فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_230 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نمی‌خواست تا قبل از سر پا شدنش، کس
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیرحسین چشم باز کرد و نیم خیز شد. چشمانش درشت و اخمش غلیظ‌تر شده بود. _رامین برو بیرون. همین حالا. _بله دیگه حمالیاتو کردم. حالا که تموم شد حوصله رامینو نداری. برادر من فرداییم هست. چی گفتم پاچه می‌گیری؟ از وضعیت موجود احساس خطر کردم. قبل از آنکه عصبی‌تر بشود، سراغ شایسته رفتم تا او را ساکت کنم. بهانه‌اش سرِ بستن موهایش بود. مادرش موهایش را بسته بود تا در خانه نریزد و او این کار را دوست نداشت. شروع کردم به بازی کردن با او. سرگرم که شد، وضعیت موهایش را فراموش کرد. هنوز مشغول بازی بودیم که رامین از اتاق بیرون آمد. قصد رفتن داشت. _خوابیده. جون من این آلودگی صوتیو ساکتش کن وگرنه تضمین نمیدم زنده بمونین. بدجوری خسته و عصبیه. _خب روزای قبلم خسته می‌شد. این جوری نمی‌کرد که. رامین با چشم و ابرو به شایسته اشاره کرد. حق با او بود لابد جیغ‌های این دختر کلافه‌اش کرده بود. _دستت درد نکنه آقا رامین. لبخند بی‌جانی زد و به طرف در رفت. _نوش جون. _راستی کار ضبطتون خوب پیش میره؟ _آره بابا. یه کم بی اعصابه ولی وقتی می‌خونه تخلیه میشه. خوبه. بعد از بدرقه رامین چشمم به عطیه خورد که خیره به من بود. بی‌توجه به او به طرف شایسته رفتم تا به امید استراحت همسرم همچنان به شغل سرگرم کردنش ادامه دهم. همزمان صدای پچ پچ آشپزخانه را هم دنبال می‌کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739