•~❄️~•
بزرگیمیگفت:
مؤمنضعیفاونیهکهدلشمیخواد
کیلومترهاپیادهبره..
تا #حرم #امامحسین رو #زیارت کنه!
امادلشنمیادازخوابسحربزنهو #نماز صبحش
روبخونه..🙂🌿
#تلنگرانہ💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•°🎋♥️°•°
رو میڪنم بہ سمٺ #حرم،میڪنم سلام
اے مهرباݧ عزیزدلم،میڪنم سلام
سلطاݧ قلبهاے پُراز عشق یاحُسیݧ
مݧ با همیݧ بضاعٺ ڪم،میڪنم سلام
السلامعلیکیااباعبدالله✋
#امامحسین♥️
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
راه های ارتباطی👇🤍
ایتا👇
https://eitaa.com/sabkeshohadaa
اینستاگرام👇
https://instagram.com/sabke_shohsda_99
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت ششم》
بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 .....
🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.
روی سنگ سرد جابهجا میشوم و با دور تندتری #گذشته را مرور میکنم. 🥺
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به #پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش #برنامهریزی میکرد. ✨🦋✨
🇮🇷دوستم زهرا که #عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم #فرمانده.🤍
🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او #انسانی بود و رشتهٔ من #تجربی.
مدرسههایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم میرفتیم و برمیگشتیم. 💚💚
🇮🇷برای پیشدانشگاهی رفتیم #شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به #حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸
🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر #فکری و #اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود.
دختر همسایهای داشتیم که به #حوزهٔ_قم میرفت و هر وقت میآمد کلی از خوابگاه و درسهایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود #تعریف میکرد. 😊
🇮🇷خیلی دلم میخواست من هم بروم #جامعة_الزهرا (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر #قدس و حوزهٔ #باقرالعلوم علیهالسلام. 📑
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچههای پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم #اردوی_مشهد.💜
🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفتهای مشهد #ثبتنام کند."
از این طرف هم با سپاه #نامهنگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفتهای، هم از فرماندهی حوزه #مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝
🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که #ثبتنام کردهاند نیامدهاند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همانهایی که بودند، حسابی #خوش_گذشت.🚍☺️
🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به #حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از #حرم هستیم و هم اتاقهایی که به ما میخواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔
🇮🇷یکی از آنها کف حیاط نشست و #عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمیخورم. هر چه التماس و خواهش کردم بیفایده بود. دیدم حریف نمیشوم. با دو تا از #دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا #مسافرخانه ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨
قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها ....
#ادامه_دارد...
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت دهم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۵)》
🌷با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی #حروم_تره! از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدالله یک #بنّا پیدا شد که منو با خودش ببره سر کار.
گفتم: این روزی چقدر می ده؟
گفت: ده تومن. 🍃🇮🇷
🌷کارش #جان_کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی، نون #پاک_و_حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.
کم کم توی همین کار بنّایی جا اُفتاد و کم کم برای خودش شد《اوستا》. حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.😊🦋
🌷توی همان ایام، یک روز #مادرش از روستا آمد دیدنشان. یک بغچهٔ نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپز خانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورَن بچه ها.
تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت #من_و_حسن به آنها دست بزنیم.🌷❤️
🌷 مادرش که رفت #حرم، سریع بغچهٔ نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازهٔ وزنشان، پولش را حساب کرد داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود، ملاحظهٔ ناراحت نشدنش.
پیر زن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، #عبدالحسین بهش گفت: نمی خواد بری ده، همین جا پهلوی خودم بمون.💚🌸
🌷گفت: #بابات را چه کار کنم؟!
گفت: اونم می آریمش شهر.
از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمینهای تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهای آبادی را جمع می کند و بهشان می گوید: هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم #خرجش را می دم.☺️🌺
🌷سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضي کرده بودند که با عبدالحسین آمدند شهر.
عبدالحسین اسمشان را توی یک #حوزه نوشت. از آن به بعد هم، مثل اینکه بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهای حوزه، روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی درگیر کارِ #مبارزه_با_رژیم شده بود.🇮🇷🌷
من حامله شده بودم و🕊.....
#ادامه_دارد...🔰