🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۸: وحشتناک بود. بمبهای سیاه را روی روستا میریختند. بمبها که زمین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۹:
روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشتهاش نگاه میکردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالای سر ننه خاور ایستادم. داشت موهایش را میکند. بچهاش آخرین نفسهایش را میکشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون میزد. آرام تکان میخورد. گیج شده بودم. تا حالا ندیده بودم یک انسان بی سر، این طوری جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ کاری نمیشد کرد. ننه خاور با چشمهایش به من التماس میکرد. مگر من چه کار میتوانستم بکنم؟ هیچ، هیچ!
نگاهم به سر بچه افتاد. از سر بچه خون میآمد. چشمهایش باز بود و داشت مرا نگاه میکرد. نگاهش روی من خیره مانده بود. داشتم از حال میرفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچهام توی شکمم فریاد میزد. لگد میزد و ناراحتی میکرد.
صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من میدوید و فریاد میزد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دستهایش را در هوا تکان میداد و به سرش میزد. احساس کردم تمام استخوانهایم شکسته است. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد میزند:
«کاکه ام کشته شد؛ کاکه، کاکه ام.»
هراسان بود و گریان و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم:
«آرام باش بگو ببینم چی شده؟»
وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود نگاه کرد و پرسید:
«چرا از دهان رحمان خون میآید؟ زخمی شده؟»
گفتم:
«زخمی نشده؟ اما خون میآید.»
او را بغل کرد. سر تا پای شوهرم خونی بود. همهاش به طرف خانه برادرش اشاره میکرد. گیج شده بود. پرسیدم:
«چی شده؟»
به دیواری تکیه داد و گفت:
«برس به داد قهرمان. من نمیتوانم.»
گفتم:
«قهرمان که الآن پیش ما بود؟»
علیمردان دیگر نمیتوانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره میکرد. فهمیدم برادرش آن جا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم.
وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم میآمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده بود و پسرش مصیب هم کنارش. خون، تمام بدنش را پوشانده بود. قهرمان تکان نمیخورد. احساس کردم پاهایم بی حس شده است.
روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادر شوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لختهی خون بود. خوب که نگاه کردم دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.
مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچهاش بلند کردم. بچه فریاد میزد و گریه میکرد. یک سالی داشت. همان بچهای بود که توی مینی بوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم:
«تو حواست به رحمان و مصیب باشد من الآن برمیگردم.»
سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با این که مغزش بیرون ریخته بود. اما دست و پا میزد. اشک میریختم و کار میکردم. بلند بلند میگفتم:
«چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب میشوی. الآن میبریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...»
علیمردان مرا نگاه میکرد و میگریست. دوتا بچه را بغل کرده بود و روی خاکها نشسته بود و داشت صورت خودش را میکند. خودش را کاملاً باخته بود. دل دردم شدیدتر شده بود. میدانستم حال خوبی ندارم. چارهای نبود باید زخمیها را جمع میکردیم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم باید او را به بیمارستان میرساندیم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟
«وحشی بافقی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
اراده + دوراندیشی = پیروزی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌙
هر که گوید او منم، او من نشــــد
خوشـــهی او لایق خرمن نشـــــد
من مشو، از من بشو تا من شــوی
خوشــه شـو تا لایق خرمن شــوی
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی خدایی خوب جمعش کرد! 🤭
#نیشخند 🤓
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
نگهداری سگ و حیوانات خانگی
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۹: روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشتهاش ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۰:
به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا میآمد. از پشت سر، صدای همسایهمان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت:
«فرنگیس، چی شده؟ کمک میخواهی؟»
گفتم:
«فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.»
برادر شوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آماده بود تا زخمیها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمیها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمیها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آن ها بروم. کمی جلوتر بلند به راننده گفتم: «بایست.»
باورم نمیشد مادر شوهرم گوشهای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت. برایم اهمیتی نداشت. تمام بدن مادر شوهرم پر از ترکش بمب بود. دستم را زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم. ماشین راه افتاد. سرعتش آن قدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین میافتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می افتاد. به راننده گفتم: «آرامتر برادر!»
حق داشت. باید زودتر به بیمارستان میرسیدیم. نزدیک گردنهی تق و توق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمیشد. خم شدم و فریاد زدم:
«کاکه قهرمان!»
چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت. برادر شوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشمهایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بی حال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد.
از بغض و درد، دلم داشت میترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان میبردم. چه کسی میتوانست باور کند؟ یاد خندههای شب قبلمان افتادم؛ حرفهای قهرمان و خوابش...
ماشین به سرعت حرکت میکرد و من بیحال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه میکرد. با ناراحتی پرسید:
«چه شده؟»
با بغض و ناله گفتم:
«چیزی نیست برادر.»
آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم:
برادر تو چند سال همسایهام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دستها. این دستهایی که تبرها را ساختند. قهرمان تو برادر شوهرم بودی. استادم بودی. گریه میکردم و آرام با خودم حرف میزدم. دلم میخواست موهایم را می کندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هر کس میمُرد، دست مادرش را روی سینهاش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بی هوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینهی قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آن قدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم.
برادر شوهرم را پس آوردند، همه توی گور سفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمی زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن، سیاه پوشیده بودند. همه گریه میکردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند.
علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف میرفت. تمام غم دنیا روی دلم بود، اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره میکرد. احساس کردم حال خوبی ندارم. باید تا بعد از مراسم چیزی نمیگفتم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🍁🍀
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت، ای جانم به قربانت!
تحمل گفتی و من هم که کردم سالها اما
چه قدر آخر تحمل؟ بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمهخوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم، نیستم در بند درمانت
چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را مانَد نوید طبع دیوانت
«شهریار»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐐🍃🌲
یه شاخ به شاخ واقعی
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه خر رو چه جور توی یخچال جا میدن؟!
🤭
#نیشخند 🤓
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba