eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
269 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر نازدانه سه ساله حسین رقیه❤️ سلام بر صبر و بردباری او 🏴در خرابه شام چه گذشت که رقیه اینگونه بی تاب شد؟ 💔 دل نازنین رقیه دیگر تاب دوری از پدر را نداشت. او بی‌صبرانه منتظر وصال و پر گشودن به سوی امام زمانش بود. 👌آیا تا به حال ما هم مثل رقیه چنین بی تاب امام زمانمان شده ایم که جان را از قفس تنگ سینه برهانیم؟❗️ 🤲 رقیه جان با دستان کوچکت گره کور ظهور را بگشای🏳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙رهبر معظم انقلاب مدظله: ‌ امام سجاد به تعلیم و تغییر اخلاق در جامعه اسلامی کمر بست. ❓ چرا؟ ❗️چون طبق تحلیل آن امام بزرگوار، بخش مهمّی از که به فاجعه کربلا انجامید، ناشی از انحطاط و مردم بود. 💥اگر مردم از برخوردار بودند، یزید و ابن‌زیاد و عمر سعد و دیگران نمی‌توانستند آن فاجعه را بیافرینند... 💥ممکن نبود حکومت‌ها - ولو فاسد باشند؛ ولو بی‌دین و جائر باشند - بتوانند مردم را به ایجاد چنان ؛ یعنی کشتن پسر پیغمبر و پسر فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها وادار کنند. 🗓 ۱۳۷۲/۰۴/۲۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
قسمت بیست و هشتم «مقتدا» بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولے به پدر و مادرم حرفے نمیزدم.
قسمت بیست و نهم «مقتدا» سینے چایے را برداشتم و رفتم به پذیرایی. آرامسلام کردم و براے همه چایے تعارف کردم و نشستم کنار مادر.سید زیر لب بسم الله گفت و بعد با صداے بلند گفت:یه مسئله اے هست آقاے صبوری! قلبمایستاد. سید ادامه داد:بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به سوریه اعزام بشم؛ براے دفاع از حرم…. چهرهپدر درهم رفت:تکلیف دختر من چے میشه؟ سےدسرش را تکان داد:هرچے شما بگید!… سرمرا پایین انداختم و گفتم :من مشکلے ندارم. دربارش خیلے وقته که فکر کردم. پدریکه خورد:خودت باید پاے همه چیش وایسے.مطمئنی؟ –آره.میدونم. –پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید! آقاسےدجلو میرفت و من از پشت سر راهنمایے اش میکردم. هردو روے تخت نشستیم،چند دقیقه اے در سکوت گذشت.بالاخره آقاسید پرسید:واقعا مطمئنید؟ –خیلے بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتے که میتونه بیفته. خیلیوقته این تصمیم رو گرفتم. –من از نظر مادے چیز زیادے ندارم! –عیبے نداره.منم توقعے ندارم.فقط یه شرط دارم. –بفرمایید! –براے عقد بریم شلمچه! لبخندریزے زد:پس میخواین همسنگر باشین! –ان شاءالله.
قسمت سے ام «مقتدا» – طیبه… بیا سیدمهدے اومده! مثلفنر از جایم پریدم و دستے به سر و رویم کشیدم. صدایش را مے شنیدم که یا الله میگفت و سراغم را مے گرفت.در اتاقم را باز کرد و آمد داخل:سلامخانومم! –سلام… خوبی؟ احساسکردم خیلے سرحال نیست.به چشم هایم نگاه نمیکرد.پرسیدم:مطمئنے خوبی؟ –آره.بیا کارت دارم. نشستروے تخت،من روے صندلے نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازے میکرد.معلوم بود براے گفتن چیزے دل دل میکند.بالاخره به حرف آمد:طیبه من دارم میرم.امروز باید اعزام بشم. نفسمرا در سینه حبس کردم،باور نمیکردم انقدر سخت باشد.نمیدانستم باید چه عکس العملے نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم:به سلامتی! –میتونے باهام بیاے فرودگاه؟ –باشه!صبرکن آماده بشم! درحالیکه داشتم لباس مے پوشیدم،سید پرسید:به پدر و مادرت میگی؟ –شاید ولے الان نه. باسیدمهدے از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم که مادر گفت:کجا؟مى خواستم چایے و میوه بیارم! گفتم:نه ممنون.میخوایم یکم بریم بیرون.
قسمت سے و یکم «مقتدا» رسیدیم به فرودگاه.درتمام راه ذکر میگفتم.سیدمهدے از چهره ام خوانده بود که نگرانم. –خانومم نگرانے نداره که!میرم و زود میام. خیالت راحت.باشه؟ اینهارا با زبانش میگفت.حرف دلش چیز دیگر بود. اےنرا وقتے فهمیدم که دیدم چشمهایش قرمز است.چمدان را دستش دادم.چند قدمے رفت،اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد.بعد با صدایے بغض آلود گفت:دوستت دارم! بهراهش ادامه داد.حرفے در گلویم سنگینے میکرد.گفتم:سید! دوبارهبرگشت.انگار میترسید پشیمان شده باشم.با پریشانے نگاهم کرد.هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت. شاید اصلا حرفے نبود،بغض بود.میخواستم نگاهش کنم.فقط توانستم بگویم:منم همینطور؛ مراقب خودت باش! لبخندزد،خوشبختانه نفهمید حال دلم را… … روبه روے باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند،با صدایے که من هم مے شنیدم.عبارات هربار با گریه سیدمهدے مے شکستند. تاکنوناو را با این حال ندیده بودم.از گریه او گریه ام گرفت.وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روے زمین نبود. منهم حال و هواے معنوے خاصے داشتم اما او فرق میکرد.اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم هاے بارانے اش را به گنبد طلایے حرم دوخته بود،ذکر میگفت،سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روے سینه اش بود.روبروے پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صداے اذان مغرب که در صحن پیچید،گریه اش بیشتر شد.صداے زمزمه آهنگینش را شنیدم:همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده… بلندتر گریه کرد و ادامه داد :کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره… بین هر مصراع خودش را مے شکست. شانه هایش تکان میخورد…
قسمت سے و دوم «مقتدا» نیمه شب بیدار شد.داشت لباس مے پوشید.به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم :چے شده؟کجا دارے میری؟ –میرم حرم.یه کارے پیش اومده.بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش! واز اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود.سیدمهدے را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزے دلم را چنگ انداخت.مدتے در اتاق قدم زدم،دلم آرام نمے گرفت.لباس پوشیدم و رفتم حرم.گوشه اے از صحن انقلاب نشستم،میدانستم خواسته اے دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایے،اشڪ هایم تصویرش را تار میکرد.“خدایا چے شده که منو کشوندے اینجا؟” حسمبهمے داشتم.نگاهم از روے گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد.. درحال خودم بودم که صداے زمزمه اے شنیدم:پس تو هم خوابت نبرد؟! سرمرا بلند کردم.سیدمهدے با چشم هاے متورم بالاے سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش مے خندید. دست کشیدم روے صورتم تا اشڪ هایم را پاڪ کنم.سیدمهدے نشست کنارم.پرسیدم:چے شده سید؟ بهگنبد خیره شد:خواب دیدم! –خیر باشه! –خیره… چندبار پلڪ زد تا اشڪ هایش سرازیر شود:نمے ترسے اینبار برگشتے درکار نباشه؟ –نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم! زدزیر خنده!صداے اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روے زمین پهن کردیم،عاشق این بودم که به او اقتدا کنم…
قسمت سے و سوم «مقتدا» عادت کرده بودم به دعا و نذر.هنوز یڪ هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالاے خانه پدر سیدمهدے نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود،مثل همیشه نبودم.صدقه گذاشتم،آرام نشدم.آیت الکرسے خواندم،خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد،آرام نشدم. نمازظهر را خواندم،فکر و ذکرم شده بود سیدمهدے.در قنوت نماز گفتم:“خدایا به حق سیده زینب(علیهاالسلام)سالم برگرده…” نزدیڪ عصر یکے از دوستانش زنگ زد و گفت :سیدمهدے زخمے شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقے تا ببینیدش. سرازپا نمے شناختم،نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدے و دوستانش جلوے در منتظرم بودند.وقتے مرا دیدند سرشان را پایین انداختند.نرسیده گفتم :سیدمهدے کجاست؟حالش خوبه؟ یڪیشان کمے من من کرد و براے بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخرخودش گفت:راستش… آقاسید مجروح نشده!… یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست… یعنے ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟…ولے خیلے شبیه آقاسیده… احساس کردم یڪ سطل آب یخ روے سرم خالے شد!بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولے در یڪ لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالے شد. نفسے که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم :پس… خود… سیدمهدے کجاست؟ –درواقع… از وقتے این شهید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندیعصبے زدم و گفتم :یعنے چے که گم شده؟! نفسعمیقے کشید و گفت :به آقاسید خبر میدن که یه تعدادے از بچه هاے فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمے اند. سےدیه نفربر برمیداره و میره طرف خط،ولے از اون به بعد خبرے ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدے پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاڪ نداشت،ولے مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید،شاید نیاز به آزمایش نشه.ناباورانه سرم را تکان دادم:این امکان نداره! –حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید،حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمامراه تا سردخانه،دندان هایم به هم میخورد…
قسمت سے و چهارم «مقتدا» شهید را روے تختے گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند.با برادر سیدمهدے به طرفش رفتیم،پارچه را کنار زد،چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتے نمیکردم،فقط نگاه بود.شبیه بود اما سیدمهدے نبود.دلم برایش سوخت.با اطمینان گفتم:این سیدمهدے نیست!مطمئنم.وسایل شخصے شو بیارید ببینم! ےکپلاستیڪ دستم داد. یڪ ساعت و قرآن جیبے و انگشتر عقیق داخلش بود.اصلا شبیه انگشتر سیدمهدے نبود،حلقه هم نداشت.محکم گفتم:نه سیدمهدے نیست! –اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟ جوابینداشتم.چند هفته از او هیچ خبرے نداشتیم،تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالامثل من،همه رو آورده بودند به نذر و نیاز.بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده،اما من نه! یڪیاز همان روزها تلفنم زنگ خورد.دوست سیدمهدے بود:سلام خانوم صبورے!میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صداےشگرفته نبود،برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان،همسر دوستش هم آنجا بود،زینب.مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفے مرا برد به یکے از اتاقهاے بیمارستان…