💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_سه عبور از پل (حسین ایرانمنش) همه ی بچه ها از #شهادت محمد حسین بی تاب بودند. من از لحظه ای که شنیدم، دائم #گریه می کردم. هر وقت از شبانه روز که به یادش می افتادم، بی اراده اشک از چشمانم جاری می شد. نمی توانستم، رفتنش را باور کنم. خیلی بی تاب بودم. چیزی را توی این #دنیا گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم. یک شب، در لباس رزم و #اسلحه به دوش به خوابم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت : «به همین زودی داری #روحیه ات را از دست می دهی؟ خیلی خودت را باخته ای. باید #صبر کنی. تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود. باید #تحمل کنی.» بعد برگشت و از روی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد