8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 حلال
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ اسطورهای که نام پدر گرفت...
🎶 ترانه
🌫 نقاشی با شن
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
⛰ اسطورهای که نام پدر گرفت... 🎶 ترانه 🌫 نقاشی با شن #یکی_از_میان_ما ...🌷... / یاد یاران …………………
❇️ او خواست که قوی باشیم! 💪🏼
🗓 به فراخور گذر از سالگشت پروازش
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
باید از هر خیال امیدی جست
هر امیدی، خیال بود نخست 🌿🕊
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
گاهی وقتی که به پایانِ کار میرسیم
و نظری بر گذشته میکنیم
درمییابیم که سرتاسرِ زندگی را
چون چیزی گذرا زیستهایم
و با حیرت می بینیم
که آنچه بیاعتنا از کنارش گذشتهایم
و لذّتی از آن نبردهایم
همان زندگیمان بوده است.
«از همهی زندگی لذت ببریم.»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۴: بمبارانهای گور سفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارهی کوهه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۵:
تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک میریختم. علیمردان مرتب میگفت:
«صبح که هوا روشن شود، با هم میرویم. آرام باش. سعی کن بخوابی.»
شب، خیال صبح شدن نداشت. نیمه شب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکه تکه برگشتیم تا گور سفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم میآمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوهزین رفتم. توی راه گریه میکردم و خندههای جمعه جلوی چشمم میآمد. جمعه فقط شانزده سال داشت.
وارد خانه ی پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچهها گریه میکردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه میکردند و اشک میریختند. فریاد زدم:
«صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند، صدام، داغ برادر ببینی.»
پدرم سرش را روی شانهام گذاشت و با گریه گفت:
«دخترم، برادرت رفت.»
این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند. آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش میکرد و با خودش به گردش میبرد. از مادرم پرسیدم:
«چه طوری اتفاق افتاد؟»
اشکهایش را پاک کرد و گفت:
«دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم: پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.»
پرسیدم:
«اول چه کسی پیدایش کرد؟»
پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشمهایش به نقطه ای خیره مانده بود و اشک از گونههایش میریخت. بغض کرده بود و هیچ نمیگفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش. خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کردهام، زد زیر گریه. وسط گریههایش گفت:
«فرنگیس، صدا که آمد، دختر دایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.»
لیلا را محکم بغل کردم توی بغلم تکانش میدادم. پدرم با صدای بلند گریه میکرد. لیلا نالید و ادامه داد:
«رفتم روی تپه. افتاده بود. صورتش روی زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرأت نکردم بروم جلو. زن دایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم میکرد. پلک نمیزد. باور کن زنده بود و مرا نگاه میکرد. زن دایی روسریاش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زن دایی، چه کار میکنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زن دایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زن دایی بغلم کرد و گفت جمعه مُرده...»
لیلا گریه میکرد. برگشت نگاهم کرد و گفت:
«فرنگیس، جمعه مُرده؟ نمُرده، داشت نگاهم میکرد.»
وقتی لیلا حرف میزد، داشتم دیوانه میشدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بیحال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچهها هایهای گریه میکردند؛ ستار با انگشتهای کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا...
لباسهای سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم:
«صدام، خدا برایت نسازد. مینها خدا برایتان نسازد.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ارزشش را ندارد
برای یک حرف بیمنظور
دنیایتان را خراب کنید.
همدیگر را ببخشید و کنار هم خوشبخت بمانید.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
🗡 از سرنیزهات به جا استفاده کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍃
این جوری نیست که هیچ جایی نیاز به تندی زبان نباشهها.
بعضی جاها به زبان نرم نیازه و بعضی جاها به زبان تندوتیز.
اگه این دو رو جابهجا استفاده کنیم، اشتباه کردیم؛ هم تندزبانی به جای نرمزبانی اشتباهه و هم نرمزبانی به جای تندزبانی.
درست اینه که هر دو به جا باشه.
همون جوری که سرنیزه هم کاربردهای مثبت زیادی داره.
🗡 واسه همینه که نگفتیم:
«سرنیزهات را دور بینداز!»
گفتیم:
«از سرنیزهات به جا استفاده کن!»
🍃🍂🍂🍃
「🍃「🌹」🍃」
بزرگترین زندان هر انسان،
افکار محدود و مخدوش اوست.
⛓
⛓
⛓
⛓
هرچه اندیشه، محدودتر و مخدوشتر باشد،
زنجیرهای زندان، قطورتر خواهند بود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
💞 با هم مدارا کنید!
✍🏼 #خط_خودکاری
🏡 خانهی هنر / «رو به راه»
🔹 https://eitaa.ir/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۵: تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک میریختم. علیمردان مرتب میگفت: «ص
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۶:
به مادرم گفتم:
«چه طور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟»
مادرم نالید و گفت:
«چه را ببینی؟ جنازه ی تکه تکهی برادرت را؟ بدن پاره پارهاش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.»
مادرم مثل دیوانهها با خودش حرف میزد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم. خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند.
کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینهام ریختم و فریاد زدم:
«خدایا، قلبم را آرام کن.»
........................
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین درآوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسر دایی ام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زن داییام تا مرا دید، گفت:
«فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آن ها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها توی همین روستا...»
زن داییام شروع کرد به تعریف ماجرا:
«منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلان غرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زن داییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد.
...........................
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. این طوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
شب بود آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم. الآن برمیگردم. دبه ی آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اول وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبهی آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:
«مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄