادیم و تشویقش کردیم تا با او هم برای درمان تشویق شد و سرپا شدنش سرعت گرفت. بماند که بارها خسته شد و قید ادامه درمان را زد. بماند که رامین و حلما هم به خاطر وضعیت امیرحسین عروسیشان را عقب انداختند. بماند که مادرش به خاطر وسواسش آن خانه را ترک کرد و به خانه عطیه رفت.
آن روز سختترین روز دوران بیماری امیرحسین شد. او را حمام برده بودم، مثل همیشه که به خاطر حساسیتهای مادرش، خودم هم حمام میکردم. همزمان لباسم را میپوشیدم و به امیرحسین برای لباس پوشیدن کمک میکردم. وقتی او را با ویلچرش به اتاقش رساندم و برای دراز کشیدن روی تخت کمکش کردم، به حمام برگشتم. ملحفهها و لباسهای امیرحسین را شستم. و با لگن لباسهای شسته به تراس رفتم تا آنها را پهن کنم. مدتی بود به خاطر جابهجا کردن امیرحسین کمر درد داشتم. به زحمت کمر صاف کردم. برای برداشتن آبمیوه امیرحسین به آشپزخانه رفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739