🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و چهارم
#داوود
رفتم خونه همش پام لنگ میزد😕 ولی مواظب بودم خیلی ضایع نکنم😎 پشت در زنگ زدم به دریا گفتم بیاد دم در ساختمون
چند لحظه بعد بدو اومد پایین از همون اول شروع کرد
دریا: واااااا داوود چرا بیمارستان نیستی؟!!😳 چرا اومدی خونه!😟 گفته بودن که تا فردا ظهر باید بمونی که...🤔 تو رو خدا بگو چی شده الان تو نباید اینجا باشی😢
داوود: آروم باش آروم باش🤫 اولا سلام😆
دریا: خب سلام🙄
داوود: دوما من حالم خوبه🤷♂️ نگران نباش فقط تو مواظب باش منو لو ندی🙏🏻 نمیخوام مامان بفهمه
دریا: قول نمیدم🙄
داوود: واااا چرااا؟!!!😩
دریا: اولا جواب سوالمو ندادی چجوری از بیمارستان اومدی بیرون؟؟؟🤨
داوود: خب...خب...راستش🤭
دریا: مِن مِن نکن میگی بگو نمیگی میرم به مامان میگما😠
داوود: باشه باشه🤭 خب راستیَتِش از بیمارستان ف ر ا ر کردم🙈🤫
دریا: چیییییییییییییییی😱 فرار کردی😰 (با صدای بلند📣)
داوود: بابا اروم تر🤫 پرده ی گوشم پاره شد😒
دریا: از کی فرار کردی؟😬 الان که نه الان از سرکار اومدی درسته؟🤔
داوود: اره از سرکار اومدم🙈
دریا: خب کی فراااار کردی؟🤨
داوود: از.... از... د ی ر و ز صبح🤭
دریا: مگه چقدر اخه بیمارستان بودی که فرار کردی؟!!🤨😓 راستی دیشب چرا نیومدی خونه!؟🤔😥
داوود: نمیتونستم بیام اخه زندانی بودم😅😂😂
دریا: چیییییییییی😱😱😱 خدا مرگم بدم زندان برای چی😩😭😭😥
داوود: به جرم فرار از بیمارستان!🤦♂️😂😂 بابا ول کن تو هم جدی گرفتیا!😆 خب دیگه تخلیه اطلاعاتی نامحسوس تون بسه خانم😎 بریم تو یخ کردم🥶
دریا: باشه ولی حتما شب کامل بگیااا😠 هم فرار از بیمارستانو هم ماجرای زندانو😏
داوود: اون که شوخی بود😅 ولی چشم چشم فقط تو منو لو نده شب همه چی رو بهت میگم🙏🏻
#محمد
تو ماشین همش داشتم به عطیه خانم فکر میکردم🤐 و بعد دوباره یادم میوفتاد و خودمو دعوا میکردم😓🤦♂️
دیدم مهدیه هم داره درباره ی عطیه خانم حرف میزنه🤦♂️
مهدیه: داداش خیلی دختر خوبیه😍 متین و آروم خیلی مهربونه☺️ کلی چیزای خوب بلده تو کارمون. کار های کامپیوتریش عالیه😎 و خیلی چیز عجیبی که هست تو این سن کم به دوتا زبون عبری و انگلیسی مسلطه😍
مهدیه: داداششش👋 داداش کجایی👋 دارم باهات حرف میزنما😢
محمد: چی... ها... چی میگفتی🤯
مهدیه: کلا حواست نیستا داشتم درباره ی عطیه خانم که تازه اومده حرف میزدم😍
محمد: چی؟!!💔
ناخواسته پامو گذاشتم رو ترمز
خدارو شکر تو خیابون کسی نبود و اتفاقی نیوفتاد
مهدیه: آرووووومممم ترسیدم😟 چرا وسط خیابون یهو ترمز میکنی!😅
محمد: ببخشید ببخشید!🤭 حالا چی میگفتی؟
مهدیه: میگفتم دختر خیلی خوبیه😅
محمد: آره خواهر رسوله
مهدیه: جدی؟ راست میگیا خیلی شبیه همن😃
محمد: نه بابا شبیه نیستن!🧐
مهدیه: وااا داداش از تو بعیده!😏 اصلا تو به صورت دختر مردم چرا نگاه کردی که تشخیص دادی شبیه برادرش نیست!😎
محمد: ا... چیزه.... میگم مامان منتظره زود تر راه بیوفتیم🙈
مهدیه: ای کلک بحثو عوض نکن!😏 نکنه.... نکنه... عاش...
ااااااه اینقدر بدم میاد در موردم اینجوری قضاوت میکنن😫 سعی کردم با اُبُهَتم جلو شو بگیرم که دیگه ادامه نده
محمد: ا بس کن دیگه😡
مهدیه: چشم🤭
سریع رفتیم مهدیه هم جرعت نکرد تو ماشین دیگه چیزی بگه😏 خونه وسط شام بودیم که یهو
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
اره دلم میخواد😫
همش به یکی فکر میکرد🧐
نمیبرمتاااا😡
💠
نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂
@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_