❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت ششم》
بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 .....
🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.
روی سنگ سرد جابهجا میشوم و با دور تندتری #گذشته را مرور میکنم. 🥺
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به #پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش #برنامهریزی میکرد. ✨🦋✨
🇮🇷دوستم زهرا که #عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم #فرمانده.🤍
🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او #انسانی بود و رشتهٔ من #تجربی.
مدرسههایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم میرفتیم و برمیگشتیم. 💚💚
🇮🇷برای پیشدانشگاهی رفتیم #شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به #حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸
🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر #فکری و #اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود.
دختر همسایهای داشتیم که به #حوزهٔ_قم میرفت و هر وقت میآمد کلی از خوابگاه و درسهایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود #تعریف میکرد. 😊
🇮🇷خیلی دلم میخواست من هم بروم #جامعة_الزهرا (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر #قدس و حوزهٔ #باقرالعلوم علیهالسلام. 📑
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچههای پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم #اردوی_مشهد.💜
🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفتهای مشهد #ثبتنام کند."
از این طرف هم با سپاه #نامهنگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفتهای، هم از فرماندهی حوزه #مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝
🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که #ثبتنام کردهاند نیامدهاند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همانهایی که بودند، حسابی #خوش_گذشت.🚍☺️
🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به #حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از #حرم هستیم و هم اتاقهایی که به ما میخواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔
🇮🇷یکی از آنها کف حیاط نشست و #عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمیخورم. هر چه التماس و خواهش کردم بیفایده بود. دیدم حریف نمیشوم. با دو تا از #دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا #مسافرخانه ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨
قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها ....
#ادامه_دارد...
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت هفتم》
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را🕊 ....
🇮🇷 در قسمت بار اتوبوس جا داده بود، گفت: "از وسط #بازار_رضا برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر می شه."🦋
راه افتادیم. هر کس را می دیدی دوان دوان می رفت تا به #نماز برسد،🧎
🇮🇷 اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت می فرستادم که ، #سمیه برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ 😔
ببین همه رفتن و تو موندی با این دو تا #پیرزن!👵
جلوی صحن که رسیدم دو تا #ویلچر به دست جلو آمدند: "مادرها بنشینند تا شما را به صف نماز برسونیم."🧍🦽🧍♂🦽
🇮🇷 آن ها نشستند و ویلچرها بهسرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف #جماعت رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیه خانم ببین #خدا چقدر هوات را داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! 😊
آره #آقا_مصطفی، به نماز صبح رسیدم و بعدها #به_تو. ❤️
آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمی دانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به #صبح.
همان روز زنگ زدم به خانم نظری: "سلام خانم نظری ما رسیدیم." 🌸
🇮🇷 _ سلام به رو ماهت. کجا؟
_ مشهد دیگه!
_ مشهد؟اونجا چی کار می کنید؟😳
_ اومدیم #زیارت. الان رو به روی حرمم. گوشی را گرفتم رو به حرم و گفتم به امام سلام بدین.🌱
_ روبه روی حرم؟ با کی؟
_ خودمون دیگه! من و چند تا از بچه ها.
_ مردتون کیه؟
_ آقای راننده.🧔♂
🇮🇷 _ راننده بخوره توی سر من! واقعا روتون می شه این رو به کسی بگین. چهار تا #دختر آستین سر خود راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟😡
آن قدر سر وصدا کرد که بدون #خداحافظی گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت، در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود،💚
🇮🇷 اما #مصیبت وقتی بود که یکی سر گیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرُم لازم می شد.
خلاصه یک پایمان مسافر خانه بود، یک پایمان #دارالشفای حضرت. بعد هم فکر تهیهٔ صبحانه و ناهار و شام. آنجا هتل که نبود آقا مصطفی! #مسافرخانه بود.😔
🇮🇷 پیر زن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت: ما را ببر بازار، مارا ببرفلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت می دهد برویم آنجا. و خلاصه، هفته این طوری گذشت.☺️
فقط آخر شب ها مال #خودمان بود که می رفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندم به قبّه های #ضریح و التماس دعا و خواستن #همسرخوب و بچهٔ هایی #صالح.❤️
🇮🇷 سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی بر گشتیم که از همه مهم تر، #اجابت_دعایم بود.🤲
از مشهد که آمدیم🕊....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹