مشغول دعا بود نشنید کسی سوز صدای سخنم را دیدند ولی لحظه ی پرپر شدنم را مشغول دعا بودم و مشغول مناجات بستند به سر نیزه سنان ها دهنم را با ضربه ی شمشیر جدا کرد حرامی بر سینه ی من دست عزیز حسنم را در پیش دوتا چشم تر مادرم آن ها بردند به غارت ز تنم پیرهنم را پس حمزه کجائی که بیائی و ببینی مثله شدن تک تک اعضای تنم را در قتلگه آمد پس از این واقعه زینب حق داشت که زینب نشناسد بدنم را با دست خودم هدیه به او دادم و رد کرد آنکس که چنین برد عقیق یمنم را پر بود شکم ها همه از نان حرام و نشنید کسی سوز صدای سخنم را... محسن صرامی لینک در سایت 🌹HadithAshk.com🌹