eitaa logo
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
948 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
113 فایل
ولادت: 1363/10/30 ـــ🌺ــ شهادت:1390/6/13 اینستاگرام https://www.instagram.com/shahid.mohammad.ghafari.parsa محل شهادت:سردشت،ارتفاعات جاسوسان محل دفن:گلزارشهدای شهرهمدان 🔻نظرات وپیشنهادات🔻 @shahedesaber 🔻خادم کانال🔻 @shahid_mohamad_ghafari
مشاهده در ایتا
دانلود
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🚩صابرین🚩 #شهید_محمد_غفاری🌹 زندگینامه ☄️بخش سوم☄️ شهید به روایت پدر: محمد غیراز #دانشگاه
🚩صابرین🚩 🌹 زندگینامه ☄️بخش چهارم☄️ 10 روز مانده به عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند. یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و را خارج کردند. این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت. ✨✨✨ پدر و مادر شهید محمد غفاری🌹 آخر که رفت، گفت من دارم می‌روم و این دفعه با دفعات دیگر می کند اگر من بروم و نیایم چه می‌شود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمی‌گردی ، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو باش شاید دیگر این دفعه .😭 دارد .... https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
زندگینامه ☄️بخش چهارم☄️ 10 روز مانده به عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند. یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و را خارج کردند. این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت. ✨✨✨ پدر و مادر شهید محمد غفاری🌹 آخر که رفت، گفت من دارم می‌روم و این دفعه با دفعات دیگر می کند اگر من بروم و نیایم چه می‌شود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمی‌گردی ، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو باش شاید دیگر این دفعه .😭 دارد .... ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب مراسم  بودم. مجری مسابقه ای برای بچه ها برگزار کرد. مسابقه این بود: هر کسی بعد از اشارهٔ مجری باید میرفت، دست بابایش را میبوسید و برمیگشت. یک دو سه را که گفت همه دویدند الا یک نفر! مجری گفت: شما چرا ایستادی؟! پسر گفت: من فرزند ش‌هیدم! نمیدونم کپشن رو چی باید مینوشتم.‌‌... ✍سید محمد زین‌العابدینی ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝