💠رستاخیز جان
خسته و بی رمق رسیده بود به موکبی ایرانی که بالاخره میتوانستند زبان او را بفهمند. با همان توان اندک و در حالی که مدام اشک میریخت، شماره خانه خود که به گمانم روستایی در ایلام بود را به مسئول موکب میداد و او بالاخره شماره را گرفت و پیرزن با ته مانده توانش، لبخندی بر چهره اش نقش بست. کمک کردم به داخل موکب بیاید و جایی مستقر شود.. با لرزه ای که بر اندامش بود، مدام میگفت پسرم الان نگرانم میشه، یه کلیه اش کار نمیکنه و نگرانی براش مثل سمّه؛ الان دنبال من میگرده و نگران شده....
از حرفهاش متوجه شدم در ورودی کربلا کاروانش رو گم کرده و چندین مرتبه دور تا دور حرم را چرخیده و کسی رو پیدا نکرده؛ بالاخره موکبی پیدا کرده که ایرانی بودند و همونجا نشسته.... اصلا آرام نمیشد نه از خستگی که از نگرانی پسرش... مادر است دیگر... هیچ جوری آرام نمیشد ...
مادری دیگر که توان راه رفتن نداشت، آن سوی موکب نشسته بود. چاره کار، خودِ او بود. کنارش نشست و با زبان محلی خود شروع به دلداری او کرد و او مانند بچه ای در کنار مادر آرام گرفت.. همچنان داشت ادامه میداد... از علقمه میگفت، از علمدار.. از مادر علمدار...
و اینجا بشر چه نزدیک است به ملکوت؛ گویی حقیقت وجود آدمی است که ظهور مییابد و خودِ خود را نظاره میکند. تو گویی در تعلق به کربلاست که وجود انسان معنا میگیرد...
#خرده_روایت
#اربعین
@gharare_andishe