🌺🍃🌺 🍃💖 🌺 📖 (11) @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌺 حاج مهدی اربعین رفته بود کربلا و برگشته بود، با رفقا شب رفتیم خونشون و صحبت کردیم. بغل دستی حاج مهدی به من گفت : فلانی فردا مهدی میخواد بره لشگر برای اعزام به سوریه تست بده، منم به حاج مهدی گفتم که حاجی، منم فردا میشه باهات بیام که گفت : باشه بریم. ☀️ صبح که نماز خوندم ساعت 6:30 بهش پیامک زدم : حاجی بیداری بریم؟ که پاسخ داد : بله بیدارم به امید خدا میام میریم. ⏰ ساعت 7:20 دقیقه شد که حاج مهدی اومد جلو در خونه و سوار ماشین شدم و حرکت بسمت لشگر. بعد تو ماشین که نشسته بودیم حاجی رو به آسمان کرد گفت : ❤️ یا‌زینب (س)! من و فلانی داریم میایم به سمت شما خودت مارو بپذیر و قبولمون کن. و بعد تا خود لشگر حاجی شروع کرد به دعا خوندن. رسیدیم گفتن که تست دو میدانی هست، بعد من به حاجی گفتم : حاجی پوتینای من خیلی سنگینه برا دویدن. 🌸 حاجی گفت : پوتینای من سبکه بیا بگیر. اصرار کرد؛ ولی گفتم نه خودت باهاشون بدو. بعد رفتیم برای تست، دویدیم و تمام شد و من داشتم برمیگشتم دیدم حاج مهدی تازه وسط های راه هست. گفتم : حاجی تموم شد که شما تازه اینجایی؟ گفت : محمد بیا خرما و چایی برات آوردم من زمان جنگ اینارو دویدم و تموم شده اینا برای شماست، این تست ها. ✅ بعد چایی و خرما رو که خوردیم حاجی دوید و رفت جزو آخرین نفرها اسمش و نوشت. اونجا بود که وقتی حاجی شهید شد یاد حرف رهبری افتادم که فرموده بودن : ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند. بعد که برگشتیم داشتم از ماشین پیاده میشدم گفت : فلانی کسی نفهمه ما رفتیم برای تست و فلان و خبر دار بشه داریم میریم سوریه. گفتم : 😉 حاجی خیالت راحتِ راحت، یا‌علی و رفت. 😔 حاجی خیلی فرمانده خاکی بود. : دوست شهید 🌺🍃 ✊ ، 🌐 modafeharam.blog.ir 📆 : 1349 📆 : 1394، تله طاموره ریف شمالی حلب 🌺 🍃💖 🌺🍃🌺