#قسمت_نود_وچهارم
کوچ غریبانه💔
انگار مسعود هم تحت تاثیر قرار گرفت.متوجه رنگین شدن قیافه اش شدم.بلافاصله سرش را به زیر انداخت.
مادر لاله که کمی لهجۀ ترکی داشت با خندۀ سرخوشی گفت:
حالا حالا ها مونده که لاله از همه چیز سررشته پیدا کنه.
آهسته به سحر گفتم:
-شربتت رو بخور که زودتر راه بیفتم.
صدای اعتراضش بلند شد:
-مگه نگفتی من پیش عمو مسعود بمونم؟
-نه،امروز می خوام ببرمت بابا رو ببینی.یه روز دیگه بیا پیش عمو.
مسعود متوجۀ ما شد:
-سحرو می خوای کجا ببری؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
-باید بریم بیمارستان.
عمه گفت:
-تو که تازه اومدی عمه جون!حالا چه عجله ایه؟
-دلم شور می زنه عمه،بهتره یه سر برم ببینم چه خبره.
متوجۀ پوزخند آرام مسعود و جمله ای که زیر لب ادا کرد شدم:
-خدا شانس بده...
به همان آهستگی گفتم:
-فعلا که داده
مادر لاله پرسید:
-می خواد بره دیدن شوهرش؟
عمه گفت:
-آره،مدتیه تو بیمارستان بستری شده.می گن مریضی بدی گرفته.
-وای خدا به دور...بیچاره،پس واسه همین که دلش شور می زنه...انشاالله خدا شفا بده.
-خیلی ممنون.خوب عمه جون ببخش که این جوری دارم می رم.دلم می خواست بیشتر بمونم،اما باید برم،حالا
انشاالله تو یه فرصت دیگه.
-باشه مادر جون منتظرتم.حتما بیا بهمون سر بزن.
-چشم حتما.راستش تا به حال دلم شور تنهایی شما رو می زد،ولی حالا که می بینم یه همسایۀ خوب و صمیمی نصیب
تون شده دیگه خیالم راحته.
به جای عمه،لاله و مادرش شروع به تعارف کردند:
-خیلی ممنون،شما لطف دارین.آمادۀ حرکت بودم که مسعود تروفرز از جا بلند شد :
-صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت.
-دستت درد نکنه،با تاکسی میریم.
بدون توجه به مخالفت من به طرف اتاقش رفت.بعد از جابجایی محمد و شهلا،مسعود دیگر در زیر زمین زندگی نمی
کردو یکی از دلبازترین اتاق ها را به خودش اختصاص داده بود.
مراسم خداحافظی را با عجله تمام کردم و به راه افتادم.سحر که ظاهرا از تغییر عقیدۀ من دلخور به نظر می رسید
قدم هایش را سست بر می داشت و غر غر کنان گفت:
-حالا این بچه گربه رو چی کار کنم؟
-بذارش تو باغچه.اون باید پیش مادرش باشه،اگه پیش تو باشه می میره.
حیوان را با بی میلی گوشه ای گذاشت و دنبالم راه افتاد.عمه صدا کرد:
-مانی جون وایسا تا مسعود حاضر بشه.
قدم هایم را تندتر کردم:
-نه عمه جون،ما داریم میریم بهش بگین زحمت نکشه.در حیاط را روی هم گذاشتم و شتابان راه افتادم.
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودیم که صدای بوق اتومبیلش را شنیدم.سحر دستم را به عقب کشید:
-مامان عمو مسعوده...داره بوق می زنه.
ناچار به عقب برگشتم و سوار شدم.ظاهرا با وجود سحر چارۀ دیگری نبود.انگار نه انگار که از دستش دلخور بودم،به
محض اینکه دوباره راه افتاد به سحر که روی صندلی عقب نشسته بود نگاهی انداخت و پرسید:
-خب حالا کجا بریم؟
سحر شوق کنان و با خوشحالی گفت:
-پارک...بریم پارک عمو جون.
پدال گاز را بیشتر فشرد:
-پس بزن بریم
•|📮🌸|•
میگنڪهامامزمانمثلِهمون..
مادریھڪه اگہ بچشگمبشھ..
بیقرار میشھ..🌱
و میگردھ دنبالش
میگما ؟
ما مثلِ اونبچھ ایڪھ..
مادر پدرشو گممیڪنھ..
گریهزاریمیڪنھ هستیم؟!💔
#السلامعلیڪیابقیہاللھ
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
توقف نکنید! سلام و بازگشت!
📣توصیۀ مؤکد استاد پناهیان،
به زائران #اربعین، در مسجد سهله
📌به #کربلا که رسیدید، سلام بدهید و برگردید؛ اقامت نکنید.
بگو: یا اباعبدالله، آمدم که فقط ببینی من هم آمدهام...
🔮با توجه به اینکه امسال دو سه برابر جمعیتِ سال قبل، از مرزها رد شدهاند، طبیعتاً در کربلا ازدحام جمعیت پدید میآید.
🍃 لذا به بنده گفتهاند خدمت زائران عزیز سفارش کنم که وقتی به کربلا رسیدید، زیاد در کربلا نمانید.
یک سلام بدهید و برگردید، چون واقعاً جا نیست!
🌺 آقای بهجت(ره) بر اساس روایات میفرمود: وقتی بهسمت ضریح #امام_حسین (علیه السلام) میروید، بعضاً از یک جایی به بعد، دیگر جمعیت راه نمیدهد که جلوتر بروید، لذا همانجا را کنار ضریح و زیر قبّه در نظر بگیرید، همانجا دعا و زیارت خودتان را بخوانید و برگردید.
📛فکر نکنید تا وقتی کنار ضریح نروید، زیارت شما قبول نیست!
⭕مردم عراق، این توصیه را خوب و دقیق رعایت میکنند، بعضاً-بهخاطر ازدحام جمعیت- در همان خیابانهای اطراف حرم میایستند و زیارت اربعین را میخوانند و برمیگردند.
🔆انگار میگویند: «یااباعبدالله، آمدم که فقط ببینی من هم آمدهام...»
🔰در کربلا زیاد اقامت نکنید، لزومی ندارد حتماً کنار ضریح بروید. دربارۀ حرم امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز همینطور است؛ بنده در ایام اربعین-بهخاطر کثرت جمعیت- اکثراً موفق نشدهام حرم امیرالمؤمنین را از نزدیک زیارت کنم و داخل حرم بشوم.
📌#تلنگر_مهدوی
🔸نوشته اند که چهل روز به هر دلیل بین #حضرت_نرجس خاتون و فرزندش #امام_زمان عليه السلام فاصله شد.
🔸حضرت نرجس خاتون دو چشمشان را از دست دادند و مكرر میگفتند که یعقوب عليه السلام از فراق یوسف چهل سال گریه کرد تا کور شد ولی این چهل روز آن قدر بر من سخت گذشت که سختی چهل ساله یعقوب را من در این چهل روز دیدم و چشمانم از دست رفت.
🔸ما خیلی خیلی از امام زمان عليه السلام دور هستیم. خیلی برکات آماده است اما ما ها با قلوبی محجوب، پیوسته فاصله هایمان بیشتر میشود و از محضر ایشان بهره نمی بریم.
🔸فرصت ها کوتاه است و ما خودمان را به امور واهی مشغول کرده ایم و از مرکز خیر دور افتاده ایم. ارتباط با حضرت یک خورده مراقبه می خواهد.یک خورده زحمت دارد.یک خورده بیداری شب می خواهد.
🔸خداوند فقط به شیعه این عنایت را کرده است. چطور انسان دلش می آید که از کنار سفره با برکت حضرت بی بهره بگذرد؟
🖋حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
💌#دلنوشتہ_مھدوے
سلام_پدر_مهربانم
#سلام_فرمانده
❣مهدے جان!
🍃امام غریب
▫️کسی دلم را شکست. اشکم بی اختیار جاری شد. منتظر بودم به سراغم بیاید و دلجویی کند، اما به دلم اعتنایی نکرد.
▪️ میخواستم در دلم دادگاهی به پا کنم و او را محاکمه کنم که ناگهان یاد تو افتادم. دیگر او متهم نبود و تیر اتهام به سوی خودم روانه شد.
▫️چند بار دلت را شکستم و اشکت جاری شد؟ و چند بار در این دلشکستنها به سراغت آمدم و دلت را به دست آوردم؟ اندوه تو چه قدر هوای دلم را ابری کرد؟
▪️دیگر او را محاکمه نکردم و ممنون شدم از او که مرا به یاد بیوفاییهای خودم و غربت تو انداخت.
وقتت بخیر امام غریب!
!#امام_زمان ام
اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّلݪِوَلیـِّڪَالفَرَج
التماس دعا🤲🏻