صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_پنجاه_دوم چرا ؟ دستش روی سرش خشک شد. سرشو پایین انداخت _تو فکر کن بخاطر دوست داشتن زیا
🌷#قسمت_پنجاه_سوم
قبول کردم...
توی پارتی دیدمت، بیهوشت کردم و بردمت طبقه ی بالا ...لباساتو در آوردم ...سعی کردم به این فکر نکنم بیگناهی ، میخواستم به این فکر کنم که تو دختر همون مردی هستی که دید بهادر عذاب میکشه ولی کمکش نکرد.
...ولی ....نتونستم ...نتونستم ، دیدن دختر معصومی که موهای بلند موج دارش دورش رو احاطه کرده بود برای یک لحظه منو به خودم آورد ...تونستم به کینه و شهوتم غلبه کنم...
بیرون آمدم ...همش حواسم بود که کسی نیاد تو اون اتاق...
و زنگ زدم به پلیس و آدرس جایی رو که بودی برای بهنام و داییت فرستادم...
کل اون هشت سال صورت معصومت با موهای باز و بلندت توی فکرم بود .. خوشحال بودم حداقل نذاشتم لکه ننگی دامنت رو بگیره ...فکر میکردیم عقده و کینه بهادر هم خوابیده ولی هشت سال حرفای عجیبی پشت سرت بود ...تبدیل به یک دختر طرد و تنها شده بودی ...دیدم سیگار میکشیدی ...دیدم چطور با برادر رئیس مغازه میخندیدی، عذاب میکشیدم از اینکه تو اینقدر بد شده بودی، ولی ماجرا جایی شروع شد که بهنام دوباره فیلش یاد هندوستان کرد ...بهادر همون شب دعوا راه انداخت ...اون شب اومد خونه ی ما و اعتراف کرد هنوز هم بهت
بی میل نیست ...و من دیدم کینه ی بهادر بیشتر شده...
بهت گوشزد کردم که دست برداری ...ولی تو اصرار داشتی که با بهنام حرف بزنی و اونو متقاعد کنی که بیگناهی...بهت گفتم پاتو از زندگی بهنام بکش بیرون.
ولی تو سرتق بازی در آوردی ...میدونستم بهادر راحت نمی شینه ...نمی تونستم بذارم بلایی بدتر سرت بیاره ...خودمو مقصر می دونستم هشت سال زندگیت رو تباه کرده بودم .. شب قبلش با مامان در موردت صحبت کردم آنچنان ناله و نفرین کرد که فهمیدم هیچ وقت حاضر نمی شه بیاد خواستگاری تو..
مجبور شدم اون نقشه رو بکشم ...تنها راهی بود که میشد بهادر بیخیالت بشه و بهنام هم ازت دل بکنه..
خودم زنگ زدم آقابزرگ از تبریز بیاد....
با خودم گفتم یک مدتی محرم هم هستیم بعدش همه چی تموم میشه ...ولی گرفتار شدم..گرفتار دختری که یک شب زمستونی از بی پناهی توی بغل من آروم شد.
مات و مبهوت بودم ...امیر حسین نگاهم کرد....
_ماهی ....بهادر فقط یازده سالش بود...
حس خفگی داشتم در رو باز کردم...
بیرون رفتم ،هوای سرد به صورتم می خورد ...دیگه هیچ اشکی نداشتم ...چادرم روی زمین کشاله می خورد ....درست مثل مجسمه یخ زده شده بودم....
صدای سمانه رو از پشت سرم می شنیدم...
کنار جدول خیابان نشستم...
سمانه کنارم ایستاد:
_خوبی ماهی ...چی شده؟
و من داشتم به خوب بودن و نبودن حالم فکر میکردم به اتفاقاتی که سرنوشت منو به هم دیگه بافته بود... .
سمانه دست روی شونه م گذاشت:
_ماهی...
نگاهش کردم و یکدفعه از جام بلند شدم و راه افتادم.
سمانه از پشت دستمو گرفت:
_ماهی کجا داری میری ؟ دستم رو از دستاش بیرون آوردم
_قبرستون...
بُهت زده مقابلم ایستاد:
_چی داری میگی ؟ کلافه نگاهش کردم
_واقعا می خوام برم قبرستون سر خاک بابام...
با چشمای گرد شده نگاهم کرد ...حق داشت درتمام عمرم شاید دو بار هم نرفته بودم...
ایستادم...
_فقط نمی دونم کدوم بلوک و کجا خاک شده.
نا امید نگاهی بهش کردم و ادامه دادم:
_سمانه تو وقتی کسی اذیتت میکنه به بابات میگی ؟ سمانه لب گزید:
_خوب آره...
با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
_اگه بابات اذیتت کنه به کی میگی ؟ تعجب رو توی صورتش دیدم...
_خوب ...خوب ...تا حالا پیش نیومده ...چرا باید بابام اذیتم کنه ؟!
به راه رفتنم ادامه دادم و زیر لب گفتم:
_آره حق داری ..بابا ها بچه هاشون رو دوست دارن...
دوباره دستم کشیده شد:
_ماهی ...تو رو خدا تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی...
نگاهش به در کلانتری بود که امیر حسین ازش بیرون اومد.
_من دارم میرم جایی ...به مامان بگو نگران نباشه...
و با قدم های بلند خودمو به یک تاکسی رسوندم و سوار شدم...
_آقا دربست...
راننده هم نیشش باز شد و استارت زد.
از شیشه عقب دیدم امیر حسین خود شو به سمانه رسوند...
آهی کشیدم.
راننده تاکسی نگاهی کرد
_کجا میرین خانم ؟
ذهنم هیچ آدرسی رو یاد نمی آورد ...می خواستم فرار کنم ولی نمی دونم به کجا...
دوباره راننده پرسید _خانم کجا برم ؟ بی اختیار گفتم:
_بازارچه ی فرش فروش ها...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_پنجاه_چهارم
از دور ایستادم...
بهادر درحال نشون دادن تخته های فرش به مشتریاش بود.
اخم همیشگیش روی پیشانیش بود..
با مشتری دست داد...فاکتوری رو نوشت و توی پاکت گذاشت..همینطور هم صحبت میکرد
...مشتری بعداز گرفتن پاکت بیرون رفت..
روی صندلی مدیریتش نشست و فنجون چای شو سر کشید...به چند جا تلفن زد .روزنامه ای رو روی میز ورق میزد و به شاگردش چیزی گفت...
شاگردش فرش نو لول شده رو توی یک وانت انداخت و برد، حالا هیچ کس نبود...هنوز سرش به خوندن روزنامه گرم بود..
پاهای بی جونم جلو رفت...
از بین انبوه تخته فرشای آویزون شده رد شدم..
با سلام من سر بلند کردو یک لحظه مات شد...
اخمش رو بوضوح دیدم..
_تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ پوزخندی زدم...
وقتی روی صندلی مشتری نشستم با دندون های کلید شده گفت:
_پاشو برو گمشو ...اینجا جای دخترای هرجایی نیست...
نگاهش کردم...
_می دونستی کابوس همه شبهای من رقص سایه هایی هستش که روی دیوار ، توی اون پارتی دیدم...
اخمش پررنگ تر شد
_من هشت ساله کابوس میبینم ...تو بیست و پنج ساله...
دستش مشت شد .
_اگه آمدم اینجا واسه این نیست که بگم نمی بخشمت.
..یا اینکه پدر مو ببخشی ...نه...
نیش اشک چشمم رو سوزوند ولی سعی میکردم خوددار باشم.
_فقط می خوام بگم می فهمم بلایی که سرت اومده چقدر درد داشته ...به وسعت همه عمرت داری درد میکشی...
نگاهم به قاب عکس روی میز می خوره عکس سه نفره از خودش و زن و بچه اش ...لبخندی زدم..
اخمش باز شد ، رنگ نگاهش عوض شد، سرش رو پایین انداخت.
نفسم آه مانند بیرون اومد.
_بهتره زندگی کنی بدون هیچ کینه ای ...چون کینه ها بیشتر می سوزنن وجودتو...کینه ها فراموش نمی شن ...ولی درد ها شاید فقط یک کابوس از شون بمونه...
یک قدم عقب رفتم.
_دلم نمی خواد وقتی اسم ماهی میاد یاد درد های بچگیت بیفتی...
اون هنوز زل زده نگاهم میکرد...
همراه با آخرین قدمی که بیرون گذاشتم نگاهش کردم اخم نداشت ولی طرز نگاهش نشون میداددر فکر عمیقی فرو رفته....
از مغازه بیرون اومدم ، دلم می خواست هوار بزنم واسه ماهی ها و بهادرهایی که قربانی شدن کمی تو خیابون ها راه رفتم به این فکر میکردم که باید این قصه رو تموم کنم عقل و احساسم با هم درگیر بودن.دلم چیزی میخواست و عقلم چیز دیگری میگفت.
نزدیک خونه رسیدم. ماشین های پارک شده ی دایی و جواد آقا و امیر حسین رو دیدم...
کلید در رو انداختم
صدای جر و بحث و داد و هوار میومد.
کمی مکث کردم و بعد در رو باز کردم..
همه با دیدنم چشم درشت کردند..
خاله طلعت زودتر به خودش اومد
_کجا بودی تو ...؟
نگاهم به آقابزرگ افتاد ...با همون صلابت با همون عصای کنده کاری شده ش روی مبل نشسته بود.
_سلام.. .
لبخندی زدو سری تکون داد..
حاج خانم چادرش رو باز کرد و دوباره رو شو محکم گرفت.
_خوبی مامان جان ...نگرانت شده بودیم!...
بهنام چشم ریز کرد.
_از دسته گل پسر شما حال هیچکس خوب نیست.
امیر حسین براق شد..
_بهنام نذار دهنم رو باز کنم ؟ بهنام سینه سپر کرد:
_دقیقا می خوام دهنت رو باز کنی!...
عمو جواد میونه داری کرد:
_صلوات بفرستین ...زشته اینجا بزرگتر نشسته...
نگاهی به همه کردم....
امیر حسین کلافه دستی به موهاش کشید:
_من هنوزم حرفم همونه ...نمی ذارم این محرمیترو تموم کنید....
دایی طاهر بلند میشه
_شما فقط نامزد بودید ...دوران نامزدی هم واسه شناخته ما الان پشیمون شدیم ...نه خانی رفته نه خانی آمده...
حاج خانم با همون چادر مشکی که محکم جلو دهنش گرفته بود گفت:
_آقا طاهر خدا رو خوش نمیاد بین زن و شوهر رو بهم بزنید ...عرش خدا به لرزه در میاد...
مامان نگاهی با غم بهم کرد:
_والله از اولشم ماهی راضی به این وصلت نبود...
امیر حسین مایوسانه نگاهم کرد...
آقابزرگ گلویی صاف کرد
_دختر جان ...تو نمی خوای چیزی بگی ؟
به همه کسانی که الان محق من هستن نگاه کردم....
پوزخندی زدم...
_دقیقا دوماه پیش بود نه کسی از من نظر نخواست و نه کسی حرفای منو باور کرد ..من هنوز هم همون ماهی ام...
لبای خشکم رو با زبونم تر کردم...
_..من ...من ...فقط می خوام تنها باشم...
نیم خیز شدن امیر حسین و چشمای نگران حاج خانم رو دیدم.
ادامه دادم...
_می خوام فکر کنم ،اینبار خودم میخوام تصمیم بگیرم. ..
امیر حسین به پشتی صندلی تکیه داد و نفس بلندی کشید...
آقابزرگ لبخند زد
_جواد برای فردا دوتا بلیط طیاره بگیر یکی برای من یکی برای ماهی ...درخت های پر
برف اردبیل دیدن داره تو این سرما...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_پنجاه_پنجم
با لبخند قدر شناسانه ای نگاهش کردم...
..........
هواپیما تکونی خورد ...آقابزرگ از خواب پرید...نگاهی به شیشه هواپیما کردم...
_میدونی از بچگی یک ترس عجیب همراهم هست.
..وقتی با برادرم و همسن سالام مسابقه
شجاعت میبذاشتیم ،تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم از روی پل معلق رد بشم ...اون زمان پدرم تنها کسی بود که اتول داشت ..حتی یکبار هم راضی به سوار شدنش نبودم ...این ادامه داشت تا اینکه پدرخدابیامرزم که ارباب بود من و برادرم رو برای درس خوندن راهی فرنگستون کرد . حاضر نبودم سوار طیاره بشم .ترس از سوار شدن طیاره نذاشت منم مثل برادرم یک طبیب بشم.
..حتی وقتی برای قبولی دانشگاه شیراز برام اتول خرید ...همونطور دست نخورده تو اسطبل اسب ها نگه ش داشته بودم...
آهی کشید و ادامه داد:.
_راستش بخوای می ترسیدم ...از مرگی که قرار بود سرم بیاد...
دستمو گرفت:
_ولی درست در سن سی سالگی یک روز که خیلی عادی توی خیابان راه می رفتم ...انگاری پام شل شد افتادم زمین ...و خیلی ناخودآگاه سرم به جدول خورد ...بیست و پنج روز کما بودم
...وقتی بهوش امدم کل خانواده ازم قطع امید کرده بودن ...اونجا بود که یاد گرفتم ...برای زنده موندن باید بجنگم ، برای اینکه طعمش رو بهتر بفهمم باید ریسک کنم و.مثل بچگی هام باید از پل معلق چوبی رد بشم ...باید سوار اتول پدرم میشدم ...باید با طیاره سفر کنم تا یاد بگیرم.
اگه بخواد بلایی سرت بیاد روی زمین صاف هم سرت میاد ...از اونجا بود که رفتم تصدیق رانندگی گرفتم ...سفرهای دور دنیام شروع شد تازه اونجا بود فهمیدم این ترسِ بی خود مانع دیدن چه چیزهایی شده بوده ...و لذت چه چیز هایی رو از دست دادم...
تا به الان هر دفعه سوار طیاره میشم ...مرگ رو خیلی نزدیکتر میبینم و ترسی ازش ندارم...
دوباره هواپیما تو دست انداز هوایی افتاد.
وحشت زده دست آقابزرگ رو فشار دادم.
خندید:
_نترس دختر جون .از هرچی بترسی برات اتفاق می افتن.
..از هیچ چیز و هیچ کس نترس ...خلاف آب شنا کن ...حتی از حرفای مردم هم نترس ...ولی حس هایی رو که داری تجربه کن...
حرف های عجیب بود...
خیلی عجیب ...خیلی به دل می نشست ...من وارد دنیایی شده بودم که برام خیلی جالب بود
...یک خونه بزرگ قدیمی ...مردمی که صمیمیت عجیبی داشتن.
..بخاطر زبانشون نصف بیشتر حرف هاشون رو نمی فهمیدم ...ولی چشماشون گویای مهربونی شون بود.
آقابزرگ از روز اول منو به دختری به اسم موژان سپرد....و خودش درگیر مردم این ده بود
...
سرمای اینجا قابل وصف نبود ...
گاهی مامان و سمانه زنگ میزدن، دایی طاهر هنوز هم از من دلخور بود،یک دفعه هم حاج خانم تلفنی احوالم رو پرسید ...وهر شب پیام تکراری امیر حسین:
"و روح بزرگ تو آرامش قلب کوچک مرا تسکین می دهد" هر شب راس ساعت دوازده این پیام میومد...
دستی روی متن گوشی کشیدم..
زیر لحاف تکه دوزی شده ی سنگین خزیدم و نگاهی به صورت موژان کردم دختری همسن و سال من که بخاطر شدت سرما و بیکاری شوهرش به این خونه پناه آورده و شوهرش به شهر رفته...
شرایط سخت زندگی آدم هارو حسابی پخته و باتجربه میکنه.
چشمم به چادر نماز تا شده ی روی صندلی افتاد.
حس آرامش داشتم واز این تنهایی که باخدا شریکم لذت می برم...
***
موژان کمی علوفه در آغل اسب ها ریخت..
امروز باز هم برف آمده...
ولی آفتابی که سرسختانه از پشت ابر ها تیغ کشیده واقعا قشنگه.
به دنبال موژان راه افتادم ، کاری از دستم بر نمی آمد..من نه بلدم شیر بدوشم نه اسب هارو تیمار کنم و نه حتی تخم مرغ از لونه ی مرغ ها بردارم...
فقط از صبح کله سحر به دنبال موژان راه میفتم ، گاهی وسط روز آقابزرگ هم سری به ما میزد...
بخاطر خرابی خطوط ، گوشی اینجا فقط شب ها آنتن میده...
سبد تخم مرغ هارو ازش گرفتم...
موژان به خورشید نگاهی کرد و گفت :
_امروز هوا گرمتره ...بهتر درجه ی هیتر مرغدانی رو کم کنم....
سعی کرد فارسی حرف بزنه ...ولی ته لهجه اش واقعا شیرین و دلچسبه..
پیرمردی که رادیویی به گردنش اویزون بود نزدیک شد.
...صدای خواننده ترکی میاد...
پیچ رادیو رو کم کرد
به چوبدستی ش تکیه داد و با همان زبان ترکی با موژان شروع به صحبت کرد...
انگاری احوال پرسی و خوش و بش میکنن..
موژان نگاهی به من کرد و دوباره حرف زدنش با پیرمرد رو ادامه داد..
_ماهرخ ...میگه مهمان داری ...؟
با بُهت به پیرمرد نگاه کردم که موژان ادامه داد:
_از جاده مال رو آمده اند ...تا چند دقیقه دیگه میرسن ...بایرام دیده تشون...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_پنجاه_ششم
قلبم تند تند میزد...
_میشناستشون ؟
با زبان ترکی سئوال کرد.
پیرمرد سری تکون داد..
موژان به من لبخندی زد...
پیرمرد پیچ رادیو رو زیاد کرد ، چوب دستی رو بین دو دستش به پشت گردن انداخت و با صدای خوشتر از خواننده همنوایی کرد...
موژان با همون خنده روی لبش گفت:
_شاید نومزادت آمده پی ات...
این یک هفته ....انگاری یک سال طول کشید...
دستم روی قلبم بود...
ماشینی از دور دیدم...
موژان داخل رفت _من چای گذاشتم...
ماشین دور تر از پرچین ها ایستاد .. آفتاب روی شیشه افتاده بودو داخل ماشین دیده نمی شد...
در باز شد...
ولی با دیدن کسی که از ماشین پیاده شد...
مات شدم....
بهادر بود..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#مولایمن
🍂ای درد سینه سوز دلم را علاج تو
تاریک خانه ی نفسم را سراج تو...
🍂دنیای ما بدون حضورت جهنم است
دردم تویی علاج تویی احتیاج تو...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
••़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅••
🍀《 یارَبِّ محمد بِحَقِّ محمد اِشفِ صَدرِ محمد بِظهورِالحُجّه》
🍀《 یارب علی بحق علی اشف صدر علی بظهورالحجه》
🍀《 یارب فاطمه بحق فاطمه اشف صدر فاطمه بظهورالحجه》
🍀《 یارب الحسن بن علی بحق حسن بن علی اشف صدر حسن بن علی بظهورالحجه》
🍀《 یارب الحسین بن علی بحق الحسین بن علی اشف صدرحسین بن علی بظهورالحجه》
🍀《 یارب علی بن الحسین بحق علی بن الحسین اشف صدر علی بن الحسین بظهور الحجه》
🍀《 یارب محمدبن علی بحق محمدبن علی اشف صدر محمدبن علی بظهورالحجه》
🍀《 یارب جعفربن محمد بحق جعفربن محمد اشف صدر جعفربن محمد بظهورالحجه》
🍀《 یارب موسی بن جعفر بحق موسی بن جعفر اشف صدر موسی بن جعفر بظهورالحجه》
🍀《 یارب علی بن موسی بحق علی بن موسی اشف صدر علی بن موسی بظهورالحجه》
🍀《 یارب محمدبن علی بحق محمدبن علی اشف صدر محمدبن علی بظهورالحجه 》
🍀《 یارب علی بن محمد بحق علی بن محمد اشف صدر علی بن محمد بظهورالحجه 》
🍀《 یارب حسن بن علی بحق حسن بن علی اشف صدر حسن بن علی بظهورالحجه》
🍀《 یارب الحجه بحق الحجه ا شف
صدرالحجه بظهورالحجه》
اۍڪاشࢪوآینہبغل‴مآشینزندگیمون‴ نوشتہبود:🕊
⇦ قیامتازآنچہفڪࢪمۍڪنیدبہشمآ نزدیڪتࢪاست…☘
لطفابااحتیآطعملڪنید…⚠️⁉️
حآلااینکہبخوآیمࢪوۍشیشہعقبمآشین بنویسیم‴یآمھدی‴ بمآند…☁️
تآکےمھدۍ(عج)بآیدانتظآࢪبڪشہتآمابہخودمونبیآیموگنآه
نڪنیم💗✨
برآۍتعجیلدࢪظهور↯
صلوآتنه…
ترڪگنآهلازماستـــــヅ 💭✨
🌱 زندگیتوامامزمانۍڪن💔 !!
💭⃟♥️⇜ #تلنگرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ فَضْلَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ، وَ صَيِّرْ أُمُورِي فِيهِ مِنَ الْعُسْرِ إِلَى الْيُسْرِ، وَ اقْبَلْ مَعَاذِيرِي، وَ حُطَّ عَنِّيَ الذَّنْبَ وَ الْوِزْرَ، يَا رَئوفاً بِعِبَادِهِ الصَّالِحِينَ.
خدایا در این ماه فضیلت شب قدر را روزی ام ساز،و کارهایم را از سختی به آسانی برگردان، و پوزشهایم را بپذیر، و گناه و بار گران را از گرده ام بریز، ای مهربان به بندگان شایسته.
شرح دعای روز بيستوهفتم ماه مبارک رمضان
🔹 أللَّهُمَّ ارْزُقْنی فيهِ فَضْلَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ صَيِّرْ اُمُوری فيهِ مِنَ الْعُسْرِ إلىَ الْيُسْرِ وَ اقْبَلْ مَعَاذيری وَ حُطَّ عَنّیَ الذَّنْبَ وَ الْوِزْرَ يَا رَئُوفاً بِعِبَادِهِ الصَّالِحِين؛
🔸 اى خدا! در اين روز فضيلت ليلة قدر را نصيب من گردان، تمام كارهاى مشكلم را آسان کن، عذرهايم را بپذير و وزر و گناهم را نابود ساز. اى مهربان در حق صالحان!
پیامهای دعا
1- درخواست بهرهمندی از فضیلت شب قدر
2- درخواست تبدیل سختیها به آسانی
3- رأفت خداوند بر بندگان صالح
پیام منتخب
✍️اگر تلخیها، ناكامیها، سختیها و مشكلات زندگی نباشد، انسان به آسايش و راحتی نخواهد رسيد. درواقع اين مشيت الهی و خواست خداوند است كه با هر سختی، آسانی باشد و هر سربالايی، سراشيبی را در پی داشته باشد:
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً.» (انشراح: آيه 5)
علاوه بر مشيت الهی، قرآن كريم راه عبور از سختیها و دستيابی به آسانیها را چنين بيان میكند: «فَأمّا مَنْ أعْطَی وَ اتَّقَی وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنَی فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَی؛ آن را كه در راه خدا انفاق كند، پرهيزكاری پيش گيرد و پاداش نيک خداوند را تصديق نمايد، در مسير آسايش قرار میدهيم.» (ليل: آيه5-7)
و مسير دشواریها و سختیها را چنين بيان كرده است: «وَ أمّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنَی وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنَی فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرَی؛اما كسی كه بخل ورزد و از اين طريق بینيازی طلبد و پاداش الهی را تكذيب كند، به زودی او را در مسير دشواری قرار میدهيم.» (ليل:آيه 8-10)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬پاسخ حجت الاسلام #پناهیان به منتقدین سخنانش در برنامه ماه من
پیشتر برخی رسانهها با انتشار بخش کوتاهی از این سخنرانی، صحبتهای پناهیان را بهخاطر استفاده از واژه ها در باره امیرالمومنین علیه السلام و رسول اکرم (ص) نقد کرده بودند.
#انتشار_عمومی
🌷 @IslamLifeStyles
خود حاج آقا پاسخ رو دادند.
27 جلسه صحبت رو جریان دشمن و نفوذی های صهیونیست ندیدند فقط یه قطعه از بحث رو تقطیع کردند برای شروع عقده گشایی و حسادت های چندین ساله علیه استاد پناهیان
که خدا رو شکر جریانات انقلابی اصلی پای کار اومدن و کلا بحث روشن شد.
💢 ببینید کیا توی این دو روز اخیر کینه های خودشون رو بیرون ریختن. سرشاخه هاشون حتما نفوذی های صهیونیست ها بودند و این ته شاخه هاشون هم آدم های حسود و مغرض و بی بصیرت.
خداوند در فتنه های آخرالزمان به ما کمک کنه که بتونیم مسیر رو طبق تقوا جلو بریم..
🌷@IslamLifeStyles
ماها باید از این فرصت پیش آمده استفاده کنیم و به همه مسئولین کشور بگیم که باید بحث یهود شناسی رو در نظام آموزشی کشور قرار بدن.
💢 همه بچه مسلمان ها باید ضربات یهود به پیامبران و ائمه معصومین رو دقیقا بدونن و متوجه باشند که چرا الان دنیا به دست یهود داره اداره میشه.
این فرصت خوبیه که مطالبه استاد پناهیان رو بیشتر مطرح کنیم...
🌷 @IslamLifeStyles
⭕️ کسانی که یک عمر توی همه حرفاشون سوتی و تپق و اشتباه دارن و سرتاپاشون منکرات هست یه دفعه ای شروع به نقد استاد پناهیان کردند که چرا فلان کلمه رو استفاده کرده!
بعد معلوم شد اون کلمه از زبان حسودان و دشمنان پیامبر بوده و طبق تاریخ و روایات نقل شده!
کسی که سرتاپاش منکرات هست که نباید ژست استاد اخلاقی بگیره! 😊
🔹@IslamLifeStyles
آقا بحث کاملا روشنه!
🔶 استاد پناهیان یک سوال مشخص پرسید!
چرا توی نظام آموزشی ما کتابی برای یهودشناسی نیست!
⭕️ الکی صحنه رو غبارآلود نکنید که این مطالبه گم بشه!
"تنهامسیر"
🔹@IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از اقامه باشکوه نماز جماعت شیعیان شهر سکردو پاکستان که در فضای مجازی پر بازدید شده است.
🔹@IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️این کلیپ رو ببینید؛ محض یادآوری پروژه بگیران سخنان حاج آقا پناهیان ،
اون زمانی که فائزه هاشمی به پیامبر اهانت میکنه و میگه پولای حضرت خدیجه رو حروم کرده،اون موقع پیامبر رحمة للعالمین نبود؟ اون موقع لال بودین؟ چرا نزدین تو دهن این هند جگر خوار؟یعنی باور کنیم الان دلواپس اسلامید؟!
🔹@IslamLifeStyles
دو گروه از صحبتای استاد پناهیان خیلی سوختن!
⭕️ یک گروه نفوذی های یهود در نظام آموزشی ما
⭕️ یکی هم گروه قدرت طلبانی که همیشه با ولایت مخالفت میکنند و با تصمیماتشون ولایت رو تحت فشار میذارن. تصمیمات ولایت همیشه برای این گروه تلخ و سخت هست...
🟠 البته برخی افراد پادوی رسانه ای صهیونیست ها هم با عنوان حجت الاسلام و استاد مهدویت و فعال اصلاح طلب و ... در این حملات همراهی کردند که سر فرصت به خدمت همشون میرسیم!
دوران بزن در رو تموم شده و تک تک شما رو رسوا خواهیم کرد...
🔴 این همه در فضای مجازی توسط ضدانقلاب توهین به پیامبر عزیزمون شد هیچ صدایی از این استاد اخلاقها و حجت الاسلام ها بلند نشد
اما اینجا یه دفعه ای نگران شدن که به پیامبر توهین نشده باشه!
نه نترس توهینی نشده. اتفاقا به دشمنان پیامبر توهین شده. حالا اگه شما ناراحت شدی مشکل خودته! حداقل میرفتی اول کلیپ کامل رو میدیدی بعد داد میزدی!
#معاونیان
#بیگدلی
⭕️ یک نکته مهم در مورد تقطیع فیلم استاد پناهیان:
تو فرهنگ محلی ما وقتی میخوان بگن کسی اخلاق تندی داره میگن فلانی خیلی تلخه
از همین عبارت گوشت تلخ گرفته شده
در فرهنگ عمید در معنی گوشت تلخ آمده:
کسی که رفتار و کردارش به دل [در اینجا منافقین و کفار] نمیشینه و دیگران (منافقین و کفار) ازش بدشون میاد
این همون ویژگی پیامبر است صلوات الله علیه و آله است که فرمود اشداء علی الکفار
#جاذبه_دافعه
🔺 اما نکته مهم این است که:
عمله های شیطان در داخل فعال شدند
یک عده در سیستان با سلاح
یک عده در چهارراه استانبول با دلار
یک عده در رسانه با تقطیع
یک عده در فجازی با آمار دروغ
یک عده در دولت با ضعف
یک عده در دانشگاه با آدرس غلط
اما هیچکدام از اینها مانع پشیمان کردن صهیونیستها نمی شود
#غزه_تقاوم_وتنتصر
❇️ هر جایی دیدید کلیپ یا مطلبی علیه استاد گذاشتن شما هم لطف کنید و مطالبی که میذاریم رو براشون بفرستید تا فضا روشن بشه و دشمن نتونه سوء استفاده کنه.