eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت ششم》 بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 ..... 🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جابه‌جا می‌شوم و با دور تندتری را مرور می‌کنم. 🥺 دیگر آن‌قدر بزرگ‌ شده بودم که بفهمم راه‌اندازی و رسیدگی به ، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش می‌کرد. ✨🦋✨ 🇮🇷دوستم زهرا که شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم .🤍 🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او بود و رشتهٔ من . مدرسه‌هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. 💚💚 🇮🇷برای پیش‌دانشگاهی رفتیم . همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸 🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر و به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه‌ای داشتیم که به می‌رفت و هر وقت می‌آمد کلی از خوابگاه و درس‌هایی که می‌خواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود می‌کرد. 😊 🇮🇷خیلی دلم می‌خواست من هم بروم (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر و حوزهٔ علیه‌السلام. 📑 حالا ضمن آنکه حوزه می‌رفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه‌های پایگاه اصرار کردند آن‌ها را ببرم .💜 🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفته‌ای مشهد کند." از این طرف هم با سپاه کردم و اتوبوس‌ گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفته‌ای، هم از فرماندهی حوزه گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝 🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که کرده‌اند نیامده‌اند. بیشتر صندلی‌ها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان‌هایی که بودند، حسابی .🚍☺️ 🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از هستیم و هم اتاق‌هایی که به ما می‌خواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔 🇮🇷یکی از آن‌ها کف حیاط نشست و را کوبید زمین که از اینجا تکان نمی‌خورم. هر چه التماس و خواهش کردم بی‌فایده بود. دیدم حریف نمی‌شوم. با دو تا از راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨 قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها .... ... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هفتم》 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را🕊 .... 🇮🇷 در قسمت بار اتوبوس جا داده بود، گفت: "از وسط برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر می شه."🦋 راه افتادیم. هر کس را می دیدی دوان دوان می رفت تا به برسد،🧎 🇮🇷 اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت می فرستادم که ، برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ 😔 ببین همه رفتن و تو موندی با این دو تا !👵 جلوی صحن که رسیدم دو تا به دست جلو آمدند: "مادرها بنشینند تا شما را به صف نماز برسونیم."🧍🦽🧍‍♂🦽 🇮🇷 آن ها نشستند و ویلچرها به‌سرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیه خانم ببین چقدر هوات را داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! 😊 آره ، به نماز صبح رسیدم و بعدها . ❤️ آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمی دانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به . همان روز زنگ زدم به خانم نظری: "سلام خانم نظری ما رسیدیم‌." 🌸 🇮🇷 _ سلام به رو ماهت. کجا؟ _ مشهد دیگه! _ مشهد؟اونجا چی کار می کنید؟😳 _ اومدیم . الان رو به روی حرمم. گوشی را گرفتم رو به حرم و گفتم به امام سلام بدین.🌱 _ روبه روی حرم؟ با کی؟ _ خودمون دیگه! من و چند تا از بچه ها. _ مردتون کیه؟ _ آقای راننده.🧔‍♂ 🇮🇷 _ راننده بخوره توی سر من! واقعا روتون می شه این رو به کسی بگین. چهار تا آستین سر خود راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟😡 آن قدر سر وصدا کرد که بدون گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت، در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود،💚 🇮🇷 اما وقتی بود که یکی سر گیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرُم لازم می شد. خلاصه یک پایمان مسافر خانه بود، یک پایمان حضرت. بعد هم فکر تهیهٔ صبحانه و ناهار و شام. آنجا هتل که نبود آقا مصطفی! بود.😔 🇮🇷 پیر زن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت: ما را ببر بازار، مارا ببرفلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت می دهد برویم آنجا. و خلاصه، هفته این طوری گذشت.☺️ فقط آخر شب ها مال بود که می رفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندم به قبّه های و التماس دعا و خواستن و بچهٔ هایی .❤️ 🇮🇷 سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی بر گشتیم که از همه مهم تر، بود.🤲 از مشهد که آمدیم🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹