مقام محمود 24 (2).mp3
11.74M
#مقام_محمود ۲۴
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
حرکت ما بسمت مقام محدود قطعا با موانع و حملاتی تهدید شده و گاه متوقف می شود.
در این مسیر تنها کسانی قادر به ادامه مسیرند که آموخته باشند چگونه این تهدیدها را به فرصت تبدیل کنند.
منبع : کارگاه مقام محمود
تقدیم به ساحت حضرت رقیه سلام الله علیها
کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟»
انگار اضطراب گرفته باشد، لبهایش کبود شده بود و چانهاش میلرزید. بغلش کردم و چسباندمش به سینهام.
آرام در گوشش گفتم «ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را میبخشی؟ این پیکر بابامهدی است.»
یکهو دلش ترکید و داد زد «نه...
این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟»
برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمیشد. از صدای گریههای ریحانه مردم به هق هق افتادند.
دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من میکنی؟»
با همان حال گریه گفت «چه کار؟»
بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.»
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم.»
گفت «من هم نمیبوسم.»
گفتم «باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.»
یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟»
گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد میکرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)و حضرت رقیه(س) قدم برمیداشت.»
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر میدید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچهام دق میکرد.
همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم. نگو تمام این مدت مهرانه بالای سر تابوت ایستاده بود و داشت نگاهمان میکرد.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ،
برشی از کتاب «پله ها تمام نمی شدند»
زندگینامه #شهید_مدافع_حرم #شهید_مهدی_نعمایی_عالی به روایت همسر
نویسنده افروز مهدیان
#برشی_از_کتاب
#پله_ها_تمام_نمی_شدند
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
سلام بر نازدانه سه ساله حسین رقیه❤️
سلام بر صبر و بردباری او
🏴در خرابه شام چه گذشت که رقیه اینگونه بی تاب شد؟
💔 دل نازنین رقیه دیگر تاب دوری از پدر را نداشت. او بیصبرانه منتظر وصال و پر گشودن به سوی امام زمانش بود.
👌آیا تا به حال ما هم مثل رقیه چنین بی تاب امام زمانمان شده ایم که جان را از قفس تنگ سینه برهانیم؟❗️
🤲 رقیه جان با دستان کوچکت گره کور ظهور را بگشای🏳
🎙رهبر معظم انقلاب مدظله:
امام سجاد به تعلیم و تغییر اخلاق در جامعه اسلامی کمر بست.
❓ چرا؟
❗️چون طبق تحلیل آن امام بزرگوار، بخش مهمّی از #مشکلات_اساسی_دنیای_اسلام که به فاجعه کربلا انجامید، ناشی از انحطاط و #فساد_اخلاق مردم بود.
💥اگر مردم از #اخلاق_اسلامی برخوردار بودند، یزید و ابنزیاد و عمر سعد و دیگران نمیتوانستند آن فاجعه را بیافرینند...
💥ممکن نبود حکومتها - ولو فاسد باشند؛ ولو بیدین و جائر باشند - بتوانند مردم را به ایجاد چنان #فاجعه_عظیمی؛ یعنی کشتن پسر پیغمبر و پسر فاطمه زهرا سلاماللهعلیها وادار کنند.
🗓 ۱۳۷۲/۰۴/۲۳
صالحین تنها مسیر
قسمت بیست و هشتم «مقتدا» بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولے به پدر و مادرم حرفے نمیزدم.
قسمت بیست و نهم
«مقتدا»
سینے چایے را برداشتم و رفتم به پذیرایی.
آرامسلام کردم و براے همه چایے تعارف کردم و نشستم کنار مادر.سید زیر لب بسم الله گفت و بعد با صداے بلند گفت:یه مسئله اے هست آقاے صبوری!
قلبمایستاد.
سید ادامه داد:بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به سوریه اعزام بشم؛ براے دفاع از حرم….
چهرهپدر درهم رفت:تکلیف دختر من چے میشه؟
سےدسرش را تکان داد:هرچے شما بگید!…
سرمرا پایین انداختم و گفتم :من مشکلے ندارم.
دربارش خیلے وقته که فکر کردم.
پدریکه خورد:خودت باید پاے همه چیش وایسے.مطمئنی؟
–آره.میدونم.
–پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسےدجلو میرفت و من از پشت سر راهنمایے اش میکردم.
هردو روے تخت نشستیم،چند دقیقه اے در سکوت گذشت.بالاخره آقاسید پرسید:واقعا مطمئنید؟
–خیلے بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتے که میتونه بیفته.
خیلیوقته این تصمیم رو گرفتم.
–من از نظر مادے چیز زیادے ندارم!
–عیبے نداره.منم توقعے ندارم.فقط یه شرط دارم.
–بفرمایید!
–براے عقد بریم شلمچه!
لبخندریزے زد:پس میخواین همسنگر باشین!
–ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد…
قسمت سے ام
«مقتدا»
– طیبه… بیا سیدمهدے اومده!
مثلفنر از جایم پریدم و دستے به سر و رویم کشیدم.
صدایش را مے شنیدم که یا الله میگفت و سراغم را مے گرفت.در اتاقم را باز کرد و آمد داخل:سلامخانومم!
–سلام… خوبی؟
احساسکردم خیلے سرحال نیست.به چشم هایم نگاه نمیکرد.پرسیدم:مطمئنے خوبی؟
–آره.بیا کارت دارم.
نشستروے تخت،من روے صندلے نشستم.
مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازے میکرد.معلوم بود براے گفتن چیزے دل دل میکند.بالاخره به حرف آمد:طیبه من دارم میرم.امروز باید اعزام بشم.
نفسمرا در سینه حبس کردم،باور نمیکردم انقدر سخت باشد.نمیدانستم باید چه عکس العملے نشان دهم.
نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم:به سلامتی!
–میتونے باهام بیاے فرودگاه؟
–باشه!صبرکن آماده بشم!
درحالیکه داشتم لباس مے پوشیدم،سید پرسید:به پدر و مادرت میگی؟
–شاید ولے الان نه.
باسیدمهدے از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم که مادر گفت:کجا؟مى خواستم چایے و میوه بیارم!
گفتم:نه ممنون.میخوایم یکم بریم بیرون.