#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش
#مصطفی
#قسمت_سی و یکم
#اهل_توجه
مادربزرگم، يعني مادرمادرم که زن دايي پدر ميشد در مورد ایشان
خاطرات جالبي داشت: از کودکی او را می شناختم. پسر بسیار خوبي بود. نوجوانی و جوانی اش بسیار سربه زیر بود. همسایه مان بودند. آن وقتها هنوز دامادمان نشده بود، اما بعضی وقت ها در منزل ما می خوابیده یک شب که در خانه ما خوابیده بود، نیمه هاي شب متوجه شدم چراغ انبارکاه روشن است! رفتیم سراغ محمد آقا؛ سر جایش
نبود! خیلی برایم عجیب بود. با خودم گفتم: ممکنه محمدآقا رفته باشه اونجا! ولي آخه چرا؟! اونجا که به جز کاه و چند تا هندوانه، چیز دیگه ای نیست! بالاخره رفتم ببینم قضیه از چه قرار است؟ پاورچین پاورچین رفتم دم در انبار؛ با کمال تعجب دیدم محمد آقا آن جا نشسته و هندوانه مي خورد؟ با خودم گفتم: نکنه شام نخورده؟ یا تشنه اش شده؟ اینقدر این جوان ابهت داشت و در مقابل نامحرم باحیا بود که خجالت می کشیدم با او حرف بزنم. هنوز درهمین افکار بودم که محمد بلند شد. فورا سرفه کردم و گفتم: تشنه هستید؟ او که انگار از دیدن من یکه خورده بود، گفت: راستش ميخوام فردا روزه بگیرم، آمدم سحري بخورم! گفتم: چرا نگفتین براتون سحري درست کنم؟ جواب داد: نه، نمي خواد، چون تابستونه، ترسیدم تشنه بشم، غذا نمی خوام، همین هندوانه کافیه. به این فکر می کردم که ما کجا و او کجا؟ که عذرخواهی کرد از این که مزاحم خواب من شده، برگشت سرجایش و
👇👇👇👇👇