🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پانزدهم ب
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شانزدهم(بخش دوم)
داد زدم
_من این آینده کوفتی رو نمیخوام
کی رو باید ببینم ؟
من مامان میخوام ...
من بابا میخوام ...
من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ...
من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم
توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن.
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم
_تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی !
توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم .
بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم
اون برام هر کاری کرد
ولی شما چی کار کردید؟
می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟!
فکر میکنید همه چیز پولیه
همه چیز خریدنیه
حتی پدر
حتی مادر
تو دیگه مادرم نیس ...
با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم
ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد
چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد .
بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند .
×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟
پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀:
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_شانزدهم
«کدوم کارها؟»
«همینکه شما با شاه گرفتین.»
بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: «بیا پایین.»
رفتیم تو. در را بستیم و دیگر چیزي نگفتیم.
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: « مگه نمی خواي سرکار بري؟»
گفت: « نه، می خوام برم خونه پیدا کنم، این جا دیگه جاي ما نیست.» ...
ظهر برگشت.
«چی شد؟ خونه پیدا کردي؟»
«جاش چه جوریه؟»
«یک زیرزمینه، تو کوي طلّاب.»
بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم!
« این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟»
لبخندمحبت آمیزي زد.گفت: « این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکر
یک جایی بردارم براي خودمون.»
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد.داشت گریه ام می گرفت.
«اگه همون گربه رو بزنی، می آد این جا؟!»
51
«زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره.»
تو همان زیرزمین تاریک و ترسناك مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد، همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه.
شب و روز کار کردند. زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند.خانه هنوز آجري و خاکی بود که اسباب و
اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا.
چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت، وسطش پرده
زده بودیم.شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقاي طلبه اش. کم کم کارهاش گسترده شد.
بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک
کلت آوردند. ازش پرسیدم:« اینو می خواي چکار؟»
گفت: « یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نبایدخالی باشه.»
وقتی می رفت براي پخش اعلامیه، می گفت :«اگه یکوقتی مأموراي شاه اومدن، در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست
و می ره سر کار. از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.»
یک شب که رفت براي پخش اعلامیه، برنگشت.یک آن آرام نداشتم. تاصبح شود، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را
نگاه کردم. خبري نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن
ساواکی ها چیزهایی شنیده بود. همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان را به دوستهاش خبر دادم. گفتند:« می ریم دنبالش، ان شا االله پیداش می کنیم.»
52
آن روز چیزي دستگیرشان نشد. روزهاي بعد هم گشتیم. خبري نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز
یک هو پیداش شد!
حدسمان درست بود: ساواك گرفته بودش. چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه اي از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند.
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه «غیاثی» نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر
داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد. نوارهاي امام و
رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا. به ام گفت: « اگه یکوقت دیدي من دیر کردم، اینا همه رو رد
ادامه دارد....
#امام_زمان
#ماه_شعبان
#نیمه_شعبان
#نجات_مستضعفین_یمن
#حاج_قاسم
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمد علی نی
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_شانزدهم
ادامه قسمت قبل
من دیده ام برخی مدعیان عرفان، وقتی نماز را به پایان می رسانند مشغول ذکر و تسبیح و... می شوند.
اما احمد آقا وقتی نماز معراج گونه اش به پایان می رسید و سفر عرفانی اش تمام می شد، همگام با نمازگزاران مسجد تکبیرها را تکرار می کرد:
الله اکبر خمینی رهبر✊
بعد دستانش را به نشانه دعا در مقابل صورتش قرار می داد و مانند بقیه می گفت:
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی...🤲
بعد هم مشغول گفتن تسبیحات حضرت زهرا میشد آن هم با توجه کامل.
وقتی تعقیبات نماز به اتمام می رسید از جا بلند می شد و مشغول فعالیت های بسیج و فرهنگی میشد.
البته در میان شاگردان حضرت استاد، چنین افرادی کم نبودند که این هم از زحمات حاج آقای حق شناس بود...
🍁به قول آن انسان وارسته: آیت الله حق شناس عرفان و سلوک را به سطح پایین جامعه منتقل کرد.
ایشان عرفان و دوستی با خدا را کوچه بازاری کرد، کم نبودند از کسبه بازار و افراد عادی که در کنار زندگی روز مره خود راه سیر و سلوک را از این انسان خدایی اموختند🍁
🔷 #پایان_این_قسمت
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید✨😊
#منتظرتونیم 😉
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@sadrzadeh1
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پانزدهم
از مشهد که آمدیم ایام فاطمیه شروع شده بود.از قم استادی را به خانه مان دعوت کردیم که مُبلغ خارج از کشور بود. در این ایام گاه تا هشتصد نفر را در پایگاه غذا میدادیم. رییس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود. اما چون عاشق کارم بودم،هم به درس و حوزه میرسیدم هم به پایگاه.
روزی یکی از بچه های پایگاه گفت:((خبر داری چیشده؟؟))
_نه چیشده؟
یه نفر از پایگاه برادران نیمه شب جمعی از پسرارو میبره توی یکی از کوچه های حاشیه منطقه تیر اندازی میکنن،بعدم میبردشون غسالخونه!
خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن اطلاعات.چه کسی، کجا و چرا؟
همه را روی کاغذ اوردن.وقتش بود تا مسئول این کار گوشمالی داده شود.
گزارش را که،رد کردم شنیدم برادران پایگاه در به در دنبال کسی هستند که گزارش کرده.
آن روز ها حوزه برادران طبقه بالای حوزه خواهران بود.
#اسمتومصطفاست #قسمت_شانزدهم
چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده.چه کسی بوده که علیه مصطفی صدرزاده گزارش داده .اما ما هم راهش را بلد بودیم! راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را !
بعد ها که ازدواج کردیم در چشمانم نگاه کردی و پرسیدی:((تو میدونی خبر شلیک شبانه رو کی داده بود؟))
نگاهت کردم و گفتم:((ناراحت نمیشی بگم؟))
_نه به جان تو!
_من بودم!
دهانت از تعجب باز ماند :((نه!))
_بله!
به سرفه افتادی:((ببخش من رو،اون روزا کلی به کسی که مارو لو داده بود،فحش دادم!))
_یادت رفته چی کار کرده بودین؟سه شب پشت سر هم سروصدا راه انداخته بودین،اونم چه جور ! ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه هارو برده بودی بهشت رضوان روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی.
خندیدی،از همان خنده های نمکین معصومانه:((چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز،بی اونکه بدونم کی هستی! یقه مسئول اطلاعات رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر ،تعجب کردم!))
@sadrzadeh1
🍒#من_میترا_نیستم 🍒
#قسمت_شانزدهم🍓
زینب بعد از انقلاب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه می گرفت. خودش خیلی مقید به انجام برنامههای خود سازی بود ولی دوست داشت توصیه های اخلاقی آقای مطهر را هم بداند و به آنها عمل کند.
آقای مطهر به شاگرد هایش برنامه خودسازی داده بود و از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند زیاد به مرگ فکر کنند پرخوری نکنند روزه بگیرند و برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتار شان باشد.
وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند زینب رو به رویشان می نشست و به حرفهای آنها گوش میکرد زینب بعد از انجام برنامه های خودسازی آقای مطهر به خودش نمره میداد و نموداری می کشید تا ببیند در انجام برنامههای خود سازی پیشرفت داشته یا نه.
بعضی مواقع مهری و مینا زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی میبردند خانواده کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت میکردند زهرا خانم مرتب به بچهها کتابهای دکتر شریعتی و استاد مطهری را میداد زینب با علاقه کتابها را میخواند.
من که میدیدم بچههایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک میشوند شکر میکردم به خاطر عشقی که به امام و انقلاب داشتند و همیشه از فعالیتهای دخترها حمایت میکردم
بعضی وقت ها بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی میشد ولی من جلویش می ایستادم.
یادم هست که یک سال بعد از انقلاب سیل آمد مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند بابای مهران صدایش در آمد که دخترای من چی کار هستند که واسه کمک به سیل زده ها میرن؟
او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم و گفتم :دخترام واسه خدا کار می کنن تو حق نداری ناراحتشون کنی. کمک به روستا های سیل زده ثواب داره.
نباید جلوی اونا رو بگیری
بعد از انقلاب در مدارس آبادان معلم ها دو دسته شدند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. زینب روسری و چادر می زد و بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نداشتند و با انقلاب همراه نشده بودند به امثال زینب نمره نمیدادند و آن ها را اذیت می کردند....
ادامه دارد....
🍒#من_میترا_نیستم 🍒
#قسمت_شانزدهم🍓
زینب بعد از انقلاب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه می گرفت. خودش خیلی مقید به انجام برنامههای خود سازی بود ولی دوست داشت توصیه های اخلاقی آقای مطهر را هم بداند و به آنها عمل کند.
آقای مطهر به شاگرد هایش برنامه خودسازی داده بود و از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند زیاد به مرگ فکر کنند پرخوری نکنند روزه بگیرند و برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتار شان باشد.
وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند زینب رو به رویشان می نشست و به حرفهای آنها گوش میکرد زینب بعد از انجام برنامه های خودسازی آقای مطهر به خودش نمره میداد و نموداری می کشید تا ببیند در انجام برنامههای خود سازی پیشرفت داشته یا نه.
بعضی مواقع مهری و مینا زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی میبردند خانواده کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت میکردند زهرا خانم مرتب به بچهها کتابهای دکتر شریعتی و استاد مطهری را میداد زینب با علاقه کتابها را میخواند.
من که میدیدم بچههایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک میشوند شکر میکردم به خاطر عشقی که به امام و انقلاب داشتند و همیشه از فعالیتهای دخترها حمایت میکردم
بعضی وقت ها بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی میشد ولی من جلویش می ایستادم.
یادم هست که یک سال بعد از انقلاب سیل آمد مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند بابای مهران صدایش در آمد که دخترای من چی کار هستند که واسه کمک به سیل زده ها میرن؟
او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم و گفتم :دخترام واسه خدا کار می کنن تو حق نداری ناراحتشون کنی. کمک به روستا های سیل زده ثواب داره.
نباید جلوی اونا رو بگیری
بعد از انقلاب در مدارس آبادان معلم ها دو دسته شدند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. زینب روسری و چادر می زد و بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نداشتند و با انقلاب همراه نشده بودند به امثال زینب نمره نمیدادند و آن ها را اذیت می کردند....
ادامه دارد....
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
قسمت پانزدهم:یادت باشد❤️ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی 🌹🌹 همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم.اولین باری نبود که مهمان داشتیم،ولی استرس زیادی داشتم .چندین بار چاقوها و بشقاب ها را دستمال کشیدم.فاطمه سربه سرم می گذاشت.مادرم به آرامی با پدرم صحبت می کرد.حدس می زدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد.بالاخره مهمان ها رسیدند .احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم.برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم،ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد.عمه گفت(داداش!حالا که جواب آزمایش اومده،اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن.جمعه هفته ی بعد هم عقدکنان بگیریم. )تا صحبت حلقه شد،نگاهم به انگشت دست چپم افتاد.احساسی عجیبی به سراغم آمده بود؛حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد،پدرم گفت:نظر فرزانه روی سیصد تاست.پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت.می دانستم حمید آن قدر با حجب و حیاست که سختش می آید در جمع بزرگ ترها حرفی بزند.دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد،گفت(توی فامیل نزدیک ما مثلا زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثرا صدوچهارده تا سکه اس.سیصد تا خیلی زیاده.اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه،ولی باز نظر خانواده عروس خانم شرطه. همه چیز برعکس شده بود.از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود.مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند،به حمید گفت:فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن،احتمالا نظرش تغییر میکنه.اونوقت هرچی شما دو تا تصمیم گرفتید،ما قبول می کنیم.پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛بیشتر طرف حمید بود تا من.در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است،ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است.چایی را که بردم،حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می گیرد.گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود،متفاوت از پسرعمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسرعمه من نبود،قرار بود شریک زندگیم باشد،چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم .عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود،دستم را گرفت و گفت:ما از داداش اجازه گرفتیم ان شالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم.فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟گفتم:تا ساعت چهار کلاس دارم،برسم خونه میشه چهار و نیم.بعدش وقتم آزاده.قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم.فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می شد،بدو بدو می رفتم که به کلاس بعدی برسم.وقتی رسیدم خانه،ساعت چهار و نیم شده بود.پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمينتون بازی می کردند.از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. #کتاب_یادت_باشد #قسمت_شانزدهم #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا🌹
#خاطراتمادرشهیدمصطفیصدرزاده
#قسمت_شانزدهم
مصطفي در دوران #کودکی
خیلی پر جنب و جوش بود و
سر #نترسی داشت . 🌹
به خاطرهمین همیشه یه #بلایی سرش میومد
و همیشه در #استرس بودم...😔
انقدر پرجنب و جوش بود و آروم قرار نداشت که ، در سن #چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب🙏
.
بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه،
دکتر گفت: "خانم دیگه این بچه را ،این جا نیار! این از من و شما سالمتره!!!☺️🌹
تنها مشکل این بچه، #روح_بزرگشه ،
که در این جسم نمیگنجه!
این حرفی بودکه، دکترش به من گفت..."💐
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#مصطفی_باصفا
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
.