سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
#شهید_علی_بهزادی ♻️ و باالوالدین احسانا♻️ 🌷شهید علی بهزادی در خاطرات خود بیان می کرد، وقتی پدرم د
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#ادامه 👇👆
🌷در دوران انقلاب و دفاع مقدس که بزرگتر شدم، مسائل را بهتر فهمیدم و نسبت به پدرم که بسیار مذهبی بود و از طفولیت ما را با خود به مجالس روضه اباعبدالله علیه السلام می برد، احساس دین می کردم! لذا شدیدا به فکر جبران برآمده و مشغول حضور در مسجد، بسیج، سپاه، جبهه، قرائت قرآن، دعا، زیارت و... شدم و به قدر توفیق و توان برای شادی روح مرحوم پدرم تلاش بسیار می کردم...
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #ادامه 👇👆 🌷در دوران انقلاب و دفاع مقدس که بزرگتر شدم، مسائل را بهتر فهمیدم و نسبت به پدرم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#ادامه 👇👆
🌷همچنان که می دانیم علماء، مومنین و بخصوص والدین که ولایت امیرالمومنین و اهلبیت علیهم السلام و بطور خاص فرهنگ عاشورائی را نسل به نسل به ما منتقل کردند، بر ما حق بزرگی دارند! لذا شایسته است آنها را در عزاداریها، پیاده روی اربعین و زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد کنیم تا نسل های آینده نیز در این مسیر نورانی چند قدمی را بیاد ما باشند! انشاء الله...
#برای شادی روح امام شهداو شهدا #صلوات
با تشکر از برادر شهید علی بهزادی
برای شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🔴🔸🔴🔸🔴🔸🔴 زندگینامه شهید👇 🍃دوران ابتدايي را در زادگاهش، سربندرگذارند و شاگرد اول اين دوره ی تحصيلی د
🔴🔸🔴🔸🔴🔸🔴
#ادامه 👆👇
🍃بعد از انجام خدمت سربازی به عضويت رسمی سپاه در آمد.
سالهای اول جنگ به جبهه شتافت.
ابتدا به عنوان مربي آموزش قرآن در جبهه حضور داشت وبه رزمندگان در يادگيري وتلاوت صحيح قرآن کمک می کرد.
مدتی بعد و با آشکار شدن توانايی ها و شجاعتش به عنوان قائم مقام فرمانده گردان مهندسی انتخاب شد.
بعد از آن به سمت فرمانده مخابرات ناو تيپ کوثر انتخاب شد تا با استفاده از نبوغ و ابتکارات خود تغييراتی را در اين بخش انجام دهد.
#پیگیر_باشید
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🔴🔸🔴🔸🔴🔸🔴 #ادامه 👆👇 🍃بعد از انجام خدمت سربازی به عضويت رسمی سپاه در آمد. سالهای اول جنگ به جبهه شتاف
🔴🔸🔴🔸🔴🔸🔴
#ادامه 👆👇
🍃حضور موثر و کار آمد الياس در جبهه ها، فرماندهان را بر آن داشت، او را به عنوان قائم مقام فرمانده ناوتيپ کوثر منصوب نمايند.
الياس در اين سمت آسمانی شد و در روز چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ در عمليات کربلای ۴ با خون پاکش سجده نمود و در کنار مولايش حسين بن علی (ع) آرام گرفت.
#پیگیر_باشید
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { 🚩صابرین🚩 #شهید_محمد_غفاری🌹 زندگینامه ☄️بخش اول☄️ به گزارش گروه جها
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش دوم☄️
#برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به #نصیحت کردن من که #مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
✨✨✨
من رفتم. شروع کرد به #نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان #پاک شوم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با #عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس #خودم است.🍃
#ادامه-دارد.....
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 🚩صابرین🚩 #شهید_محمد_غفاری🌹 زندگینامه ☄️بخش دوم☄️ #برادرش می گوید: م
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش سوم☄️
شهید به روایت پدر:
محمد غیراز #دانشگاه امام حسين(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد. رد رشته #دندان پزشکی و تغذیه هم قبول شد ولی اینها رو به من نگفت.
علاقه زیادی به نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی میخواست بخره اسلحه می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی همدان بود.
محمد در گروهش #نفراول چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول بود و #آموزش -خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرماندهشان بحساب میآمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بود.
✨✨✨☄️
یک بار گفتم محمد شما رو می فرستن این #ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر #حق ماموریت میگیرید؟ می گفت: #روزي 14 تا 15 تومان میدهند...
حالا اگه ما به یک کارمند ساده بگیم برو ملایر 15 هزار تومن بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم تهدیدت نمیکند، نمیرود.
همیشه می گفت من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از #تقوا هستند. ولی من بهش میگفتم یه کاری بکن که اگر اتفاقی برات افتاد، پیش خدا روسفید باشی.✨
#ادامه دارد....
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🚩صابرین🚩 #شهید_محمد_غفاری🌹 زندگینامه ☄️بخش سوم☄️ شهید به روایت پدر: محمد غیراز #دانشگاه
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش چهارم☄️
10 روز مانده به #مراسم عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر #چشمش و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های #عروسی و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: #بابا من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند.
یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از #جانبازهای زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و #فشنگ را خارج کردند.
این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت.
✨✨✨
پدر و مادر شهید محمد غفاری🌹
#دفعه آخر که رفت، گفت من دارم میروم و این دفعه با دفعات دیگر #فرق می کند اگر من بروم و نیایم چه میشود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمیگردی #انشاءالله، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو #آماده باش شاید دیگر این دفعه #برنگردم.😭
#ادامه دارد ....
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
هدایت شده از pv
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_پرورش🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت_۱
#شهید علی پرورش در
۱۳۴۸/۱/۱در روستای پرسک از توابع شهرستان #الشتر در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود پدر ایشان #شیخ علی پرورش یک کشاورز ساده بودند و علی اولین فرزندی بود که خدا به ایشان عطا نمودند .
#سالهای ابتدایی زندگی را در روستای پرسک گذراند . سال 1355همراه خانواده به خرم آباد مهاجرت نموده و #تحصیلات ابتدایی را در این شهر گذراند.سالهای #نوجوانی شهید پرورش همزمان شده بود با #جنگ عراق علیه ایران و به همین دلیل در سال 1364ترک تحصیل نموده و به صورت پنهانی و بدون اطلاع پدر و مادر #عازم جبهه گردیدند . سال1365 در #منطقه شاخ شمیران و در عملیات نصر از ناحیه پیشانی #مجروح شد اما این جراحت باعث نگردید تا در عزم راسخ ایشان در مورد دفاع از اسلام وانقلاب خللی ایجاد شود و او را از #ادامه حضور در جبهه ها منصرف سازد .
#ایشان بعد از بهبود ی دوباره عازم جبهه گردید و اینبار به مناطق عملیاتی #جنوب رفت .مدتی بعد در همان سال براثر #انفجارموشک هواپیماهای رژیم بعثی عراق درعملیات #کربلای 5 تعداد پانزده ترکش ریز و درشت به ایشان اصابت نمود و باعث گردید که مدت زیادی در #بیمارستان بقیت ا... تهران بستری گردند .
#نکته جالب اینکه در تمام مدت، زخمی شدنش را از خانواده پنهان داشته بودند و تا هنگام ترخیص از بیمارستان به خانواده اش اطلاعی نداده بودو هنگامی که دوران بهبودیش را در منزل می گذرانیدبا #دست خود بعضی از ترکش های ریزی که در بدن #نازنینش جا خوش کرده بود را در می آورد . باپایان ،،،، ⏯
ادامه دارد◀️
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
#خانه_دوست_کجاست1⃣1⃣ زندگینامه ☄️بخش اول☄️ ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای #صابرین جای شن
#خانه_دوست_کجاست
زندگینامه
☄️بخش دوم☄️
#برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در جنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به #نصیحت کردن من که #مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
✨✨✨
من رفتم. شروع کرد به #نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان #پاک شوم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با #عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس #خودم است.🍃
#ادامه-دارد.....
╔═. ♡♡♡.══════╗
@saberin_shahid_ghafari1
╚══════. ♡♡♡.═╝
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش سوم☄️
شهید به روایت پدر:
محمد غیراز #دانشگاه امام حسين(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد. رد رشته #دندان پزشکی و تغذیه هم قبول شد ولی اینها رو به من نگفت.
علاقه زیادی به نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی میخواست بخره اسلحه می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی همدان بود.
محمد در گروهش #نفراول چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول بود و #آموزش -خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرماندهشان بحساب میآمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بود.
✨✨✨☄️
یک بار گفتم محمد شما رو می فرستن این #ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر #حق ماموریت میگیرید؟ می گفت: #روزي 14 تا 15 تومان میدهند...
حالا اگه ما به یک کارمند ساده بگیم برو ملایر 15 هزار تومن بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم تهدیدت نمیکند، نمیرود.
همیشه می گفت من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از #تقوا هستند. ولی من بهش میگفتم یه کاری بکن که اگر اتفاقی برات افتاد، پیش خدا روسفید باشی.✨
#ادامه دارد....
╔═. ♡♡♡.══════╗
@saberin_shahid_ghafari1
╚══════. ♡♡♡.═╝
زندگینامه
☄️بخش چهارم☄️
10 روز مانده به #مراسم عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر #چشمش و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های #عروسی و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: #بابا من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند.
یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از #جانبازهای زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و #فشنگ را خارج کردند.
این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت.
✨✨✨
پدر و مادر شهید محمد غفاری🌹
#دفعه آخر که رفت، گفت من دارم میروم و این دفعه با دفعات دیگر #فرق می کند اگر من بروم و نیایم چه میشود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمیگردی #انشاءالله، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو #آماده باش شاید دیگر این دفعه #برنگردم.😭
#ادامه دارد ....
╔═. ♡♡♡.══════╗
@saberin_shahid_ghafari1
╚══════. ♡♡♡.═╝