eitaa logo
صالحین تنها مسیر
236 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
270 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ ماه رمضان، یک ماه اجتماعی است 🔹رهبر انقلاب در دیدار رمضانی مسئولان نظام: ماه رمضان، یک ماه اجتماعی است، ماه کمک به دیگران است، ماه احسان است، ماه مهربانی است، ماه افطار است. 🔹اینکه این همه تأکید شده که افطار بدهید، افطاری بدهید نگفتند هم فقط به مستحقین بدهید نفس ارتباط، یاری رساندن، همسان شدن، احسان کردن اینها از خصوصیات ماه رمضان است. 🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا نفس داریم و تا خورشید می تابد به خاک دل به عشق بی زوالت میکند اقرارها کی رود از خاطرم یادت که در روز ازل کنده اندر اسم تو بر سنگ دل حجارها 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_چهل_چهارم شراره بود ....وقتی چشمم به ساعت افتاد شوکه شدم ...به لطف قرص های سرماخوردگی تا  ا
🌷 _تو دیگه چرا این ریختی شدی؟تو که الهه پاکی بودی. پوزخندی زدم _این هم از لطف شما تو همون هشت سال پیش بود. صدای قهقهه خنده ش بلند شد. _ولی خیلی ناکسی ،خوب پشت تلفن نقش بازی کردی اگه فیلم دوربین مدار بسته ی مغازه داداشم رو نمی دیدم باورم نمی شد تو همون ماهی خانوم چادر چاقچوری باشی ...البت. و نگاهی با تحقیر به من کرد و ادامه داد _داداشم بدجور پاپیت شده که شماره تو داشته باشه ها ...هنوزم نرفتی گوشی رو بگیری. بعد چشمک وقیحی زد. _هواشو داشته باش یک ایفون میندازه دستت. دندون رو هم سابوندم. سایه دایی داشت نزدیک می شد .از ترس غیرتی شدنش سریع گفتم: _حالا به اونم فکر میکنم ...ولی خودت خوب میدونی واسه چی اینجاییم. سرشو عقب داد _آها ....همون جریان هشت سال پیش ...پول خوبی همون موقع نصیبم شد. با چشمای گرد شده نگاهش کردم. _کی بود ؟ وقیحانه نگاهی به شراره کرد _گفتنش خرج داره خرجش هم همین شراره خانوم ماست که موش زبونش رو خورده. سایه ی دایی رو دیدم که یک کم جلوتر آمد. شراره لب گزید: _بس کن آرمان زندگی ماهی رو خراب کردی. آرمان چشم ریز کرد _در عوضش زندگی تو یکی ساخته شد. نگاه نفرت انگیز آرمان به شراره بود. از کوره در رفتم _میگفتی طرف یکی از نزدیک های منه.وای به حالت دورغ گفته باشی. خیلی ریلکس پا روی پا انداخت _خیلی دوست داری بدونی کی بوده؟و نگاهی به شراره کرد: _دلم برای خوشگذرونی های بچگی مون تنگ شده شری جونم تا داداشم بیاد یک گپ کوچیک با ماهی خانم بزنه منو تو هم یادی از گذشته کنیم ..اون وقت سر فرصت همه چیز رو میگم.. سایه ی دایی نزدیکتر شد اینقدر نزدیک که مشتش حواله ی صورت آرمان شوک زده شد. _میخواهی چه غلطی بکنی؟! با جیغ های منو و شراره، آرمان به خودش آمد و چون یک سرو و گردن از دایی بلندتر بود شروع کردن به زدن دائی طاهر . در باز شد و بدبختی زمانی آوار شد که برادر آرمان هم سر رسید و اول با بُهت نگاهمون کرد ولی بعد به کمک برادرش آمد .. دایی طاهر بیچاره فقط کتک می خورد صدای جیغای گوش خراش من و شراره کل ساختمون رو برداشته بود... آرمان خیز برداشت و شراره رو به گوشه ای پرتاب کرد موهای شراره رو از پشت گرفته بود و فحش های رکیک میداد. صدای نعره ها و مشت های علی از پشت در میومد بالاخره در شکست شد و علی آرمان رو از روی شراره بلند کرد.. وآنچنان بهش مشت میزد که هر آن ممکن بود زیر دستش جون بده... وقتی پلیس وارد خونه شد من فقط نگران دایی بیچاره بودم که تمام صورتش غرق خون و خودش هم آش و لاش شده بود. دایی طاهر با سری بانداژ شده کنارم توی راهروی کلانتری نشسته بود.
🌷 افسر مارو به داخل اتاق صدا زد. آرمان و برادرش دست بند زده روی صندلی نشسته بودن. _خوب این آقا میگه بی اجازه وارد خونه ش شدین؟ دایی یک لا ا.... ..زیر لب گفت نگاه رقت باری کردم و گفتم: _همه چی بر میگرده به هشت سال پیش .. این آقا منو به بهانه ی خودکشی دوستم به یک پارتی کشوند. منو اونجا بیهوش کردبعد پارتی لو رفت و همکارای شما منو توی اتاق پیدا کردن. افسر اخم کرد. _خوب این پرونده از هشت سال پیشه؟ نفس گرفتم: _ما اونجا این آقا رو پیدا نکردیم حالا بعد از هشت سال که پیداش کردم میگه از یکنفر پول گرفته تا این کار رو بکنه. افسر سردر گم گفت: _خوب ؟ با صدای لرزانی گفتم: _می خواست با دوستم بریم خونه ش. تا همه ی ماجرا رو بگه ،من با داییم موضوع رو در میون گذاشتم ولی... ونگاهمو به آرمان دوختم که پوزخند میزد. افسر کلافه به دایی اشاره کرد: _این آقا ازشما به جرم ورود غیر قانونی شکایت کرده شما هم به جرم ضرب و شتم. اشک تو چشمم جوشید دایی طاهر بیچاره هم کتک خورده هم بازداشت شده. دایی طاهر عصبانی بلند شد: _این چه وضعیه؟ میگم داشت به این دوتا دختر تعرض میکرد شما میگین ورود غیر قانونی؟ افسر گفت: _اون دوتا دختر با پای خودشون رفتن خونه ی این آقا اگه خطری بوده از خطر آگاه بودن. دایی شروع به داد و بیداد کرد که افسر مجبور شد دایی رو به بازداشتگاه بندازه. گیج و کلافه روی نیمکت بیرون از کلانتری نشسته بودم. شراره هنوز داشت از گریه سکسه میکرد. نزدیکش شدم. با هق هق گفت: _من چطور اون آدم کثیف رو دوست داشتم. دستشو گرفتم: _تو اون موقع فقط هفده سالت بودتازه مامان و بابات از هم جدا شده بودنو شرایطت یه کم بد بود. دماغشو بالا کشید _خدارو شکر که علی تو زندگی من اومد. بین هق هق و گریه هاش لبخندی زد: _باورت میشه اولش یک ازدواج اجباری بود .. نمی خواستم ، از خانواده ی عمه م متنفر بودم چون فکر میکردم اونا باعث جدایی مامان و بابام شدن چون مامانم آزادی هایی می خواست که با خانواده بابام جور نبود واسه همون هم طلاق گرفت و رفت فکر میکردم منم به سرنوشت مامانم دچار میشم ..ولی علی معنی عشق رو به من نشون داد اون عاشقم بود منو هم عاشق خودش کرد. تو همون لحظه علی وارد محوطه شد. شراره با دیدنش به طرفش رفت _علی و گریه ش بلند شد. علی دست دور کمر شراره انداخت: _عزیزم چیزی نیست الان میریم خونه. چقدر الان دلم امیر حسین رو می خواست تا اون هم بگه چیزی نیست. به طرف من آمد ...شرمنده بودم از این مرد. سر به زیر انداختم. علی با همون اخم گفت _با وکیلم صحبت کردم من میتونم از اون پسره شکایت کنم. سری تکون دادم. علی کنار شراره نشست، شراره هنوز گریه میکرد و علی نازشو می خرید. تلفنم رو که از نگهبانی گرفتم روشن کردم. به محض روشن شدنش چند میسکال و پیام نخونده داشتم. تمام میسکال ها از امیر حسین بود یکدفعه هم از مامان. پیام هارو باز کردم که امیر حسین نوشته بود. "امروز بریم کاغذ دیواری ببینیم. دومی نوشته بود "میای؟ و اخری که نوشته بود "کجایی چرا تلفنت خاموشه. شماره امیر حسین افتاد. بغض به گلوم چنگ زد. _الو. تا الو گفتم دادش پیچید: _معلوم هست کجایی ؟ با صدای ته گریه گفتم: _کلانتری ؟ صدای بُهت زده ش اومد: _کلانتری واسه چی ؟ سعی کردم نگم واسه چی تا بیاد دایی باهاش صحبت کنه. _دایی به یک مشکلی برخورده .. بیا می فهمی،فقط به مامان نگی اگه می تونی یک سند هم با خودت بیار. الان میامی گفت و گوشی رو قطع کرد. صدای سرباز اومد: _ماهرخ امینی سربلند کردم و به طرفش رفتم .سرباز گفت بیا شاکی پرونده می خواد شکایتش رو پس بگیره! با خوشحالی به طرف نگهبانی رفتم و موبایلم رو تحویل دادم. به طرف اتاق افسر نگهبان رفتم که آرمان رو روی صندلی راهرو دیدم. _به اون پسره ی عوضی بگو ازم شکایت نکنه تا منم شکایتم از دایی ت رو پس بگیرم. هه چقدر از شوهر شراره می ترسید. نزدیکش رفتم: _به شرط اینکه بگی کی بوده هشت سال پیش اجیرت کرده که اون بلا رو سر من بیاری! نگاهم کرد یک نگاه طولانی _به شرطی که پای من وسط پرونده هشت سال پیش نباشه! سر تکون دادم. سرباز صدامون زد و به داخل اتاق رفتیم. دایی با دستبند روی صندلی نشسته بود. الهی بمیرم برات. کنارش نشستم _بمیرم برات دایی. افسر گفت: _خوب میخواهی چکار کنی پسر جون ؟ آرمان نگاهی به من کرد. _من شکایتی ندارم. دایی هم با غیظ گفت:
🌷 _منم ندارم. من منتظر به آرمان نگاه کردم. آرمان کلافه گفت: _هشت سال پیش توی راه مدرسه که دنبال دوست دخترم میرفتم یکنفرجلوی منو گرفت ...از دختری پرسید به اسم ماهی که چه سرو سری باهاش دارم. ..منم گفتم دوست نامزدم هستش. همون جا تموم شد. ونگاهی بمن کردکه تمام دل وجونم،چشم وگوش شده بودو به لبای آرمان خیره شده بودتا حرفی بزنه آرمان نگاهی کرد و گفت: _اون پسره رو یکبار دیگه هم دیدم ...گفت اگه بتونی شماره ی ماهی رو بدست بیاری و باهاش حرف بزنی پول خوبی بهت میدم ، منم اونجا لنگ دو قرون دوزار پول بودم ...با هزار ترفند شماره ی ماهی رو گیر آوردم و به بهانه ی شراره که دوست دخترم بود روزی چند بار باهاش تماس می گرفتم و حرف میزدم ...طوری رفتار میگردم که دوست دخترم و ماهی شک نکنن به این نقشه... تا اینکه پول هنگفتی به حسابم واریز شد... در قبالش باید من ماهی رو میکشوندم به جایی که اون پسر بتونه نقشه ش رو عملی کنه ...طبق برنامه ریزی قبلی با دوست دخترم دعوا کردم ، می دونستم تاچیزی میشه دست به خودکشی میزنه ...واسه همین هم به ماهی پیام دادم که شراره خودکشی کرده ، همون روز پارتی یکی از بچه ها بود، بهترین فرصت بود ،آدرس رو واسه ماهی فرستادم ، واسه ی اون پسره هم فرستادم یکی از دوستای اون پسره اومد و منتظر وایستاد ، گفتم چرا خودش نیامده ؟ گفت کاریت نباشه ، بقیه پول رو نقدی بهم داد و گفت به صلاحته که بری ولی من نرفتم... ماهی وارد خونه شد دیدم که از آدمای اون پارتی گیج و مبهوت هستش. و دیدم دست پسره که روی بینی ماهی نشست اونو بیهوش کرد توی تاریک روشن رقص نور چراغ ها دیدم دختره رو بغل زد و برد بالا توی یکی از اتاق ها...بعد چند ازدقیقه کلافه بیرون اومد. ولی همش کشیک اتاق رو می کشید آخرم تلفن زد و بعد از چند دقیقه پلیس ها مثل مور و ملخ ریختن تو پارتی ...من تونستم فرار کنم چون مثل بقیه گیج و منگ نبودم... مات و شوک زده بودم! دایی دستشو مشت کرده بود. افسر پرونده که انگاری پرونده ی هشت سال پیش براش جالب تر بود پرسید: _کی بود اون ؟آرمان لب گزید _بعدها که شماره حساب رو پیگیر شدم رسیدم به یک اسم.... نگاهی به من کرد... _هنوزم اون شماره حساب و پیرینت بانکی هشت سال پیش رو دارم... قلبم تند تند میزد.. دائی با خشم نهفته ای گفت: اسمش چی بود؟ یکتا!.... برای یک لحظه فکرم رفت به سمت کسانی که فامیل شون یکتا بود. وای خدای من ...این فامیل جواد آقاست ، فامیل امیرحسین ، فامیل...... هنوز داشتم توی ذهنم فامیل یکتا رو پردازش میکردم که آرمان گفت: _بهنام یکتا. بعد ها فهمیدم که یکتا پسر خاله و نامزدت بوده... آوار شد ...تمام دنیا روی سرم آوار شد. بهنام!!!!!!! روی صندلی افتادم. دایی مات کنارم نشست و بُهت زده به آرمان گفت: _مطمئن هستی که اسمش بهنام یکتا بود. آرمان سرشو به علامت تایید تکون داد. باور این همه زجری که در این هشت سال کشیدم سخت بود و سخت تر حالا بود که فهمیدم بانی این همه مصیبتم بهنام بوده... وای ...وای ...من داشتم ادعای حق میکردم پیش کسی که تمام این فاجعه ها رو به وجود آورده بود ...اونم درست سه ماه مونده به عروسیمون.. من هشت سال پیش به چشم همه خوار و ذلیل شدم... افسر نگاهی ترحم انگیز به من کرد. _شماره این بهنام رو دارید ؟ دایی بلند شد: _آره... افسر به تلفن روی میز اشاره کرد. _بهش بگوبیاد ...بهتره نفهمه جریان از چه قراره.. دایی آهی کشید و دستهای لرزونش روی شماره ها چرخید.. صداش سکوت اتاق شکست _الو... _سلام دایی جون ...من یک مشکلی برام پیش آمده.. _نه ...نه چیزی نیست .. بیا کلانتری شونزده سعادت آباد... _منتظرم خداحافظ . دستی روی صورتش کشید.. _گفت همین نزدیک هام، الانه که بیاد. با غم به من نگاه کرد. بی اختیار زدم زیر گریه ...بی اختیار اشک می ریختم. دایی کنارم نشست و دستشو دور شونه هام حلقه کرد _بسه ماهی جان ...بسه قربونت برم... نفس گرفتم: _دو روز پیش که با آرمان قرار داشتم ...اونم بود ...وقتی آرمان نیومد ...هرچه از دهنش در اومد به من گفت ...گفت ...گفت ...از تو هرزه تر ندیدم. ...گفت من یک دختر خرابم که خودش رو به بقیه می چسبونه... چشمام تار میدید.. وقتی اشک ها امان نمی دادن... _دایی من داشتم به خاطر این آدم امیر حسین رو ازخودم می روندم ...دایی ...من بخاطر بهنام هشت سال نتونستم سر بلند کنم ...دایی... صدای هق هقم کل اتاق رو پر کرده بود.
🌷 افسر لیوانی رو از بطری آب معدنی روی میزش پر کرد و مقابل من ایستاد. _بخور دخترم ...مکافات خونه همین دنیاست .. ماه هیچوقت پشت ابر نمی مونه. هقی زدم. _هشت سال از بهترین روزهای عمر من که هر دختری شاد و خوشحال هست با گریه و آه گذروندم ...نمی دونین وقتی پچ پچ دوست و آشنا رو میدیم چه حالی میشدم ...نمی دونین نگاه هاشون چه حس مزخرفی برام داشت ...وقتی فکر و قضاوت شون تا جایی پیش رفت که حتی برای راه رفتن من هم نظر میدادن. ..این دختره رو نامزدش پس زده ...وقتی پیرمرد زن مرده ی پنجاه ساله آمد خواستگاری من کمر مادرم خم شد. مادرم از حرف و حدیث این مردم پیر شد... باورم نمی شه این انگ و تهمت رو کسی زده باشه که بیشتر از همه می خواستم باور کنه من بیگناهم..فقط می خوام بدونم چرا .. به چه گناهی... دایی حلقه ی دستشو محکم تر کرد _ناراحت نباش دایی جون ..خداروشکر هیچوقت وارد زندگیش نشدی... پوزخندی زدم. _اگه امیر حسین بفهمه زنده ش نمی زاره... دایی محکمتر منو فشرد. آروم گفت: _خداروشکر کسی مثل امیر حسین توی زندگیت اومد ...خداروشکر.. و من با خیال داشتن کوه استواری مثل امیر حسین ته دلم گرم شد...دلم می خواست کاش می تونستم تموم این خفت و خواری ، بهنام ، آرمان و هرچه اتفاق افتاده رو فراموش کنم ...فارغ از همه ی این دردهای هشت ساله ...فارغ ازاین که حالا میدونم بهنام چه به روزم آورده ...دلم می خواست الان دست در دست امیر حسین توی خیابان های سرد و یخزده به دنبال کاغذ دیواری آلبالویی واسه اتاق خواب مون باشیم و نگاه مهربون امیر حسین دل سرما زده ی منو گرم کنه ... و تا ابد منو ماهی کوچولوی خودش بدونه. ...آخ که چقدر دلم می خواست. نگاه آرمان میخ سنگ فرش های راهرو بود. من هنوز توی بغل دایی بودم هر از گاهی هقی از دل سوخته ام بلند می شد.. صدایی شنیدم. _دایی چی شده... و آمد... آخ دیدن چشمهای قهوه ای اون چقدر حالم رو بد کرد ...این شخص روزی بهترین مرد زندگی من بود. دایی به طرفش خیز برداشت. وقتی صدای سیلی بلندش توی راهرو پیچید. بهنام به دیوار خورد. سرباز دست دایی رو کشید و افسر از اتاقش بیرون آمد. _آقای فرحمند آروم باشید. و دست دایی رو گرفت. دایی زیر لب ناسزا می گفت. بهنام گیج و مبهوت نگاهش میکرد _چی شده ...اینجا چه خبره .. ؟ دایی دوباره به طرفش خیز برداشت. _تو خجالت نمیکشی تو صورت من زل میزنی بی غیرت؟؟ نگاهش به من افتاد. _ای بابا ...خوب بگین اینجا چه خبره ؟؟ تو اینجا چکار میکنی ماهی ؟ جلوش ایستادم ..رخ به رخ... _چرا ...؟ بغضم اینقدر سنگین بود که نشد حرفی بزنم قامت یکنفر از دور پیدا شد... منجی من آمد... نگاهم به امیر حسینی افتاد که نگرانی از چشم های روشنش هویدا بود... آخ امیر حسین اگه بدونی چه بی رحمانه دل نازک ماهی ت رو سلاخی کردن... امیر حسین ایستاد ...توی راهروی باریک کلانتری. دو مرد ایستاده بودن ...دو مرد که نقش های برجسته ای رو در زندگی من حک کرده بودن. صدای آرمان رو شنیدم. _خودشه... به عقب برگشتم. آرمان چشم ریز کرد. _این همون پسره هستش که تو پارتی بود. نگاهم رو به بهنام دوختم... که یک قدم جلوتر آمد. افسر انگشت اشاره شو به طرف بهنام گرفت و گفت: _این آقا بهنامه؟ دایی با سر تایید کرد. آرمان جلو آمد_نه من این آقارو نمی شناسم . اون که با من قرار می ذاشت ایشون نبود دایی چشم درشت کرد. امیر حسین مبهوت به آرمان خیره شده بود. که آرمان پوزخندی زد: _ولی اونی که پشت سرش ایستاده همون پسری هستش که توی پارتی بود ...همونی که بقیه ی پول رو به من داد و ماهی رو بیهوش کرد ...چشم های سبز آبی ش هیچ وقت از یادم نمیره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
2_144209747707957020.mp3
2.79M
. اللهم انا نشکوا 😭 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 . .
🍂من از تو می‌نویسم و از اشک جاری ام از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام تعجیل کن در آمدنت ای صبور من گسترده نیست دامنه‌ی بردباری ام... العجل‌مولای‌غریبم تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج