💥اعجاز #اربعین
🔹حتما میدونید که شهر #کربلا با جمعیت ۶۰۰ هزار نفری از نظر زیر ساخت های کلان شهری تقریبا صفر هست
یعنی سیستم فاضلاب شهری نداره،گاز کشی نداره،حمل نقل عمومی،تاکسی رانی یا اتوبوس رانی یکپارچه نداره مترو مونو ریل و.... نداره!
🔸عراقی ها در #اربعین بنا به دلایل مختلف غذا رو در ظرف های کوچک تر سرو میکنند،
یعنی در روز حداقل پنج وعده کوچک غذا نیازه!
اگر روزی پنج بار هم آب مصرف کنی که قطعا بیشتر از این حرفهاست. در بازه زمانی ده روزه برای جمعیت ۲۰ میلیون نفری چیزی حدود دو میلیارد وعده آب و غذا توزیع میشه!
البته البته البته رایگان!!
🔹این خودش اسباب حیرت و سرگردانی جامعه شناسان و تمدن سازان غربی شده که کشوری که نفت در برابر غذا،انفجار های متعدد تروریستی و اشغال سریع داعش قسمتی از تاریخ اونه چجوری در برهه ای از زمان میزبان عظیم ترین تجمع بشری خلقت میشود؟!!
🔸 #معجزه،از ریشه عجز هست!
یعنی کاری که کس دیگه نه الان و نه هزار سال دیگه نمیتونه انجام بده!
اژدهای موسی معجزه است چون کس دیگه ای نمیتونه انجامش بده!
✨قرآن معجزه است چون کسی نمیتونه مثلش رو بیاره!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌈 #اربعین معجزه است، چون اگر این جمعیت ۲۰ میلیون نفری رو وارد کلان شهرهای تمدن مدرن کنیم،
بافت ها و زیرساخت های کلان اون شهر از هم خواهد پاچید،مضمحل خواهد شد.
۲۰ میلیون جمعیت رو اگر فقط لحظه ای!آنی!
به توکیو با اون ساختار ابر شهری مدرن با اون سیستم قطار شهری پیچیده و در هم تنیده اگر پمپاژ کنیم،
بنیان های شهری آنها از هم گسیخته خواهد شد!
نیویورک همینطور شیکاگو و پاریس و ... هم همینطور...
زباله از در و دیوار شهر بالا خواهد زفت، کارگران اعتصاب خواهند کرد،ارتش آماده باش میشود!
اما؛
🔹کربلا مترو نداره!مونو ریل نداره، اتوبان نداره!
با این حجم از جمعیت و کشوری جنگ زده و بدون زیرساخت های اساسی اگر شیر آبی رو باز کنی نباید قطره ای آب بیاد، باید سر یک پرس غذا نزاع بشه باید سیستم قفل بشه تا متخصصین ترافیک شهری از فلان دانشگاه ژاپن برای باز کردن گره کار بیان!
اما این بار نه!
این بار،این بشر مدعی تکنولوژی محاسبات زده درگیر عقل پزیتیویستی،است که باید اندر خم این بماند که چه شد! و چه خواهد شد!
این جمعیت می آید، برادرانه خاضعانه مخلصانه هم میآید برای آب و غذا دادن به آنها مسابقه راه می افتد، همگی به سمت حرم حسین ع رهسپار میشوند، و برمی گردند!
در گرما و سرما فاجعه ای رخ نمیدهد،بیماری اپیدمی نمیشود،خون از دماغ کسی نمیاید و سال بعد دوباره جمعیت بیشتر میشود...💯💯
تا دنیا کامل بفهمد که خدا چگونه نور خود را کامل خواهد کرد....☀️
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#قرار_عاشقی
🌷 هرشب
صالحین تنها مسیر
#قسمت_نودم کوچ غریبانه💔 صدایش ضعیف و نارسا به گوش می رسید.پوست صورتش به استخوان چسبیده بود و چشمان
#قسمت_نود_ویکم
کوچ غریبانه💔
-اولین خواهشم اینه که فردا به مسعود بگی بیاد اینجا.من زندگی اونم خراب کردم،باید ازش طلب بخشش
کنم.درخواست دومم توقع زیادیه،ولی چون فرصت زیادی ندارم،می شه تو این مدت باقیمانده هر روز بیای بهم سر
بزنی؟
دستش هنوز توی دستم بود:
-مطمئن باش میام؛تا هر وقت که لازم باشه.
قطره اشکی از کنار چشمش سر خورد و پایین افتاد.با صدای گرفته ای گفت:
-راستی سحر کجاست؟با خودت نیاوردیش؟
-چرا،بیرون منتظره.می خوای بگم بیاد پیشت؟
-آره بگو بیاد،دلم براش تنگ شده.
از کنار تختش آهسته راه افتادم.حال دگرگونی داشتم.در همان حال از میان دو نفری که کنار تخت بغلی ایستاده
بودند چشمم به بیمارشان افتاد.ظاهرا پسر جوانی بود که بیماری او را به شکل پیرمردی درآورده بود!سرش کاملا
تاس و استخوان صورتش کامل بیرون زده بود و حالت وحشتناکی پیدا کرده بود!به سختی نفس می کشید و با هر
نفس قفسۀ سینه اش بالا و پایین می رفت.نگاهم را از او دزدیدم یعنی ناصر هم تا چند وقت دیگه این شکلی می
شه؟ نباید به این فکر می کردم.نفسم سنگین شده بود.شاید از ترس مرگ بود.در این اتاق بوی مرگ به راحتی حس
می شد.
***
روز بعد سر ساعت آنجا بودم.سحر را به پدرم سپردم.او طاقت دیدن حال و هوای آن اتاق را نداشت.این بار چند نوع
کمپوت را همراه داشتم.روز قبل از پرستار پرسیده بودم مریض ما می تونه چیزی بخوره؟مثال کمپوت،آبمیوه،یه چیز
که یه کم تقویتش کنه؟ در جواب گفت :اگه میل داشته باشه چرا که نه...اتفاقا اگه بخوره براش خوبه،ولی معمولا
دردشون اون قدر زیاده که جز به مسکن قوی به هیچی میل ندارن.با این حال من سعی داشتم کمی از آب کمپوت
هلو را به خورد او بدهم.تا جایی که خاطرم بود او بین میوه ها به هلو علاقۀ زیادی داشت.
-دلم نمی یاد دستتو رد کنم،ولی اگه بیشتر بخورم حال تهوع بهم دست می ده.
با دستمال کاغذی کمی رطوبت اطراف دهانش را گرفتم و ظرف کمپوت را کنار تختش روی میز گذاشتم:
-باشه اجبارت نمی کنم.هر وقت احساس کردی تشنه ای بگو از آبش بهت بدم.
-به مسعود خبر دادی؟
-آره دیروز تلفنی بهش گفتم.اونم مثل من از شنیدن این خبر خیلی جا خورد...باورش نمی شد.
-پس میادش آره؟
-گفت حتما میاد...هنوز دیر نشده.اگه حوصله ت سررفته برم بگم خاله و عمو بیان پیشت باشن؟
-نه،حوصلۀ اونا رو ندارم.بدتر با دلسوزیاشون آدمو عذاب می دن.فقط برو به الهه سفارش کن اگه مسعود اومد فوری
بفرستدش تو.
-باشه.
پچ پچ در گوشی ام با الهه،کنجکاوی خاله را جلب کرده بود.تازه پیش ناصر برگشته بودم که از شنیدن سلام مسعود
تکان خوردم
نگاه من و ناصر همزمان به او افتاد.دسته گل زیبایی در دستش بود و درست دچار همان حالتی شده بود که اولین بار
با دیدن ناصر به من دست داد.
سلام آهستۀ من میان احوالپرسی ناصر گم شد.
-سلام آقا مسعود،لطف کردی اومدی...چرا زحمت کشیدی؟
گل ها را به من داد و نزدیکتر آمد و دست ناصر را که به سوی او دراز شده بود آهسته فشرد.
-زحمتی نبود.انتظار نداشتم توی این حال ببینمت.
-روزگاره دیگه هیچ اعتباری بهش نیست.پیش پای تو داشتم به مانی می گفتم کی فکرشو می کرد که من یه روزی
این جوری ضعیف و ناتوان توی جا بیفتم؛جوری که حتی نتونم آب دهنمو جمع کنم!
-مریضیه دیگه،واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد.
-آره...بگذریم،به هر حال اتفاقیه که افتاده.اینم درس بزرگی بود که من از زندگی گرفتم.می دونی عیب کار در
کجاست؟این جا که آدمای بد وقتی به خودشون میان و پشیمون می شن که دیگه کار از کار گذشته و راه برگشتی
نیست.دست کم واسه من که دیگه راه برگشتی نمونده،واسه همین خواستم تو و مانی بیایین تا ازتون حلالیت
بگیرم.ساکت شد و نفسی تازه کرد.دوباره خسته شده بود.
-می خوای یکی دو قلپ از آب کمپوتو بدم بخوری؟
#قسمت_نود_دوم
کوچ غریبانه💔
-نه،می خوام تا دیر نشده حرفامو بزنم.واسه یه مرد خیلی سخته که اعتراف کنه توی مبارزه با حریفش شکست
خورده،ولی من به جرات می گم که در مبارزه با تو شکست خوردم مسعود،خنده داره نه؟مانی ظاهرا نصیب من شد و
پنج،شش سال زنم بود،ولی در واقع اون هیچ وقت مال من نبود.حتما باور نمی کنی اگه بگم من همیشه به تو حسودی
می کردم،چون می دونستم دل اون پیش توئه و هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو قلبش بگیره...به هر حال من با
لجبازی احمقانه ام زندگی هر دوی شما رو خراب کردم و این قدر غافل بودم که حتی فکرشو نمی کردم به این زودی
نوبت مجازات منم برسه!اگه می شد معجزه ای کرد که زمان به عقب برگرده و همه چیز به حالت اولش در بیاد،حتما
این کارو می کردم،ولی متاسفانه نمی شه.تنها کاری که توی این روزای باقیموندۀ عمرم می تونم بکنم اینه که از
شماها بخوام منو ببخشین...شاید خدا هم از سر تقصیرات من بگذره و درد و عذابمو کم تر کنه.
جرات نگاه کردن به مسعود را نداشتم،فقط صدایش را شنیدم که بغض آلود به گوش رسید:
-با شناختی که از مانی دارم می دونم که از صمیم قلب تو رو بخشیده.مطمئن باش منم دیگه کینه ای از تو به دلم
نیست و سعی می کنم گذشته رو هر چی که بوده فراموش کنم.
-خوب خدا رو شکر،خیالمو راحت کردی...حالا یه خواهش دیگه هم ازت دارم.
هر دوی ما ساکت به انتظار ایستاده بودیم.ناصر نفسی تازه کرد وادامه داد:
-می دونم تو هیچ وقت به من به چشم یه دوست نگاه نکردی،ولی حالا مثل یه دوست ازت می خوام بعد از رفتن من
مواظب مانی و سحر باشی و نذاری توی زندگی دچار سختی بشن.
نگاه اشک آلود من و مسعود بی اختیار به هم افتاد.هر سۀ ما حال بدی داشتیم.
-از این نظر خیالت راحت باشه.تا وقتی زنده م هرگز نمی ذارم مشکلی براشون پیش بیاد.اینو بهت قول می دم.
دیگر قدرت ایستادن و شنیدن این حرف ها را نداشتم.آهسته گفتم:
-من می رم که بقیه بتونن بیان دیدنت.
مامان امروز می ری پیش بابا؟
-آره عزیزم،دارم غذای فردا رو درست می کنم که زودتر راه بیفتم.
-امروز منم با خودت می بری؟
-دلت واسه بابا تنگ شده؟
-آره،هم دلم واسه بابا تنگ شده هم واسه تو.
-واسه من دیگه چرا عزیزم؟من که پیشتم.
-نه،خیلی وقته پیشم نیستی.یا سرکاری یا بیمارستان.وقتی هم خونه هستی داری تند تند غذا درست می کنی.خیلی
وقته منو بغل نکردی،موهامو شونه نزدی،برام قصه نگفتی.
شعلۀ زیر قابلمه را کم کردم و به طرفش رفتم.حق با او بود.در این دو سه هفتۀ اخیر پاک از او غافل شده
بودم.بیماری ناصر و ملاقات های هر روز چنان خسته ام کرده بود که توجه ام به او خود به خود کم شده بود.بغلش
کردم و او را محکم به سینه چسباندم:
-الهی فدات شم،منو ببخش عزیزم.می بینی مامان این روزا چه قدر گرفتاره،پس ببخش اگه فرصت نکردم به تو
برسم.
با دست های کوچکش موهایم را نوازش داد:
اشکال نداره،ولی تا کی باید هر روز بری بیمارستان؟بابا کی خوب می شه؟
نگاهش کردم.چه باید می گفتم؟از اولین باری که ناصر را در بیمارستان دیده بودم حالش به مراتب بدتر شده بود و
حالا حتی به سختی می توانست حرف بزند و اکثر اوقات ماسک اکسیژن به او وصل بود،چون نمی توانست راحت
نفس بکشد و هیچ امیدی به بهبودی نبود.
-می خوام امروز ببرمت پیش عمه خانوم،عمو مسعود هم هست.تو پیش عمه بمون،من می رم یه سر به بابا می زنم و
زود برمی گردم.
-باشه بریم.به عمو مسعود می گم منو ببره پارک.خیلی وقته پارک نرفتم.
-پس برو حاضر شو تا منم غذا رو حاضر کنم راه بیفتم.
وقتی شاسی زنگ منزل عمه را می فشردم تازه یادم آمد که مدت هاست به آنها سر نزدم.این بار مسعود در را به
رویمان باز کرد.ظاهرا انتظار ما را نداشت،با این حال از برق نگاهش فهمیدم از دیدنمان خوشحال شد.اوایل خرداد
در این ساعت از روز هوا معتدل و خوشایند بود.چشمم ابتدا به حیاط تر و تمیزی که انگار تازه آب و جارو شده بود و
سپس به ایوان افتاد:
-مهمون دارید؟
همان طور که داشت با سحر خوش و بش می کرد متوجۀ سئوالم شد و آهسته گفت:
-نه،اینا همون مستاجری هستن که گفتم تازگی با ما همخونه شدن.
-اِ...؟
نگاهم دوباره به ایوان افتاد.فرشی آنجا پهن شده بود.عمه در کنار خانوم مسن دیگری به مخده تکیه داده بودند و
دختر جوانی هم کمی آن طرف تر نشسته بود.
#قسمت_نود_وسوم
کوچ غریبانه💔
-سلام عمه جونم.
-سلام به روی ماهت مادر جون،چه عجب یادی از ما کردی عزیزم.
بعد از روبوسی با او،با آن دو نفر دیگر سلام و احوالپرسی کردم:
-من همیشه به یاد شما هستم،ولی این چند وقته اون قدر گرفتارم که خدا می دونه.
-می بینم خیلی ضعیف شدی!بازم به غیرت تو.بعد از اون همه بلا والا هر کس دیگه ای جای تو بود محل سگ بهش
نمی ذاشت.
-شما منو می شناسین عمه،اگه بدتر از اینم سرم می اومد این جور موقع ها نمی تونستم بی تفاوت باشم.
-مسعود می گه حالش خیلی بده،آره؟
-از اون موقع که مسعود اومد دیدنش بدتر شده.الان حتی نمی تونه درست نفس بکشه.
-خدا از سر تقصیراتش بگذره و شفاش بده.
مسعود که داشت بچه گربۀ کوچکی را در گوشۀ باغچه به سحر نشان می داد،متوجه ما شد و پرسید:
-امروز رفتی ملاقاتش؟
-هنوز نه.سحر امروز دلتنگی می کرد گفتم بیام این جا هم یه حالی از شما بپرسم هم این بچه رو از خونه بیارم
بیرون دلش باز شه.
عمه گفت:
-چه کار خوبی کردی...مسعود،مادر بیا برو یه شربت درست کن بیار مانی بخوره دلش خنک شه.
قبل از مسعود دختر همسایه از جا بلندشد؛من الان درست می کنم میارم.و همان طور که بلند می شد چادر نازکش را
باز و بسته کرد تا اندام کشیده و خوش ترکیبش دیده شود.
عمه گفت:
-تو چرا زحمت می کشی لاله جون؟
-چه زحمتی حاج خانوم.
داشت از پله ها پایین می رفت که عمه گفت:
-اگه می خوای زحمت بکشی بیا همین جا برو سر یخچال.شربت آلبالو رو تو یخچال گذاشتم،چند تا لیوان درست
کن بیار.دستت هم درد نکنه.
دختر همسایه لبخند زنان پیشنهاد عمه را قبول کرد و بدون رودربایستی وارد آشپزخانه شد.
کمی بعد صدای او را از پنجرۀ آشپزخانه شنیدم که با لحن دوستانه ای گفت:
-آقا مسعود،ببخشید من هر چی می گردم ظرف شکرو پیدا نمی کنم.
مسعود بچه گربه را در آغوش سحر گذاشت.با هم به سمت ایوان می آمدند که در جواب گفت:
-شکر لازم نداره،شربتش به اندازۀ کافی شیرین هست.
دوباره صدای او را شنیدم:
-پس اگه خوب نشد تقصیر شماست.
مسعود همراه با نگاه گذرایی تبسم کمرنگی به او تحویل داد:
-باشه،مسئولیتش با من.یک آن سرم داغ شد.انگار تمام خون بدنم به سرم هجوم آروده بود.برای اولین بار احساس
کردم دارم از حسادت می ترکم.سحر از پله ها بالا دوید و گربۀ تپلی را نشانم داد:
-مامان ببین چه قدر قشنگه!
همان طور که حیوان را آهسته نوازش می کردم گفتم:
-آره خیلی نازه!
در حقیقت،توجه ام اصلا به حیوان نبود،داشتم با خودم فکر می کردم،من این اواخر از مسعود و زندگی او هم پاک
غافل شده بودم.
لاله لیوان های شربت را با لوندی خاصی بین حاضرین تقسیم کرد.با دیدن او بی اختیار به یاد شیرین،زن آقا
مصطفی،افتادم.در بعضی حرکات این دو نفر شباهت های عجیبی بود.از طعم و مزۀ شربت چیزی نفهمیدم؛بخصوص
وقتی متوجه شدم لاله محلی درست مقابل مسعود برای نشستن انتخاب کرده بود.نگاه های گاه و بیگاهش شیفته و
خریدارانه بود.مسعود بعد از اولین قلپ از نوشیدنی اش گفت:
-نگفتم؟اگه شیرین تر می شد دلو می زد.
جواب لاله با لبخندی مردافکن همراه بود:
-آره،حق با شما بود.
#قسمت_نود_وچهارم
کوچ غریبانه💔
انگار مسعود هم تحت تاثیر قرار گرفت.متوجه رنگین شدن قیافه اش شدم.بلافاصله سرش را به زیر انداخت.
مادر لاله که کمی لهجۀ ترکی داشت با خندۀ سرخوشی گفت:
حالا حالا ها مونده که لاله از همه چیز سررشته پیدا کنه.
آهسته به سحر گفتم:
-شربتت رو بخور که زودتر راه بیفتم.
صدای اعتراضش بلند شد:
-مگه نگفتی من پیش عمو مسعود بمونم؟
-نه،امروز می خوام ببرمت بابا رو ببینی.یه روز دیگه بیا پیش عمو.
مسعود متوجۀ ما شد:
-سحرو می خوای کجا ببری؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
-باید بریم بیمارستان.
عمه گفت:
-تو که تازه اومدی عمه جون!حالا چه عجله ایه؟
-دلم شور می زنه عمه،بهتره یه سر برم ببینم چه خبره.
متوجۀ پوزخند آرام مسعود و جمله ای که زیر لب ادا کرد شدم:
-خدا شانس بده...
به همان آهستگی گفتم:
-فعلا که داده
مادر لاله پرسید:
-می خواد بره دیدن شوهرش؟
عمه گفت:
-آره،مدتیه تو بیمارستان بستری شده.می گن مریضی بدی گرفته.
-وای خدا به دور...بیچاره،پس واسه همین که دلش شور می زنه...انشاالله خدا شفا بده.
-خیلی ممنون.خوب عمه جون ببخش که این جوری دارم می رم.دلم می خواست بیشتر بمونم،اما باید برم،حالا
انشاالله تو یه فرصت دیگه.
-باشه مادر جون منتظرتم.حتما بیا بهمون سر بزن.
-چشم حتما.راستش تا به حال دلم شور تنهایی شما رو می زد،ولی حالا که می بینم یه همسایۀ خوب و صمیمی نصیب
تون شده دیگه خیالم راحته.
به جای عمه،لاله و مادرش شروع به تعارف کردند:
-خیلی ممنون،شما لطف دارین.آمادۀ حرکت بودم که مسعود تروفرز از جا بلند شد :
-صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت.
-دستت درد نکنه،با تاکسی میریم.
بدون توجه به مخالفت من به طرف اتاقش رفت.بعد از جابجایی محمد و شهلا،مسعود دیگر در زیر زمین زندگی نمی
کردو یکی از دلبازترین اتاق ها را به خودش اختصاص داده بود.
مراسم خداحافظی را با عجله تمام کردم و به راه افتادم.سحر که ظاهرا از تغییر عقیدۀ من دلخور به نظر می رسید
قدم هایش را سست بر می داشت و غر غر کنان گفت:
-حالا این بچه گربه رو چی کار کنم؟
-بذارش تو باغچه.اون باید پیش مادرش باشه،اگه پیش تو باشه می میره.
حیوان را با بی میلی گوشه ای گذاشت و دنبالم راه افتاد.عمه صدا کرد:
-مانی جون وایسا تا مسعود حاضر بشه.
قدم هایم را تندتر کردم:
-نه عمه جون،ما داریم میریم بهش بگین زحمت نکشه.در حیاط را روی هم گذاشتم و شتابان راه افتادم.
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودیم که صدای بوق اتومبیلش را شنیدم.سحر دستم را به عقب کشید:
-مامان عمو مسعوده...داره بوق می زنه.
ناچار به عقب برگشتم و سوار شدم.ظاهرا با وجود سحر چارۀ دیگری نبود.انگار نه انگار که از دستش دلخور بودم،به
محض اینکه دوباره راه افتاد به سحر که روی صندلی عقب نشسته بود نگاهی انداخت و پرسید:
-خب حالا کجا بریم؟
سحر شوق کنان و با خوشحالی گفت:
-پارک...بریم پارک عمو جون.
پدال گاز را بیشتر فشرد:
-پس بزن بریم
•|📮🌸|•
میگنڪهامامزمانمثلِهمون..
مادریھڪه اگہ بچشگمبشھ..
بیقرار میشھ..🌱
و میگردھ دنبالش
میگما ؟
ما مثلِ اونبچھ ایڪھ..
مادر پدرشو گممیڪنھ..
گریهزاریمیڪنھ هستیم؟!💔
#السلامعلیڪیابقیہاللھ
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج