eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
926 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ارج
🍀 محفل «شب آرزوهای حاج قاسم» 💌 شما هم دعوتید. 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ شرط شهید شدن در کلام شهید سلیمانی ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ▫️ تغیــیـرات کوچک 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌙 سرخی چشم کبوتر، هیچ می دانی ز چیست؟ نامه ام می‌برد و بر حال دلم خون می‌گریست ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💭 خواب دیدی خیر باشه! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
「📿」 🌹 خوبِ خوبِ خوب... 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🔰 درس‌های زندگی 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🔸 بی‌هویتی و بی‌فرهنگی تا این اندازه؛ قبرستان سگ و گربه! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🔸 بی‌هویتی و بی‌فرهنگی تا این اندازه؛ قبرستان سگ و گربه! 🌃 #آرمانشهر / اجتماعی
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد. آرزومند نگاری به نگاری برسد. ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 💠 فرهنگ ما، آفرینند‌ه‌ی انسان‌های باهویت، با‌شرف، باهنر و ایثارگری همچون شهدا بوده و هست. چه فرهنگی والاتر و بالاتر از فرهنگ انسان‌ساز اسلامی‌_ایرانی 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از ارج
آرزو. صابر دیانت.m4a
83.19M
🌿 ☘ 🎙 «صابر دیانت» 🕰 ۱۳ دی ماه ۱۴۰۳ هیئت فاطمیون شهرستان قیروکارزین شهر کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۱: نمی دانستم چه طور به مادرم بگویم دایی احمد زخمی شده است. با خود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۲: صاحب باغ آن جا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟ کجا تشریف آورده‌اید؟! چرا وارد باغ من شدید؟» از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش می‌لرزید. رو به مرد کردم و گفتم: «برای تفریح نیامده‌ایم. عراقی‌ها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این طرف فرار کنیم.» سرش را تکان داد و گفت: «با من شوخی می‌کنید؟ عراقی‌ کجا بود؟ عراق کجا، این جا کجا؟!» همه شروع به پچ پچ کردند. معلوم بود اصلاً از حمله عراقی‌ها خبر ندارد. باور نمی‌کرد که این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده‌ی باغش شدند. از این که او این قدر بی‌خبر و بی‌خیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم می‌خندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت: «چرا مسخره‌ام می‌کنید؟ چرا به من می‌خندید؟ از باغ من بروید بیرون.» خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که دایی ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت: «برادر، به خدا ما داریم فرار می‌کنیم. کاری به میوه‌های تو نداریم.» مرد سرش را تکان داد و گفت: «آمده‌اید پنجاه نفری میوه بچینید؟!  دیگر چه برای خانواده‌ام می‌ماند؟» دایی ام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت: ما از فلان طایفه‌ایم، روستای گور سفید و آوه زین. مرد کمی آرام شد. دایی ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعر کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت: «صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.» لبخندی زد و به ما خیره شد. دایی ام گفت: «می‌خواهی آواره‌ها را راه ندهی؟ کی باور می‌کند مردی از ایل کلهر به آواره‌ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا این جا رسیده‌ایم. این جا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و مهمانمان کن.» مرد، کتری و قوری اش را آورد و شروع کرد به چای‌ ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، دایی ام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر می‌خواند. بعد زن و بچه‌اش را صدا زد. زنش هرچه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: «از خانه‌ات سیر شده ای؟! آن هم با این همه آدم.» مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: «بلند شوید و هرچه دلتان می‌خواهد میوه بچینید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید.» تعارف کردیم که نه. فقط تا شب می‌نشینیم و برمی‌گردیم. مرد گفت: «اگر از میوه‌ها نچینید، به خدا خودم را نمی‌بخشم.» بچه‌ها با خوشحالی از میوه‌ها می‌کندند و می‌خوردند. من هم بلند شدم سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخه‌ها میوه بچیند. سهیلا ذوق می‌کرد و می‌خندید. تا غروب همان جا ماندیم. به دایی ام گفتم: «خالو، بیا برگردیم شیان. آن ها شب‌ها می‌ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آن جا نرسیده باشند.» دایی ام سر تکان داد و گفت: «باشد، برمی‌گردیم.» شب دوباره به مدرسه برگشتیم، اما آن چه را دیدیم، باور نمی‌کردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر می‌شدند. توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آواره‌ها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آن جا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه‌ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. صبح زود، خانواده‌هایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را مهمان کردند. از تمام خانه‌ها بوی دود و نان تازه می‌آمد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤 همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba   🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●