#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی ام
#استخدام
این مصاحبه را سال ها قبل با حجت الاسلام حسن زاده انجام دادم: رفته بود کاشمر براي استخدام در سپاه. شنیده بود یک نهاد انقلابي به نام سپاه تشکیل شده، رفته بود تا بتواند به انقلاب خدمت کند. اما گفتند مدرک تحصیلي نداري و استخدام نکردند! هرچي تلاش کرد بی فایده بود. قبول نکردند. | حجت الاسلام حسن زاده، فرمانده وقت سپاه کاشمر که بعدها نماینده مجلس شد، حکایت آن روز را اینگونه نقل مي کند:هنوز جنگ شروع نشده بود که یک نفر براي استخدام مراجعه کرده بود. او را به خاطر نداشتن مدرک تحصيلي قبول نکردند. این جوان هم اصرار کرد و همراه با يكي از افراد گزینش سپاه به دفتر من آمد. گفتم: برادر عزیز، سپاه براي انجام مأموریت هاي خود احتیاج به افراد تحصیل کرده دارد. این جوان گفت: بنده هم تحصیل کرده ام. من ابتدا مکتب رفتم و شش کلاس هم در دبستان خوانده ام اما در روستاي ما مدرسه نبود. مجبور شدم به صورت شخصي مطالعه کنم.
گفتم: اینطوري که فایده نداره. چقدر به صورت شخصي درس خواندي؟ اصلا شغلت چه بوده؟ گفت: «کار دامداري انجام ميدادم، اما هر روز چندین ساعت کتابهاي دیني مطالعه کردم.» کار داشتم و خيلي حرفهاي این جوان را جدی نگرفتم. گفتم: مثلا چه کتابهايي خواندي؟ گفت: «بیشتر کتاب هاي ديني را مطالعه کرده ام. اصول کافي و منتهي الامال شیخ عباس را خوانده ام. نهج البلاغه و شرح آن را خوانده ام. بیشتر کتاب هایی که در
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و یکم
#اهل_توجه
مادربزرگم، يعني مادرمادرم که زن دايي پدر ميشد در مورد ایشان
خاطرات جالبي داشت: از کودکی او را می شناختم. پسر بسیار خوبي بود. نوجوانی و جوانی اش بسیار سربه زیر بود. همسایه مان بودند. آن وقتها هنوز دامادمان نشده بود، اما بعضی وقت ها در منزل ما می خوابیده یک شب که در خانه ما خوابیده بود، نیمه هاي شب متوجه شدم چراغ انبارکاه روشن است! رفتیم سراغ محمد آقا؛ سر جایش
نبود! خیلی برایم عجیب بود. با خودم گفتم: ممکنه محمدآقا رفته باشه اونجا! ولي آخه چرا؟! اونجا که به جز کاه و چند تا هندوانه، چیز دیگه ای نیست! بالاخره رفتم ببینم قضیه از چه قرار است؟ پاورچین پاورچین رفتم دم در انبار؛ با کمال تعجب دیدم محمد آقا آن جا نشسته و هندوانه مي خورد؟ با خودم گفتم: نکنه شام نخورده؟ یا تشنه اش شده؟ اینقدر این جوان ابهت داشت و در مقابل نامحرم باحیا بود که خجالت می کشیدم با او حرف بزنم. هنوز درهمین افکار بودم که محمد بلند شد. فورا سرفه کردم و گفتم: تشنه هستید؟ او که انگار از دیدن من یکه خورده بود، گفت: راستش ميخوام فردا روزه بگیرم، آمدم سحري بخورم! گفتم: چرا نگفتین براتون سحري درست کنم؟ جواب داد: نه، نمي خواد، چون تابستونه، ترسیدم تشنه بشم، غذا نمی خوام، همین هندوانه کافیه. به این فکر می کردم که ما کجا و او کجا؟ که عذرخواهی کرد از این که مزاحم خواب من شده، برگشت سرجایش و
👇👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و دوم
#سگهای_راهنما
براي شناخت بیشتر روحیات و شخصیت پدرم يعني شهيد طاهري به خصوص در زمان شروع جنگ، به خاطراتي که خودشان در مصاحبه ها نقل کرده اند دقت کنیم: در تاریخ ۵ آبان ۱۳۵۹ در حالي که کمتر از دو ماه از شروع جنگ تحميلي می گذشت، به همراه جمعی از برادران سپاه کاشمر از جمله برادران ایزدی، محمدعلي صادقي، حسین سبحاني و قائمي به منطقه ي آب تیمور سوسنگرد اعزام شدیم. بر اساس نقشه ای که از سوي طرح وعملیات سپاه به اجرا درآمد، با انحراف بخشي از آب رودخانه ي کارون به سمت مناطق اشغالي آب تیمور، دشمن مجبور به عقب نشيني از قسمتي از مناطق تحت اشغال شد. پس از اجرای این طرح موفق و عقب نشیني دشمن، به سوي قلعه سکینه به راه افتادیم. اما در حین پیشروي، با انبوهي از مين هاي ضد نفر و ضد خودرو مواجه شدیم که بحمدالله برادران: مرداني و سبحاني (که بعدها به شهادت رسیدند آنها را خنثي نمودند و به ما امکان داد تا به پیشروی ادامه دهیم.
پس از ورود و استقرار در قلعه ي مذکور، برادر ایزدی از من خواست برگردم عقب و نسبت به تهیه ي تدارکات و مهمات براي بچه ها اقدام کنم. من هم به سرعت برگشتم به خط دوم و پس از تهیه مایحتاج نیروها، تنها ماشین موجود در گردان را که یک دستگاه جیپ سیمرغ بود برداشته، به همراه تعدادي از بچه ها به سمت قلعه ي تازه تصرف شده ي سکینه راه افتادیم. اما هنوز چند صدمتري بيشتر نرفته بودیم که به میدان مین برخورد کردیم و راننده، ماشین را متوقف کرد
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و سوم
#عنایت_ویژه
در يكي از نوارهاي خاطرات از روزهاي اول حضور در جبهه اینگونه می گویند: در جبهه ي چزابه بودیم. نزدیکی هاي غروب، از موقعیت المهدي بي سیم زدند و فرماندهان را به جلسه اي اضطراري فرا خواندند. بلافاصله در جلسه حضور یافتیم. جلسه تا حوالي ساعت ۱۰ شب ادامه یافت... وقتي برگشتم، متوجه شدیم وضعیت غير عادي است چون بچه ها با لباس رزم و پوتین خوابیده بودند! رفتم از
تمام سنگرهاي دیده باني سرکشي کردم. مسأله ي خاصي نبود. برگشتم به سنگر خودمان. هنوز تازه سفره را پهن کرده بودم که شامي بخورم، بیسیم زدند که یکی از بچه ها شهید شده؛ حرکت کردم و رفتم چند سنگر آن طرف تر. خمپاره اي فرود آمده بود که در اثر آن، سقف سنگر فرو ریخته و یک نفر از بچه هاي رزمنده شهید شده بود. یک نفر هم مجروح پس از انتقال آن عزیزان به پشت خط، مجددا به سنگر برگشتم، اما چند دقیقه بعد، در حالي که تازهپلکهایم را به قصد خواب روي هم گذاشته بودم، یکی از بچه ها صدایم کرد. بلند شدم و گفتم: چی شده؟ | گفت: یکی از بچه هاي نگهبان غش کرده و حالش خوب نیست. آمدم دیدم یکی از بچه هاي سبزواری سر پست نگهباني غش کرده، چند دقیقه اي صبر کردیم. مقداری که به
حال آمد، پرسیدم: چطوري؟ در حالي که گریه می کرد و حالت خاصي داشت، گفت: راستش، من مي خواستم بیام جبهه، فقط پانصد تومن پول داشتم که سیصد تومن رو براي خانواده ام گذاشتم و دویست تومن رو هم برای خودم برداشتم.
👇👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و چهارم
#سفر_حج
عمویم حاج قاسم طاهري، از سفر حج ایشان اینگونه می گوید: فعالیت های حاج محمد در جبهه ها بسیار گسترده بود. او در رده فرماندهان شجاع جبهه بود. براي همین فعالیت گسترده، از طرف سپاه او را براي حج واجب ثبت نام کردند. خيلي خوشحال بود. از سالها قبل آرزو داشت حج خانه خدا را انجام دهد و مدینه را زیارت نماید. به روستا آمد و با همگي خداحافظي کرد و راهي فرودگاه شد. موقع پرواز با خودش گفت: من که
هیچ پولي با خودم نیاوردم، براي گرفتن ارز و براي هزينه هاي سفر یا سوغاتي چه کنم!؟ خوب یادم هست که می گفت: پیرمردي از میان جمعیت سراغ من آمد و حسابي با من سلام و احوال پرسی کرد. بعد گفت: جوان چرا ناراحتي؟ فکر مسائل مالي نباش. وقتي به سفر حج ميروي فقط فکر و ذهنت به یاد خدا باشد. بعد یک دسته اسکناس از جیبش بیرون آورد و گفت: هرچه لازم داري بردار. حاج محمد مي گفت: تماماسکناسها هزارتوماني و پانصد توماني نو بود. خيلي تعجب کردم و یک اسکناس هزار تومانی برداشتم و گفتم: همین کافي است. کاغذ و خودکار را برداشتم تا آدرس یا تلفن این پیرمرد را بنویسم و در برگشت از سفر حج این پول را برگردانم. این پیرمرد نوراني گفت: جوان لازم نیست، فقط یادت باشد که در این سفر فقط به دنبال خداوند متعال باشي. حاجي طاهري گفت: از او پرسیدم شما از رزمندگان جبهه هستید؟
👇👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و پنجم
#خاکی_ترین_فرمانده
سردار حسین عاقبتي در وصف پدرم اینگونه می گوید: اهل روستاهاي کاشمر بودم. با حاجي در سپاه کاشمر آشنا شدم. حاجي طاهري خيلي سريع رشد کرد و بالا رفت. تمام رفتار و اخلاق این بنده صالح خدا براي رزمندگان و بچه هاي سپاه الگو بود. او بسیاری از جوانان روستا را که صلاحیت داشتند یا توانمند بودند، جذب سپاه نمود. اما خوب یادم هست که یکی از اشرار مسلح از زندان کاشمر فرار کرد.مهندس نیازمند فرمانده وقت سپاه کاشمر، حاجي طاهري را خواست و گفت: ميتوني ردي از این شرور پیدا کني!؟ البته بعیده که در شهر مخفي شده باشه. حاجي کارش را شروع کرد و خيلي سریع مخفیگاه او را در دل یکي از کوهها پیدا نمود. اینکه چطور موقعیت او را پیدا نمود را کسي متوجه نشد، اما دو تیم مسلح به سرپرستي برادر نیازمند براي دستگیري او راهي کوه مورد نظر شدیم. درگیري آغاز شد. این شرور و افرادش، از آنچه فکر می کردیم. قوي تر بودند و حسابي به منطقه تسلط داشتند. برادر نیازمند در آن درگیري به شهادت رسید. ما مانده بودیم چه کنیم، نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. برادر طاهري موقعیت خودش را تغییر داد و از لابه لاي صخرهها حسابي به آنها نزدیک شد. او با یک شلیک موفق، از شکاف بین تخته سنگ، این شرور را به درک واصل کرد. از آن زمان حسابي اسم حاجي به سر زبان ها افتاد.
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و ششم
#توجه_به_بیت_المال
در پادگان آموزشي کاشمر مسئول آشپزخانه شدم. اولین روزي بود کهناهار درست کردم. چلو قیمه خيلي خوبي شده بود. ميخواستم خودم را اثبات کنم. براي برخي فرماندهان پادگان جداگانه غذا بردم. وقتي یک پرس غذا براي حاجي طاهري بردم، نگاهي به غذا کرد و گفت: میل ندارم، برو به نیروها برس. تعجب کردم، گفتم شاید جاي دیگه حسابي غذا خورده. وقتي به تمام نیروها غذا دادیم، دیدم حاجي طاهري به آشپزخانه آمد و حسابي از ما تشکر کرد. بعد گفت: غذا چيزي مانده؟ گفتم: من که براي شما جداگانه آوردم. شما که میل نداشتید، حداقل مي گفتید برایتان نگه میداشتم. حاجي گفت: اون کار شما اشتباه بود. اول باید به این نیروها توجه کرد. ما به طفيلي این بسيجيها اینجا هستیم. بعد هم با غذاهاي مانده در سالن خودش را سیر کرد... مدتي بعد قرمه سبزي داشتیم. غذاخوري پادگان سیني هاي دو طرفه داشت. یک طرف برنج و یک طرف قرمه سبزي مي کشیدم. حاجي طاهري طبق معمول دیرتر از بقیه آمد. وقتي مي خواست غذا را بگیرد خسته نباشید گفت و به من اشارهکرد که بیا اینجا. باتعجب از کنار دیگ غذا به قسمت سالن پذیرایی رفتم. حاجي گفت: اینجا را نگاه کن! اکثر سیني هاي غذاء نیم خورده مانده بود. غذا زیاد کشیده بودم. حاجي گفت: دوست عزیز، این غذا با پول بیت المال تهیه مي شود. ميداني اسراف چه گناه بزرگي است؟ خدا وعده عذاب داده. یک کاري بکن که اسراف به حداقل برسد. روز بعد، حاجي براي بچه ها صحبت کرد. از اهمیت بیت المال و حرام بودن اسراف گفت.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و هفتم
#آخرین_سجده_ها
پدرم در يكي از نوشته هاي خود، شروع یکي از عملیات هاي بزرگ را اینگونه ترسیم می کند: صداي دلنشین اذان مغرب، فضا را معطر کرده بود و بچه ها وضو گرفته آمادهي نماز شدند. معمولا رسم بود بعد از نماز، دعای توسل خوانده مي شد اما آن شب، مکبر اعلام کرد به دليل کمي وقت، دعای توسلمختصري مي خوانیم و بلافاصله راهي عمليات مي شويم. لذا دعا با سرعت خوانده شد، اما گویا قرار نبود بچه ها به سرعت حرکت کنند، آخر آن شب با شبهاي دیگرفرق داشت. چرا که تا ساعاتی دیگر معلوم نبود در میان آتش و خون، چه سرنوشتي براي بچه ها رقم خواهد خورد. تعدادي به لقاي يار خواهند شتافت و جمعي مجروح ومعلول. دلهره این که اگر عملیات موفق نشود، اگر در آن فضاي معنوي که شور و التهاب، عشق و اضطراب و دلهره و امید همه در هم آمیخته بود، سردار درچهاي چند جمله گفت و قلب ها را آتش زد. او با همان زبان ساده و بدون هیچ مقدمه چیني، روبه روي جمعیت ایستاد و خطاب به بچه ها گفت: بالاخره انتظارها به سر اومد و تا دقایقی دیگه،عازم عملیات خواهیم شد. بنابراین، همچنان که خودتون هم میدونین، امکان داره این ساعات ساعات آخر عمر ما باشه و برخي از ما نتونیم طلوع خورشید فردا رو ببینیم. بالطبع جمعي از ما مجروح خواهند شد و جمعي شهيد. مطمئنا هر یک از ما گناهاني کوچک و بزرگ داشته ایم، آرزوهايي
داشته ایم..
حالا دوست دارم در این..
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و هشتم
#جلسه_فرماندهان
برادر مهدي رجب زاده مي گفت: جلسهاي اضطراري پیش آمده بود. از سنگر فرماندهی ارتش در منطقه، بی سیم زدند که سريعا فرمانده گردان صبار
حاجي طاهري) به آنجا برود. آن وقتها، گه گاه بین نیروهاي ارتش و سپاه، تلفيق صورت می گرفت و عملیات، به صورت مشترک برگزار مي شد. آنروزها، فرماندهي گردان، تنها بخشي از کار حاجي طاهري بود. او علاوه بر آن، در بسياري از امور به نیروها کمک مي کرد. همه او را دوست داشتند چون فقط امر و نهي نمي کرد.
حتي در تدارکات و جابه جايي تسلیحات نیز به نیروهایش کمک می کرد. حاجي با چند نفر از بچه ها در حال پیاده کردن جعبه هاي مهمات و انتقال آنها به سنگر مهماتبود و لباسش کمي نامرتب و کثیف شده بود. به محض این که موضوع
جلسه را به اطلاعش رساندند، و اینکه سریع باید خودش را برساند، لباسهایش را تکان داد و بلافاصله راهي شد، اما هنوز آثار زنگها روي لباس باقي مانده بود، اما فرصت تهیه لباس تمیز در خط نبود. به همین جهت، وقتي وارد سنگر برادران ارتشي شد،
👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و نهم
#ترک_چایی
برادر حسین صدقي و يكي از دوستان، ماجراي جالبي نقل مي کنند: مقطع کوتاهي با حاجي طاهري در تیپ امام صادق (ع) همراه بودیم. قبل از عملیات خیبر بود. فرمانده تیپ ما (سردار شهید) رفیعي بود. او و حاجي طاهري خيلي همدیگر را دوست داشتند. آنها مثل دو برادربودند و در مسیر معنوي به یکدیگر کمک می کردند. حاجي طاهري از لحاظ معنوي روي همه تأثیر داشت. حتي روي فرمانده تیپ. یک روز برادر رفيعي صحبت کرد و گفت: برادرها، ما اینجا آمده ایم و آماده ایم تا با شهادت به ملاقات پروردگار برویم. اما هنوز برخي از ما نتوانسته ایم عادت دنیایي و برخي اشتباهات خود را ترک کنیم.
بزرگان ما تلاش می کردند تا هر تعلقي که آنها را از خدا دور می کند، از خود جدا کنند. ما هم باید تلاش کنیم که اینگونه باشیم و از تعلقات دنیایي جدا شویم وگرنه ضرر می کنیم و شیطان به راحتي ما را فریب مي دهد. بعد مثال زد و گفت: مثلا همین چايي. بارها گفته ام که اگر در خط مقدم بودید و غذا خوردید و چايي نبود، به دنبال درست
👇👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_سی ام
تا زنگ میزدم بهش که برایت کباب تابه ای پخته ام میپرسید زیتون پرورده هم هست؟ میگفتم «آره هست.» می گفت: «مشمول جان دمت گرم... این غذا خوردن داره!» ولی وقتهایی که عجله داشت و غذا آماده نبود زنگ میزدم از بیرون
بیاورند. مشتری پروپاقرص
کنتاکیهای «خروس» بود. زنگ زدم و غذای مورد علاقه اش فیله سوخاری سفارش دادم محمدحسین خندید
«مامان اگه ما نباشیم این خروس
باید جمع کنه بره.»
نماز ظهرش را سر سجاده سفید گلدوزی شده اش خواند زیارت عاشورای روزانه اش
را هول هولکی ضمیمه اش کرد.نیم خیز
نشست سر سفره با لبخند. لبخندش
من را یاد روزهای محرم انداخت
سال خمسیمان اول محرم است. امسال فرهاد از بس سرش به
کارهای هیئت گرم بود، وقت
نمیکرد برود برای حساب کتاب سال
خمسی هر روز که مینشستیم سر
سفره غذا محمدحسین مینشست روبه روی فرهاد و به حالت متلک میگفت:بابا اینی که الان داریم میخوریم خمسشو ندادیم؛اشکال نداره؟ نه یک بار نه دوبار؛ بیش از ده بار تکرار کرد حوصله ام سررفت
بهش تشر زدم مسئولیت این کار با پدرته از قصد که نرفته دهه دوم میره اگرم گناهی مرتکب شده
گردن خودشه!»
غذایش را نیمه جویده قورت میداد. من که نصفه نیمه ول کردم پا شدم لباس بپوشم آمد توی اتاق گفت: مامان دوسه خطی وصیتنامه نوشتم... همرامه...» نگذاشتم ادامه دهد. بهش خندیدم بچه فسقلی این حرفها به سن تو نمیاد... مگه کسی وصیت نامه رو با خودش میبره؟ سربه زیر باتسبیح شاه مقصودش بازی بازی کرد. بعد چشم انداخت توی چشمم و گفت:
👇👇👇
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی ام
خانواده ها از قسمت ملاقات بیرون رانده میشوند و عواطف و احساسات زندانیان شعله ور میشود و شوهر خاله ام جلوی اشک هایش را میگیرد تا نگهبان زندان آنها را نبیند و شادتر و خوشحال تر نشود و اظهار نظر نکند. احساسات و عواطف او در حالی که برای همسرش شعار میدهد که آسودگی نزدیک است و تنها پنج ماه به پایان آن فرصت دارد و به او توصیه می کند که با عبدالرحیم خوب باشد و در خانه بماند و به خانواده اقوام و همسایه ها آرامش دهد. خاله ام در حالی که اشک هایش را با لبه گلدوزی شده روسری سفیدش پاک میکند فریاد میزند میگوید به چیزی اهمیت نده، فقط موانع ات را دور کن در فکر ما نباش... خداحافظ.
در آنجا در کوچه های محله ها روستاها و اردوگاه ها گروهها و حجره های جدیدی در شهرها و روستاها و خرابه های کرانه باختری سازماندهی میشدند و جوانان برای تمرین و استفاده از سلاحهایی که اخیراً از آنچه پدران یا پدربزرگ هایشان سال ها پنهان کرده بودند یا به دست آورده بودند به اعماق دره ها یا پشت کوههای باشکوه میرفتند و آماده شروع رویارویی بعدی میشدند و در اولین فرصت با وجود کمیابی سلاح و سادگی و همچنان نداشتن تجربه کافی در استفاده از سلاح، با سینه پر از آتش مشتاقانه به رویارویی دشمن می پرداختند.
در آن مغازه ای که ، شوهر خاله ام و ابو علی در آن روزهای سرد با تعدادی از کسبه ها ملاقات میکردند و چای می نوشیدند بعد از دستگیری آن دو تعدادی از آن کسبه جمع میشدند و دوباره در مورد خبر درگیری و زندانی شدن صحبت می کردند. و شوهر خاله و ابوعلی و بیهودگی کارشان و اینکه مدت قابل توجهی از عمرشان را هدر داده اند را مثال میدادند و میگفتند که این مقاومت فایده ای ندارد و دستگیری آنها بزرگترین گواه بر صحت نظریه و انتظارشان بود. یکی از آنها شروع به محاسبه روزهایی میکرد که شوهر خاله ام در زندان میگذراند و او هر روز سه لیره اسرائیلی در تجارتش را حساب میکرد که وی می توانست آنرا بدست آورد. آن مرد میگفت او حداقل پانصد لیره به خودش بدهکار است، چه بسا زیانهای به خانواده اش در این وضعیت بد اقتصادی رسانیده است و ممکن است به اکثریت مردم ناراحتی بسیاری ایجاد کند. برای منفعل کردن کار مقاومت و خراب کردن آن بر اساس دیدگاه رهبران اسرائیل علاوه بر نیاز به نیروی انسانی زیاد برای ساختن کشور نوپا که باعث شد به تدریج و پس از بررسیهای شدید، درهای کار را به روی مردم باز کنند. ادارات گذرنامه و مجوز شروع به پذیرایی از مردانی کردند که متقاضی بودند برای دریافت مجوز کار در سرزمین های اشغالی بروند در سال 1948 این موضوع باعث ایجاد جنجال خشونت آمیزی در بین بسیاری از مردم فلسطینی شد. در گوشه میدان محله ما جایی که مردها با وجود بیماری و کهولت سن می نشستند.
پدربزرگم همچنان در آن جلسات روزانه شرکت میکرد که این موضوع در آن بحث میشد و مردم در نظرات بین خود به شدیدترین مخالفان میان هم تقسیم میشدند آنها میگفتند چگونه میتوانیم به خود اجازه دهیم که دولت دشمن را بسازیم و پایه های آن را تقویت کنیم در حالی که سربازان دشمن برای جنگ ما و جنگ مردم و ملت ما آموزش می بینند و آماده می شوند.
برخی از مردم این را نوعی خیانت میدانستند در حالی که برخی واقع گرایانه میدیدند که رژیم اسرائیل در واقعیت خود را تحمیل کرده است و اسرائیل تاسیس شده است و با کم کاری صدها یا هزاران کارگر در آن شکست یا شکسته نخواهد شد. تنها چیزی که مهم بود که موضوع را باید از این منظر مورد بحث قرار دهیم خانه هایی وجود داشت که نیاز به یک لقمه
نان داشتند و برای اطفال شان شیر، و مجبور بودند که در داخل اسرائیل با وجود سختی و تلخی آن کار کنند.
و همچنان از دید همکاری از دید دیگران یک رسالت ملی برای حمایت از پایداری مردم ما در اردوگاه ها و روستاهایشان ضروری بود پذیرش کار بیشتر در فروشگاها از الخلیل بود که آنها در اسرائیل قابل قبول تر بود زیرا مردم آنجا مسائل ریاضی را بسیار بهتر میفهمیدند و با بازی اعداد مهارت دارند ...
آنچه در اینجا جدی است و زمینه های گشایش برای مردم راه را برای شکوفایی اقتصادی کشور هموار میکرد. که سطح آن را در همه زمینه ها بالا میبرد استواری مردم ما بود و پایبندی آنها به سرزمینشان تا زمانی که خداوند متعال میخواست تغییری در آن وارد کند بود.
در سطح عملی مردان مقاومت به ویژه در کمپ های پناهندگان مثلاً در کمپهای ساحلی کار در سرزمین های اشغالی را جرم می دانستند و شروع به جمع آوری اطلاعات در مورد کسانی میکردند که مجوز کار گرفته بودند ....
ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷