صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_سیزدهم •°•°•°• صدای در به صدا در اومد بابا رفت جلو
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_چهاردهم
•°•°•°•
ماتم برده بود...
نه...
#سید؟
#آقاسید ؟
_چیشده نیلوفرخانم؟
آب دهنم و قورت دادم،
پلک زدم و گفتم:
+شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟
_خب اومدم خواستگاری دیگه.
مگه شما نمیدونستید؟
مستقیما بهچشمام نگاه نمیکرد،
اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم!
آخه مگه میشه؟!
+نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین!
_خب... اشکال نداره...
باحجب و حیا ادامه داد:
اون دفتر و خوندین؟!
سرمو پایین انداختم و گفتم:
+بله خوندم...
_خب...
نظرتون؟!..
#بامن_ازدواج_می_کنید؟!
+نظرم؟!...
خب راستش...
الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند...
_اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه...
پس قبوله؟
باخجالت:
+بله☺
زیر لبی گفت:
_خدایا شکرت...
_خب در مورد خودمم بگم که
من ۲۵ سالمه
توی خونواده ای مذهبی بزرگشدم.
توی مسائل معنوی و اخلاقی
خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم.
مسائل مادی هم
علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن...
ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم...
اگه سوال دیگه بود در خدمتم...
+سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین...
لبخندی زد و گفت:
_عرضی نیست 😊
.
وارد پذیرایی شدیم
که مادر #سید گفت:
_دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟!
که مامان سریع جواب داد:
+حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان...
.
مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت:
_جوابت منفیه دیگه؟!
یه نگاهی به مامان کردم
درست حدس زده بودم
اونا مخالفن...
باباگفت:
_باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه...
+من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم...
باید فکرامو بکنم...
ممنون میشم به نظرم احترام بذارید...
و رفتم تو اتاقم...
هوووف
جنگ اعصاب شروع شد...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_چهاردهم
رفتم به سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود فکرم فقط در گیر حرفای بابا و اینکه چیکار کنم بود اصلا نفهمیدم کی کلاس تمام شد یه دفعه یکی از پشت دستشو گذاشت رو شوندم سرمو بر گردوندم دیدم یاسریه مثل موشک از جام پریدم
- پسره بیشعور ،چه غلطی داری میکنی
(تمام تنم میلرزید)
یاسری( خندید) : خوبه ولا ،چند بار صدات کردم جواب ندادی ،معلوم نیست داشتی به کدوم بدبخت فک میکردی
- داشتم به ریشه کن کردن شماهای عوضی فکر میکردم
یاسری:(صدای خنده اش بلند شد) ( ترسیدم وسیله هامو جمع کردم از کلاس بیرون رفتم،سرعتمو زیاد کردم
سوار ماشین شدم رفتم ،توی راه داشتم دیونه میشدم ،پسره ی عوضی فک کرد من مثل اون دخترای دو رو برشم )
رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم قلبم هنوز تند تند میزد ،با اینکه اهل نمازو روزه نبودم ،خیلی مقید بودم به این چیزا
صدای زنگ اومد رفتم گوشیمو از داخل کیفم بیرون آوردم دیدم سانازه - سلام ساناز خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟
شرمنده مثل اینکه دیشب تماس گرفته بودی من خواب بودم - دشمنت شرمنده ،اشکال نداره
ساناز: کاری داشتی
- میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد
ساناز : واسه چی؟
- نمیدونم،تازه میگه میخوای بری حتما باید شوهر کنی
ساناز: ( صدای خنده اش بلند شد) : واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود
- الان چیکار کنم؟
ساناز: شوهر کن خوب!
- وااا چه حرفایی میزنی ،من اصلا حاضر نیستم با یه پسر هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم برم زیر یه سقف
ساناز: عزیزم ،نگفتم برو زیر یه سقف که ،برو یکی و پیدا کن بگو بیاد خاستگاریت باهات ازدواج کنه وقتی که با هم اومدین اینجا از هم جدا شین - واااا ساناز یه حرفایی میزنیااا من همچین آدمی کجا پیدا کنم؟
ساناز : عزیزم بگرد ،هستن همچین ادمایی که دوست دارن از ایران برن ولی پولی ندارن
تو هم تک دختره حاجی همه با کله قبول میکنن - نمیدونم باید بگردم
ساناز : اره عزیزم بگرد پیدا میکنی ،فقط مواظب باش حاجی نفهمه
- باشه عزیز،شرمنده مزاحمت شدم
ساناز : این چه حرفیه ،مواظب خودت باش میبوسمت
- همچنین گلم فعلا...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_سیزدهم داشتم بال در میاوردم. الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهاردهم
_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
یه دفعه امیرعلی بغلم کرد و گفت:
_ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه. امیدوارم تغییراتت پایدار باشه. بعد هم اروم منو از بغلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میومد نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما.
بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم.
_ داداشی
با لبخند برگشت به سمتم و گفت:_ جونم؟
_ راستش از وقتی از,مشهد برگشتیم درگیرم. با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای عمو. با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه.
_ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه. یه سری آدم از خدا بی خبر به ایم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی ، افغانی و... میرن تا دفاع کنن.
_ اره اینارو میدونم بعضی اوقات بی بی سی رو نگاه میکردیم.
امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد:
امیرعلی_ بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو اون حس خوب رو چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟
_ نمیدونم. بلاخره من 10 .11 سال داشتم حرفاشو میشنیدم همون روزی 6.7 ساعتی هم که پیشش بودم بلاخره حرفاش تاثیر میذاشتن......
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#قسمت_چهاردهم
کوچ غریبانه💔
بدون آنکه درست بفهمم جمله ام چه معنایی دارد طوطی وار همان را کمی بلندتر تکرار کردم.
***همه چیز مثل یک خواب گذشت خوابی که شبیه به یک کابوس آزار دهنده بود که بیداری از آن امکان
نداشت.از قیافه هایی که دور وبرم در حرکت بودند نفرت داشتم.چرا رنج و عذاب من این طور به آنها نشاط می
داد؟مگر به عزای دل کسی نشستن شادمانی داشت؟
صدای مرضیه خانم همسایه ی قدیمی مان زنگ خوشی داشت بخصوص وقتی با نوای دایره هماهنگ می شد(عروس
ما هل داره هل داره فلفل داره ماشالا به چشم و ابروش دوماد نشسته پهلوش.دوماد سرتو بالا کن به همسرت نیگا
کن...)ولی این بار نوای آهنگش شبیه مرثیه ی سوزناکی بود که دل را به درد می آورد و اشک را جاری می کرد.
خدا را شکر که بالاخره سر و صداها آرام گرفت.حتما مهمان ها داشتند خودشان را برای رفتن به منزل خاله مهیا می
کردند.در آن میان یکی با سبد گلی نزدیک شد و همراه با بوسه ای برگونه ام آهسته گفت:
-بین گلها یه نامه برات گذاشتن.
سرم را که بالا آوردم شهلا مقابلم بود.از دیدنش تعجب کردم.خانواده عمه جشن عروسی مرا تحریم کرده بودند
پس او اینجا چه می کرد.چشمم به سبد گلهای رز افتاد.رز صورتی گل مورد علاقه ی مسعود بود.کاغذ تا شده ی
نازکی به همان رنگ را در بین گلها پیدا کردم و با ترس نگاهی دزدکی به اطراف انداختم .خوشبختانه کسی متوجه
من نبود.کاغذ را به سرعت میان مشتم پنهان کردم.رفتارم شبیه کسی بود که مرتکب خطایی شده.نگاه تشکر آمیزم
به شهلا افتاد:
-عمه نیومده؟
-نه یکمی کسالت داشت عذرخواهی کرد.من و محمد تنها اومدیم.
-کاش می تونستم بهت بگم خوش اومدی ولی اینجا جایی برای خوشی نیست خودت که می دونی؟
شانه ام را لمس کرد:
-خودتو ناراحت نکن حتما قسمت این بوده نمی شه با سرنوشت جنگید.حالا انشا الله کنار آقا ناصر خوشبخت شی.
آرزویی از این مسخره تر نمی شد.خیال بلند شدن داشتم که سرم گیج رفت.
-شهلا جون اگه ممکنه به سعیده بگو بیاد کمکم کنه برم بالا.
قیافه ی خواهرم از شور و هیجان گل انداخته بود.وقتی بازویم را می گرفت با دلسوزی گفت:
-خوب معلومه وقتی آدم چند روز غذای درست و حسابی نخوره ضعف می کنه.می خوای دستی دستی خودتو
بکشی؟اگه من جای تو بودم نه تنها غذای خودم چند نوبتم اضافه تر می خوردم که واسه یه مدتی توی خونه ی خاله
دووم بیارم آخه چه بخوای چه نخوای اونجا غذا رژیمیه.
درحالی که از پله ها بالا می رفتیم از تاثیر حرفی که زده بود به خنده افتاد.شاید اگر من هم دل و دماغی داشتم در
خنده ی او شریک می شدم.موضوع خساست شوهر خاله مهین زبانزد خاص و عام بود.تقریبا همه ی فامیل می
دانستند که در خانه ی او هرگز کسی یک شکم سیر غذا نمی خورد.جلوی در اتاقم از سعیده تشکر کردم:
-دستت درد نکنه تا همین جا کافیه بقیشو خودم می تونم برم.اگه کسی پرسید نگو من اینجام می خوام قبل از رفتن
یه کم تو اتاقم تنها باشم.
بازویم را با محبت فشرد:
-باشه ولی خودتو زیاد ناراحت نکن این اتاق همیشه مال تو می مونه.خودم واست نگهداریش می کنم.
-ممنونم خواهر تو خیلی مهربونی.
صالحین تنها مسیر
#قسمت_سیزدهم #عشق_که_در_نمیزند مثبته!!! - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثب خانو
#قسمت_چهاردهم
#عشق_که_در_نمیزند
علی امیر طاها رو ازم گرفت.گونشو نوازش کرد و گفت: شاهزادی من چشماتو باز کن عزیزم.
خواستم بخندم که امیر طاها چشماشو باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت:
- بفرما تحویل بگیر حرف باباشو گوش میکنه
- ااا پسره لوس باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو بابات سیرت کنه. 😅😅
مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده به کل کل ماهو بهمون میخندیدن. نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت :
ببینمش عشق خالشو خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅
همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت.علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت:
- ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه....
- به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅
بازم همه خندیدن علی گفت :
بچمو اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه.امیر طاها رو از علی گرفتم.لپ تپلشو کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏
..................
دوهفته ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود.مریم جون روزی یبار حتما بهمون سر میزد.علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوباره متولد شده.چشمای پسرم سورمه ای بود و پوستاش سفید روز به روز تپلی و ناز تر میشد.....
..............
طلای کوچیکی که روش ماءشاالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره.دادمش دست علی چادرمو سر کردمو و رفتیم سمت امام زاده بهترین کاراین بود واس اولین بار که می خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امام زاده.... مریم جون حاضر نبود یه
لحظه ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم:
چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام.امیر طاها و برداشتیم و بردیشم زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼
بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد.
- علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟!
- چشم مادر
سلام بههمگی✋
سلام بابا .سلام .سلام آقا جون
رفت سمت امیر طاها از رو زمین برش داشت.کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد.
.....
10 ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت.با شیرین بازیاش خستگیمو از تنم بیرون میکرد.دلم نمی خواست امیر طاها رو تنها بزارم واس همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه.
با چرخیدن کلید تو در متوجه حضور علی شدم. امیر طاها وسط حال رو تشک خوابیده بود.با دیدن باباش دست و پا تکون میدا که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد.
پشت سرش رفتمو گفتم:
- سلامت و خوردی؟
- سلام
- چیزی شده؟!
- نه چیزی نیس!
- عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس.
من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت:
- یه خواهش کنم نه نمیگی؟نمیگی؟
- قول نمیدم بگو ببینم چیه؟!
سرشو پایین انداخت و گفت :
- همه دوستام دارن میرن سوریه....
- خب که چی؟! خدا همراهشون
- میشه منم برم واس رفتن اجازه شما لازمه😔
با اعصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم:
- دیونه شدی معلومه که نمیزارم.بری اونجا شهید بشی بچه 10ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو.... اشک از چشمام پایین اومدم حتی تصورشم نابودم میکرد.اشکامو پاک کرد و گفت باشه گریه نکن گفتم که واس رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم....😔
...............
اینم از کیک تولد گل پسرم. علی کیک رو روی میز گذاشت.امروز تولد یک سالگی امیر طاها بود.نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیرطاها حامله شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود همون دخملی که قرار بود بچه عروس خالش😏
هستیا رو هم کنار امیر رضا نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم.بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود.هستیا بدو بدو اومد پیشمو گفت:
- خاله خاله امیر توپشو بهم نیده
بغل کردمو گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم.
اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واس امیر طاها ماشین شارژی گرفته بودن و امیر طاها خیلی خوشش اومده بود. نازی ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیر طاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد.
.............
۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتنو نمیزد. امیر طاها حسابی بامزه شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید.لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون.خیلی ترسیدم نکنه کسی چیزیش شده؟!
- سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟
بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم
- چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده!
روشو اونور کرد تا اشکاشو نبینم با صدای گرفته گفت:
محمد دوستم شهید شده😢
#نویسنده
@Shiva_f
#ادامه_داره_....
#کم_کم_اخرشه
🌷#قسمت_چهاردهم
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم.
مریم سادات نزدیک شد و لیوان آب قند دم دهنم گرفت
_خدا مرگم بده.فکر کنم خودم چشت زدم ...اونقدر که ماشاالله خواستنی هستی...
لبخندی به این همه مهربونیش زدم.
دختر بچه ای ده یازده ساله از اتاق بیرون آمد.
مریم سادات اشاره کرد
_اینم دخترم نگار...
دخترک جلو آمد و باهام رو بوسی کرد
_شما زن دایی امیر حسینی..
نگاهی به امیر حسین کردم و به دختره لبخندی زدم.
امیر حسین کلافه دستی به موهاش کشید
_مامان کجاست ؟
مریم سادات بلند شد
-رفته گلاب بگیره...
صدای زنگ آمد.
نگار درو باز کرد
_زن عمو طلعته...
وبعد آروم با خنده گفت
_داداش دل بکن از این عروسک خانومت برو دیگه ...الان مهمونا میان زشته...
امیر حسین سر تکون داد و رفت...
خاله طلعت تا منو دید جا خورد ...حتما از چادری که سرم بوده تعجب کرد حاج خانم هم آمد اونم مثل خاله طلعت چپ چپی نگام کرد...
کم کم مهمونا آمدن...
منم برای کمک به مریم سادات رفتم...
تقریبا دعا تموم شده بود.
چایی رو تعارف کردم ...خانمی ماشاالله ماشاالله گفت و چای برداشت
_شما از فامیلای حاج خانمی؟
برای یک لحظه موندم چی بگم...
بعد بلند به حاج خانم گفت
_حاج خانم من هی میگفتم دنبال یک دختر خوب می گردم ...که گفتی سراغ نداری ...پس این لعبت چیه ...نگفتی...
قرمز شدن حاج خانمو دیدم.
خاله طلعت پیشدستی کرد..با لبخند پشت چشمی نازک کرد
_عروس شون هستن...
خانمه دوباره یک ماشاالله ماشاللهی گفت
_مبارک باشه ...ماشالله یک پارچه خانمه...
فکر کنم این پیراهن گیپوری که تو روضه ها و مراسم می پوشن بخت دخترها رو باز میکنه
...بی خود نبود سمانه تند تند براش خواستگار میومد..
دعا تموم شد همه رفته بودن ...فقط خاله طلعت منتظر بود تا بیان دنبالش...
با کمک مریم سادات آشپزخونه رو مرتب کردیم ...و با سینی چای کنار خاله و حاج خانم نشستم خاله با دیدنم لبخندی زد
_دستت درد نکنه عروس خانم...
خواهش میکنمی زیر لب گفتم
صدای زنگ آمد نگار گفت آمدن دنبال خاله...
سریع لباس پوشیدم
_بی زحمت منم سر راه برسونید...
مریم سادات چادرم رو گرفت با اخم گفت :
_اگه بذارم بری ...جواب امیر حسینو چی بدیم ...باید شب بمونی...
ممنونی در جواب تعارفش گفتم که یکدفعه حاج خانم در کمال تعجب همه گفت
_نه مادر بمون ...حالا یک شب هم بهت بد بگذره...
انگاری ماشالله ماشالا گفتنای زن همسایشون دل حاج خانم رو نرم کرده بود .
با چشم و ابرو آمدن خاله نشستم...
ولی از استرس در حال پس افتادن بودم...
حاج خانم در تدارک شام رفت آشپزخونه...
مریم سادات آلبوم عکس هارو نشونم می داد.
یک سوال مثل خوره داشت مغزم رو می خورد...
با هزار و یک خجالت پرسیدم
_مریم جون ببخشید میشه یک سوال بکنم؟ لبخندی زد
_آره عزیزم بگو.
لب گزیدم از گفتنش ولی چشمای مهربون مریم سادات بهم جرات داد
_ببخشید ها ...ولی عمو جواد اصلا سید نیست .. فکر میکنم امیر حسین هم نباشه ...واسه چی به شما سادات می گن ...؟
نگاهش به گوشه ای زل زده شد.
_من و امیر حسین از پدر ناتنی هستیم...
سوالی نگاش کردم که ادامه داد
_من وقتی هنوز به دنیا نیامده بودم ...بابام تو جنگ شهید میشه...
با چشمی گرد شده نگاهش می کردم.
_طفلی مامان فقط هجده سالش بوده...
نگاهم میره سمت آشپزخونه که حاج خانم داشت برنج آبکش میکرد...
وای خدایا یعنی چی؟ مریم سادات ادامه میده
_وقتی من سه ساله شدم مامان با بابا جلیل ازدواج میکنه ...بابا جلیل همرزم بابام بود ...وقتی رفتم کلاس اول امیر حسین به دنیا آمد ...ولی هیچوقت هیچکس نفهمید بابا جلیل پدر ناتنی منه ...خدا رحمتش کنه ...ده سال پیش وقتی فوت کرد ...من دوباره یتیم شدم ...طفلی مامان ...یک بار وقتی هنوز تازه عروس یک ساله بود بیوه شد ...یک بار هم وقتی قرار بود بشینه و از ثمره عشقش لذت ببره دوباره داغدار شد.
نگاهم دوباره به آشپزخونه کشیده شد به زنی که سرنوشت عجیبی داشت ...ودرد ها و دوری
هایی که کشیده بود... جگرم براش کباب شد ..
صدای زنگ آمد و بلافاصله صدای نگار و امیر حسین که باهم شوخی میکردن...
ناخودآگاه روسریم رو جلو تر کشیدم...
وقتی نزدیک مادرش شد و بوسه ای به پیشانیش زد ...حس عجیبی گرفتم...
مریم سادات صدام زد تو آشپزخونه رفتم لبخندی زد و گفت:
_بیا این چایی رو برای شوهرت ببر...
چادرمو محکم گرفتم و تا خواستم سینی رو بردارم سینی رو عقب کشید.
_وا ...زن دادش از کی رو میگیری ...در بیار چادرت رو...
مات نگاهش کردم ...بمیرم هم این کارو نمی کنم.....
به یک من راحتم بسنده کردم و سینی رو تو پذیرایی بردم رو میز گذاشتم...
نگاه امیر حسین به من بود.
خیلی مسخره بود ولی حتی نمی تونستم یک درصد به این فکر کنم که این
💥#قسمت_چهاردهم
#فصل_انتظارتبلور
_نباید به دوست پسرت اعتماد میکردی ؟
بُهت زده نگاهش کردم.
مایع خنکی رو روی شکمم ریخت..
هانیه سریع کنارمون آمد _
خانم دکتر ...
من خواهر شوهرشم ...
دکتر پر اخم نگاهمون کرد
_چرا می خوای یک بچه ی مشروع رو بندازی ...
اصلا بابای بچه کجاست ...
من نمی تونم بدون اجازه ی اون این کار رو بکنم ...
بعدش پوزخندی زد:
_اصلا اگه اینجا الان می دیدش غیر ممکن بود ازش دل بکنه...
و تصویر مبهمی توی صفحه سیاه و سفید دیده می شد.
اشکم چکید...
هانیه آهی کشید _برادرم دو ماه پیش فوت کرده...
دستش روی شکمم بی حرکت موند..
تعجب و حیرت و افسوس رو توی نگاه دکتر دیدم...
نفسی گرفت: _متاسفم.... لبخندی زد و ادامه داد
_چیز زیادی معلوم نیست هنوز قلبش کامل نشده. ..
فقط سن عاملیت کمتر از ده هفته است پس میشه سقطش کنی از جاش بلند شد...
هانیه کمک من کرد و منم بلند شدم.
و بعد شروع به نوشتن کرد
_دوتا آمپول می نویسم هر دو رو الان بزنی ...
برگه بیمارستان میدم ...
وقتی به خونریزی افتادی بیا تا عملت کنم..
هانیه برگه رو از دست خانم دکتر گرفت:
_آمپولها رو دارو خونه ها دارن ؟ سرتکون داد
_نه آزاد بگیر...
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور