#آرزو دارم ببینم
" آب " مینوشد
حسینﷺ
•°|🍃💔
السلام علیالحسین
وعلی علیابنالحسین
وعلی اولادالحسین
وعلی اصحابالحسینﷺ
#شب_زیارتی_ارباب
#نقطه_رهایی
🌺 یک نکته از دعای ماه رجب :
🍂 وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ کُلِّ شَر🍂
ای خدایی که در هر شری، از غضب تو احساس امنیت میکنم.
❌ نامه عمل هر یک از ما پر از خطاهای ریز و درشته، که لازمه بخاطر هرکدومشون، عذاب و تنبیه سختی بشیم. ولی خدای کریم، همچنان نعمتهاشو بر ما ارزانی داشته و پاسخ دعاهامونم میده.
💥ما همواره گناه می کنیم ولی خیالمون راحته که او می بخشد:
وَيَعْفُو عَن كَثِيرٍ
⚡️ آیه ۴۵ سوره فاطر نیز به همین مطلب اشاره داره:
ولَو يؤاخَذ الله الناسَ بِظُلْمِهِم ما تَرَك علي ظَهْرِها مِنْ دابّه
اگر خدا مي خواست انسان ها را به خاطر كارهايشان مواخذه كند، در اثر عذاب الهي جنبنده اي روی زمين باقی نمی ماند!
🍁چگونه شکر این خدای کریم را بجا آوریم؟ 🍁
#دعای_ماه_رجب
صالحین تنها مسیر
قسمت(۱۵۳) #دختربسیجی _خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برای همین هم حتی توی جمع از بق
نرگس:
قسمت(۱۵۴)
#دختربسیجی
توی ماشین و پشت فرمون نشسته بودم و غرق توی افکار خودم به سمت خونه ی آرام میروندم که با صدا ی آرام از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت:
خیلی رفتی توی فکر؟!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :نمی دونم! با دیدن بچه ها حالم عوض شد و نمیتونم از فکرشون در بیام.
_من هم وقتی برای اولین بار اومدم اینجا همین حس رو داشتم و تا مدتها به
فکرشون بودم و حتی با خودم فکر می کردم کاش می تونستم هم هشون رو به فرزند
خوندگی قبول کنم.
به فکر و حرفش خندیدم و گفتم :حالا تو فرزند خودمون رو بزرگ کن بقیه ا ش
پیش کش!
_ما که فرزند نداریم!؟
_بلاخره که بچه دار می شیم!
_حالا تا ما بخوایم بچه دار بشیم اینا بزرگ شدن!
_شاید من بخوام زود بچه داشته باشیم؟!
_وای آراد فکرش رو بکن بچه های تپل و مپل که دور برمون رو گرفتن و ما باهاشون بازی می کنیم!
ناگهان آرام لحنش رو عوض کرد و گفت:وای من اصلا نمی خوام!
_منظورت چیه که نمیخوای؟!
_من دلم نمی خواد همین اول زندگی بچه داشته باشم و همه وقتم رو صرف بزرگ
کردنش کنم.
_خب من که می خوام چیکار کنم.... مگه این که.....
_مگه اینکه چی؟!
_مثال پای زن دومی هم در ......
با مشتی که به بازوم زد حرفم رو خوردم و به حرص خوردنش بلند بلند خندیدم که
گفت: اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی خودم چشمات رو از کاسه در میارم.
با خنده گفتم :وای آرام! وقتی حسادت میکنی خیلی بامزه می شی!
_من حسادت نکردم!
_چرا دیگه! اگه حسادت نمی کردی که این همه حرص نمی خوردی.
_اصلا آره من نسبت به تو حسودم!
از حرفش کیف کردم و با سرعت از بین ماشینای جلوییم لایی کشیدم که آرام با
ترس گفت :آراد دیوونه شدی؟!
نرگس:
قسمت(۱۵۵)
#دختربسیجی
_آره! دیوونه شدم آرام! دیوونه ی تو و حسودیات!
*به همراه آرام و پدرش و مادرش و آرزو توی آشپزخونه و سر میز ناهار نشسته بودیم و من با ولع از خورشت بادمجون خوشمز ه ای که هما خانم پخته بود می خوردم و
از دست پخت خوب هما خانم تعریف می کردم.
آرام ظرف ته دیگ رو مقابلم گرفت و رو به مادرش پرسید:
_راستی بلاخره قرار خاستگاری رو گذاشتین؟!
هما خانم جواب داد: برای فرداشب قرار رو گذاشتیم.
سئوالی بهشون نگاه کردم و هما خانم رو به من با خنده گفت : قراره برای امیرحسین
بریم خاستگاری دختر حاج علی اکبر. آرام لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و رو
به من گفت :حاج علی اکبر کنار مغاز ه ی بابا مغازه داره! پارسال قبل اینکه امیر
حسین تصادف کنه یه بار براش رفتیم خاستگاری و بهمون جواب دادن که خب
امیرحسین تصادف کرد و هیچ کس هم امید به بهبودش نداشت و بابا هم به حاج علی اکبر گفت دخترش رو به هر کس که خواست و خوب بود بده ولی مهتاب گفته
بود فقط امیرحسین رو می خواد، حتی اگه امیرحسین مجبور بشه تا آخر عمرش
روی ویلچر بشینه!
با تعجب گفتم: یعنی انقدر امیرحسین رو می خواد؟
هما خانم که اشک توی چشمش حلقه بسته بود گفت : یه بار من خودم باهاش
حرف زدم و بهش گفتم که با هر کی که می خواد ازدواج کنه و ما اصلا ازش ناراحت
نمی شیم ولی او در جواب من گفت شما من رو قابل نمیدونین که عروستون بشم
و من هم دیگه نتونستم هیچ چیز بگم .
رو به آرام خواستم چیزی بگم که آرام چشماش رو بست و چهر ه اش رو از ترشی
ا ی که خورده بود درهم کشید و من با لبخند نگاهش کردم و او رو به مادرش گفت
:وای مامان این ترشیه چقدر ترشه!
آرزو جوابش رو داد:خب آی کی یو! ترشی اسمش روشه دیگه!ترشه نه شیرین!
آرام بی توجه به حرف آرزو یه قاشق دیگه از ترشی رو توی دهنش گذاشت و
با قیاف هی درهم و مشغول خوردنش شد که هماخانم رو به من گفت :آراد جان اون
ظرف ترشی رو از جلوش بردار وگرنه انقدر می خوره که باز فشارش بیفته.
ظرف ترشی رو از کنار بشقابش برداشتم که با چشمای گرد شده نگاهم کرد و
خواست از دستم بگیردش که ظرف رو بالا گرفتم:
نه دیگه دستور مادر جان رو نمیشه اطاعت نکرد!
آقای محمدی که تا اونموقع با خنده نگاهمون می کرد با همون لبخندش گفت : آرام
دیگه تا ته دبه ی ترشی رو در نیاره ول کن نیست پس انقدر خودت رو اذیت نکن
بهش بده.
نرگس:
قسمت (۱۵۶)
#دختربسیجی
به آرام نگاه کردم و گفتم: یعنی انقدر ترشی دوست داری ؟
سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و من ظرف ترشی رو سر جاش برگردوندم و
او با ذوق و ولع مشغول خوردن غذاش با ترشی شد.
*دو روزی از اون روز می گذشت و من طبق خواسته ی آرام جلو ی در مدرسه ی
آوا به انتظار خارج شدنش از مدرسه توی ماشین نشسته بودم.
از آرام شنیده بودم که برای امیرحسین به خاستگاری رفتن و قرار مراسم نامزدیش برای دو هفته ی دیگه گذاشته شده و آرام این دو شب خوشحال تر از هر زمان تا
دیر وقت با من تلفنی صحبت می کرد و برای نامزدی برادرش نقشه میکشید
و می گفت می خواد برای جشن لباسی که براش از ترکیه خریده بودم رو بپوشه
و به من هم می گفت چی بپوشم و چی نپوشم و هر لحظه هم تصمیمش رو در
مورد پوشش من عوض می کرد و من هم با جان ودل به حرفاش گوش می دادم و
بدون و چرا تصمیم هاش رو تایید می کردم.
با دیدن دخترایی که از در مدرسه خارج می شدن از ماشین پیاده شدم تا بتونم آوا
رو بینشون پیدا و او رو متوجه ی خودم کنم تا اینکه دیدمش که با چند دختر دیگه حرف میزد و بدون توجه به من که توجه ی بیشتر دخترها رو به خودم جلب
کرده بودم قدم میزد.
جلوتر رفتم و صداش زدم که از حرکت وایستاد و با تعجب به دنبال صدا گشت و
برای اینکه من رو ببینه دستم رو تکون دادم که من رو دید و به سمتم اومد و
نگران پرسید: اتفاقی افتاده؟!
_اول سلام! دوما اینکه حتما باید اتفاقی بیفته که من بخوام خواهرم رو به یه ناهار دو نفره دعوت کنم ؟
متعجب تر از قبل نگاهم کرد که یکی از دوستاش بهمون نزدیک شد و با ناز گفت
:آوا معرفی نمیکنی ؟
آوا با خوشحالی رو به کسایی که با تعجب به ما نگاه می کردن و به نظر می رسید با خودشون فکر کردن من دوست پسر آوا باشم گفت :ایشون داداشمه.
دیدم که خنده روی لبا ی دوستش نشست و جور دیگه ای بهم نگاه کرد که من در
ماشین رو برا ی آوا باز کردم و او بعد خداحافظی با دوستاش توی ما شین نشست وُ
من در رو بستم که یکی از دخترا با طعنه گفت :اه چه باکلاس
از حرفش و طرز گفتنش خنده ام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و پشت فرمون
نشستم و به سمت رستورانی روندم که بیشتر با بابا و آرام به اونجا می رفتم .
رو به روی آوا یه گوشه ی دنجی از رستوران نشسته بودم که آوا پرسید: آرام
هم قراره بیاد ؟
_نه! گفتم که این یه ناهار دو نفره و خواهر و برادریه.
_آرام ازت خواسته من رو بیاری اینجا.
#سلام_صبحگاهی
حرف از دعا که می شود
یا آرزویی که برآورده شدنش قطعی است
یا حتی شبی که خواسته ها
در آن زود اجابت می شوند...
مافقط
دعای آمدن شما را فریاد می زنیم،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صلوات
AUD-20221007-WA0007.mp3
1.78M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای استاد فرهمند
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹