eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
556 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   📖 «سوره‌ی مریم آیه‌ی ۶۴» 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀 سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی سخت است دلت را بتراشند و بخندی هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی از درد دل شاعر عاشق بنویسی با مردم صد رنگ، هماهنگ نباشی مانند قلم، تکیه به یک پا کنی اما هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی سخت است بدانی و لب از لب نگشایی سخت است خودت باشی و بی‌رنگ نباشی وقتی که قلم داد به من حضرت استاد می گفت: خدا خواسته دلتنگ نباشی «نغمه مستشار نظامی» / فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 آن قدر قوی باش تا هر روز با نگاه تازه‌ای با زندگی رو به رو شوی. زندگی یک مسابقه نیست، زندگی سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد، چشید و لذت برد. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر ماهواره‌ای از حجم ویرانی در لس‌آنجلس 🇺🇸 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳🍃🕷🍃🌲 🕷 عنکبوت طاووسی این عنکبوت رنگارنگ بسیار کوچک است و به راحتی روی ناخن جای می‌گیرد. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۰: یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۱: یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می‌روم خانه پدرم سری می‌زنم و بر‌می‌گردم. سهیلا زودی دمپایی‌های کوچکش را پا کرد و آماده‌ی رفتن شد. گفتم: «سهیلا، خسته می‌شوی. می‌روم و زود برمی‌گردم.» خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم: «گوساله تنها می‌ماند تو بمان تا برگردم.» اخم کرد و بدون این که چیزی بگوید، راه افتاد! خنده‌ام گرفته بود. یاد بچگی‌های خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه را خوب می‌شناخت. گفتم: «می‌توانی تا آوه‌زین، پیاده بیایی؟» اخم کرد و گفت: «آره، می‌آیم!» خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جاده‌ی خاکی رسیدیم. مزرعه ی ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوته‌های ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کم کم عرق روی پیشانی‌ام نشست. سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت، یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دست‌هایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد. به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چه قدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل می‌توانستم از روی جاده‌ی خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود.  دلم می‌خواست از دشت بروم، اما از مین می‌ترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید می‌کرد. پای بچه‌های بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود. به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دست‌هایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت: «سلام دخترم.» لحنتش ناراحت بود. سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم: «چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟» جوابم را نداد. پیشانی‌اش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت: «برو داخل. من الآن می‌آیم.» روی خاک‌ها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت: «دلم خون است. حالم خیلی بد است.» دستش را گرفتم و پرسیدم: «چی شده؟» دست‌های پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم: «بیا برویم داخل.» از جا بلند شد. آهی کشید و با من به داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت: «کی آمدی تو‌ دختر؟» مادرم را بوسیدم و گفتم: «همین الآن. باوگم (پدرم) چرا ناراحت است؟» مادرم گفت: «رفته بود گیلان غرب. الآن رسیده، من هم نمی‌دانم چرا ناراحت است.» پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت: «دلم از دست این مردم خون است که نمی‌دانند در جنگ بر ما چه گذشت.» با تعجب پرسیدم: «چی شده مگر؟» از ناراحتی کلافه بود. دلم می‌خواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت: «ها، نکند می‌خواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن فرنگیس!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
این گل زیبا توی خونه‌باغ یکی از دوستامه. کسی هست این گیاه زیبا رو بشناسه؟ 🪷🌵🪷
این هم از گل خونه‌ی ما که داره شبیه اون گل خونه‌‌باغ دوستم می‌شه. 🪷🌵🪷
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   〰 زود باش! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 نه با صعــود، مغــرور شوید و نه با سقــوط، مبهـــوت و مأیوس! حواســمان باشــد که صعــود، از پاییــن‌ترین نقــطه آغاز می‌شــود و سقوط، درســت در نقــطه اوج. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🌲🍁🥀🌨🍃🌲 🌳 یک چشم‌انداز در چهار فصل سال 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۱: یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می‌روم خانه پدرم سری می‌زنم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۲: مطمئن شدم کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم: «بگو. قول می‌دهم کاری نکنم. اصلاً به من چه؟!»   پدرم که دید ناراحت شده‌ام، گفت: «چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آن جا به من گفتند جمعه چون روی مین رفته، شهید نیست.» حرفش که به این جا رسید، صدای هق‌هقش بلند شد. احساس کردم بغض گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم: «بی خود کرده‌اند این حرف را زده‌اند. آن‌ها کجا بودند وقتی جنازه‌ی تکه تکه‌ی جمعه برگشت.» مادرم خودش را وسط انداخت و گفت: «حالا بس کنید.» پدرم با ناراحتی بلند شد و گفت: «اصلاً حق و حقوقش هیچ. من فقط می‌خواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟» حالش بد بود. مرتب این طرف و آن طرف می‌رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه‌ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت: «زن، ساک مرا ببند، می‌خواهم بروم.» مادرم با تعجب پرسید: «کجا؟» پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت: «می‌روم پیش امام. می‌خواهم شکایت کنم.» با خنده گفتم: «باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می‌روم شهر...» حرفم را قطع کرد و گفت: «نه. نمی‌خواهم بروی. بس است فرنگیس! اصلاً دلم گرفته و می‌خواهم بروم امام را ببینم.» مادرم خندید و گفت: «پیرمرد، می‌روی و توی راه می‌میری. تو کی توانسته‌ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می‌خواهی بروی؟» پدرم گفت: «کشور خودم است. مرا که نمی‌کشند. می‌روم و برمی‌گردم.» ساکش را دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقت‌هایی افتادم که با هم به مزرعه می‌رفتیم. توی راه، پشت خمیده‌ی پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوه‌زین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش می‌کردم مواظب خودش باشد. گفتم: «باوگه، این از جبار، این از ستار، این از سیما. ول کن، نرو! مگر کسی می‌گوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشت‌های ستار را دیده؟ مگر دست قطع شده‌ی جبار نیست؟» پدرم فقط گریه می‌کرد. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه می‌کرد. پدرم با بغض گفت: «خون جمعه روی سنگ‌های آوه‌زین  است، نمی‌بینی فرنگیس؟» تا گور سفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت: «نگران نباش، زود برمی‌گردم.» برایش دست تکان دادم. می‌دانستم قلب شکسته‌اش را فقط دیدن امام آرام می‌کند. پس از آن، روزها جلوی خانه می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. هر پیرمردی را که توی ماشین‌ها می‌دیدم، قلبم تکان می‌خورد. اگر بلایی سر پدرم می‌آمد، خودم را نمی‌بخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟ پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سؤالم این بود: «امام را دیدی؟» خندید و پیروزمندانه گفت: «دیدمش!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄