فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برام هیچ ترسی شبیه تو نیست...😅
نماهنگ عالی از دردای دل نتانیاهو👌
تمام قلب من پر از غمه یه بسته پوشکم برای من کمه😅
#اسرائیل
#ایران
💙@Tahora_yazd
عصر جدید 32 - اتصالات مغز ماشین.mp3
8.9M
🌟مجموعه سخنرانی های نظم جدید جهان
عنوان : اتصالات مغز ماشین (32)
🎙میلاد نورپور
#نظم_جدید
┏━━━
✅@Faraghlit_ir 📖🎙
┗━━━━━━━━━━━━
🌷پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
در دوران غیبت مردمی از مشرق زمین، خروج می کنند و زمینه ساز حکومت امام مهدی علیه السلام می شوند.🇮🇷✊
(کشف الغمه فی معرفه الائمه، ج۲، ص۴۷۷)
🌹امام صادق علیه السلام فرمودند:
«ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید چون در لحظات ظهور ایمانها به سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار میگیرند.»
(کافی/۱/۳۷۰/۶)
@saghebin
✅ اعمال روز هفدهم ماه ربیع الاول (امروز)
🌸 روز ولادت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و امام جعفر صادق علیه السلام
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و یکم هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن ردی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و دوم
گاهی دست به قلم میشدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری، لبنانی، افغانی، پاکستانی، عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود می نوشتم. برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان، جنب و جوش سابق، دنبال هدایت عملیات در سایر استانهای آلوده به حضور تکفیریها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می آمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرفهایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده.
یک روز در خلال حرف هایش تعریف کرد که:« بعضی از مناطق شعیه نشین مثل نبل و الزهرا، سالهاست که در محاصره مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه، حمام خون به راه میاندازن.
دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل، به ویژه پسرها و نوه ها را قابل تحمل میکرد.
قرار شد شب جمعه، برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیه. آنطور که حسین گفته بود، قرار بود آن شب تمام خانواده های فرماندهان ایرانی و لبنانی، برای دعای کمیل به حرم بیایند. حسین هم آمد.
شبها حرم حضرت رقیه بسته بود و باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد می شدیم. شب غریبی بود و حس و حال عجیبی داشتم. شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم، این حس سؤال برانگیز را به من داده بود و با خودم میگفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟!
آن شب از میان محله های قدیمی، متراکم و تودرتو گذشتیم. عجله همراه با شوق زیارت، دلشوره تجربه نشده ای را توی دلم انداخته بود اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان، آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد. فکر میکردی نشستهای توی حیاط حرم شاه عبدالعظیم و دعای کمیل را میشنوی. این فقط
احساس من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود، این را نشان میداد.
پایم درد میکرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم. صندلی را کنار پنجره ای گذاشتم که رو به کوچه ی پشت حرم باز میشد. مداح دعا را شروع کرد، به
اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی، شروع کرد به روضه خواندن، حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید، حواسها پرت شد و آن حال هم از بین رفت اما مداح باز هم ادامه داد. کم کم سروصدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد، از کنار پنجره رد تیرها را میدیدم که توی تاریکی خط سرخی می انداختند. همهمه ای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند.
بیشتر خانم ها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری، جدا از مردها و در گوشه ای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند. یاد حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که «خدا رو چه دیدی. شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم.»
همهمه و سروصدا جای ذکر و دعا را گرفته بود اما من بی خیال به محل درگیری نگاه میکردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت:« مامان تو رو خدا، بیا پایین بنشین.»
خیلی آرام بودم. درست مثل آرامش دخترانم در آن روز درگیری سه سال پیش در كَفَر شوسه که توی محاصره مسلحین بودیم. با خودم فکر میکردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم.
به تدریج صدای تیراندازیها کم شد. حسین و چند نفر دیگر که ظاهراً در حین دعا، طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند لحظاتی بعد وارد حرم شدند. یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند، تقریباً همه منتظر شنیدن خبرهایی بودند که طبیعتا حسین و دوستانش باید میداشتند. عده ای به بقیه علی الخصوص خانمها روحیه میدادند و عده ای با هیجان آمیخته با ترس میپرسیدند:« میشه از حرم خارج شیم؟» خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند:« چیز مهمی نیست، یه تیراندازی عادی جلو یکی از پستهای بازرسی، پشت حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبانها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید.»
انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا «امن یجیب» خواند و سر و ته مراسم را به هم آورد.
وقتی برمیگشتیم. زهرا به حسین گفت:« بابا! بیشتر خانمها ترسیدند، منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بود کنار پنجره و نمیترسید.
حسین خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت:« سالار اگه بترسه که دیگه سالار نیست.»
نزدیک یک ماه در سوریه بودیم. با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم. سفری که خستگی چند سال دوری حسین را با دعا و زیارت از تنمان ریخت.
حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابل پیش بینی بود که از تجربه او درجهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند. فرمانده کل سپاه مسئولیت راه اندازی قرارگاه تازه ای را به او واگذار کرد تا جبههی مقاومت بیش از گذشته تقویت شود.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و دوم گاهی دست به قلم میشدم و مشاهداتم را
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و سوم
در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امام رضا هم شد. انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا، مایه آرام دل دور شدۀ او از حرم حضرت زینب بود. بی سروصدا دو هفته یکبار به مشهد می رفت و میآمد. چند باری هم به سوریه رفت.
یک روز وقتی از مشهد، برگشت گفت:« پروانه. نوکری حرم آقا امام رضا، یه لذت معنوی داره که دنیا رو از تن آدم میتکونه.»
گفتم:« شما که دنیا روسه طلاقه کردی.»
خندید:« حداقل شما میدونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره.»
زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم میشناخت. چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد. حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید:« میخوای بپرسی که بعد از تشکیل دفاع وطنی سوریه چه نیازی به سازماندهی نیرو تو ایرانه؟»
و خودش جواب داد:« دشمنان بیرون مرزها بیکار ننشستهان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیری ها. با سلاح، پول، امکانات و حتی نیروی انسانی، دیروز در سوریه، امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیک مرزهای ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت، پیش از وقوع بحران و جنگ.»
پرسیدم:« کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟»
گفت:« آره، سرکشی به خانوادههای شهید مدافع حرم.»
انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دو بار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد، لابه لای صحبتهاش حرفهایی زد که سوختم. میگفت:« به خاطر یه سری محدودیتها، تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن میشن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن. باید شما با اونا ارتباط داشته باشین، اما میتونین کارتون رو از سرکشی به خونواده شهدای ایرانی شروع کنین. این به کار اداری نیس. دولتی نیس، یه کار زینبیه.»
به حرمت نام مبارک حضرت زینب، کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا می نشستم، به ژرف اندیشی حسین میرسیدم و به رسالت زینبی که او بر دوشم گذاشته بود.
بیشتر خانواده شهدا، نام حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکیشان قبل از شهادت، تعریف کرده بود که:« کارم دیده بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دو بار از یک نقطه بالا می آوردم
تک تیراندازهای تکفیری با قناصه میزدند توی سرم.
سردار همدانی وقتی به خط سرکشی میکرد، کنارمان مینشست. با آمدنش، بچه ها، روحیه میگرفتند. ترس را نمی شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا روز میخورد. توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمانهای مسکونی بود. یک روز دیدم که نهارش را تا نصف خورد و بقیه غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربین دیده بانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم. باید از جایی عبور میکرد که زیر دید و تیر قناصه زنها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا
شکسته، نشسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت.»
این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد، تازه فهمیدم که یک
سینه حرف ناگفته از حسین در تک تک رزمندگان جبهه مقاومت وجود دارد.
محرم سال ۹۴، حسین طبق سنت دیرینه اش به هیئت ثار الله سپاه همدان رفت. من و بچه ها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود، چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بودند، سخنرانی و مداحی میکند و مثل یک طفل یتیم و بی پناه، با صدای بلند گریه میکند و به پهنای صورتش اشک میریزد. وقتی به تهران آمد، خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود، گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده ام. پرسیدم:« توی هیئت چی خوندی؟» گفت:« روضه که بلد نبودم. فقط پشت سرهم مثل میاندارها تکرار میکردم:« حسین آرام جانم، حسین روح و روانم، حسین دوای دردم، حسین دورت
بگردم.»
هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف میزدیم. خندیدم و گفتم:« حسین به قول بچههای جبهه، بدجوری نور بالا میزنی.»
گفت:« ناقلا، حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟!»
گفتم:« نه، واقعاً میگم یه جور دیگه ای شدی.»
گفت:« یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمامش کنم.»
نباید عیان حرف دلم را میزدم، فکر کردم که آمادگی ام را دیده و میخواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست شد و صدایم لرزان:« کجا؟ شما که تازه اومدی.»
فهمید که فکرم به سوریه رفته، غبار تردید را از ذهنم کنار زد:« خانوادگی میریم راهپیمایی اربعین.»
همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا، سارا، حسین، من به اضافه برادر حسین، اصغرآقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین، سوار پرواز تهران. نجف شدیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
یک پیجر وارداتی، چند هزار نفر رو تا نزدیکی مرگ برد!
حساب کنید اگر ایران به FATF پیوست، با اطلاعاتی که از تمام تراکنش مالی کشور به دست میآورند، چه بر سر اقتصاد و راههای دور زدن تحریم میآید!
پن: اسرائیل جزو اعضای قضایی این سازمان است!
@saghebin
♦️اسراییل به تنهایی توان لازم برای عملیات اخیر در لبنان را ندارد
🔹برخی تحلیلگران معتقدند در عملیات اخیر در لبنان، توانی فراتر از توان اطلاعاتی و عملیاتی اسراییل به کار گرفته شده و به نظر میرسد برخلاف انکار آمریکاییها، این عملیات با مشارکت و پشتیبانی فنی و اطلاعاتی آنها انجام شده باشد.
🔹براساس این تحلیلها، صهیونیستها پس از شکستهای پیدرپی در موضوع جنگ غزه و عدم تحقق اهداف اعلامی در این جنگ از جمله اشغال کامل غزه و نابودی مقاومت اسلامی فلسطین حماس، دچار فروپاشی ساختاری در این رژیم جعلی شدهاند و برای بازسازی خود، نیازمند کسب دستاوردهای کاذب و نمایشی هستند.
🔹بنابر این تحلیلها، برخلاف عملیات روانی رسانههای عبری، اسراییل به تنهایی توان اجرای چنین عملیاتی را ندارد و آمریکاییها با هدف احیای ساختاری رژیم صهیونسیتی و به تأخیر انداختن فروپاشی درونی آن، توان اطلاعاتی و فنی خود را در اختیار اسراییل قرار دادهاند.
@saghebin
با موجوداتی طرفیم که نه به خدا اعتقادی دارن نه به انسانیت و آزادگی!
دلم برای رئیسی سوخت...
@saghebin
◽️سردار سلامی: بزودی رژیم صهیونیستی طعم تلخ انتقام و پاسخ جبهه مقاومت را خواهد چشید.
سردار سلامی:ما ضربات سختی به آنها وارد خواهیم کرد. بزودی این موجود قاتل نابود خواهد شد. این بشارت را به مردم و نیروهای مقاومت می دهیم که آماج ضربات ما در پیش است.
◽️شورای نگهبان لایحه عفاف و حجاب را تایید کرد
رئیس کمیسیون حقوقی و قضایی مجلس گفت: لایحه عفاف و حجاب توسط شورای نگهبان تایید شده است.
◽️جریمۀ ۷۰۰ هزار تومانی برای پوشش پلاک موتور
جانشین پلیسراهور تهران: افرادی که پلاک موتورشان را میپوشانند ۷۰۰ هزار تومان جریمه میشوند. موتورسیکلتی هم که اصلا پلاک نداشته باشد، علاوه بر جریمه به پارکینگ منتقل میشود.
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرور تصویری بیانات رهبر انقلاب در دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی و میهمانان کنفرانس وحدت. ۱۴۰۳/۶/۳۱
@saghebin
14030631_46139_64k.mp3
10.93M
🔊 صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی و مهمانان کنفرانس وحدت. ۱۴۰۳/۶/۳۱
@saghebin
32.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟معرفی مجموعه سخنرانی های فاراقلیط
📍مجموعه سخنرانی : فرهنگ کره ای
🎙میلاد نورپور
#معرفی_کانال
┏━━━
✅@Faraghlit_ir 📖🎙
┗━━━━━━━━━━━━
📍لیست مباحث فرهنگ کُره ای 👇
● فرهنگ کُره ای 1
● فرهنگ کُره ای 2
● فرهنگ کُره ای 3
● فرهنگ کُره ای 4
● فرهنگ کُره ای 5
● فرهنگ کُره ای 6
● فرهنگ کُره ای 7
● فرهنگ کُره ای 8
● فرهنگ کُره ای 9
● فرهنگ کُره ای 10
این لیست به روز رسانی میشود...
┏━━━
✅@Faraghlit_ir 📖🎙
┗━━━━━━━━━━━━
✅ مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی و میهمانان کنفرانس وحدت ۱۴۰۳/۰۶/۳۱
🌷نبوت پیامبر خاتم درواقع نسخه نهایی و کامل برای سعادت و تعالی بشر است.
👈اگر حرکت عام تاریخ بشر را تشبیه کنیم به یک کاروان
📌قطعاً کاروانسالار و راهبر این کاروان انبیای الهی هستند
❇️انبیای الهی هم راه را نشان میدهند،
❇️هم قدرت تشخیص جهتیابی را در افراد انسان تقویت میکنند
❇️فطرت را بیدار میکنند، نیروی خردورزی و اندیشه را فعال میکنند
✔️انبیا این هدایت را با طرق مختلفی انجام دادند:
💠وَ ما عَلَينا اِلَّا البَلاغُ المُبين💠
یک جا میفرماید پیغمبر وظیفهاش «رساندن» است؛ فقط همین
💠ما اَرسَلنا مِن رَسولٍ اِلّا لِيُطاعَ بِاِذنِ اللّه💠
باید مورد «اطاعت» قرار بگیرد؛ یعنی تشکیلات سیاسی درست کند، جامعه را حرکت بدهد و موظفند گوش کنند
📌یک جا زبانِ خوش است، یک جا قدرت نظامی است؛
⏪بسته به شرایط است.
💎در خلال سلسله این راهبران، بدون تردید کاروانسالار حقیقی و نهایی و اصلی، وجود مقدس حضرت محمّد مصطفیٰ(ص) است
💠یکی از این درسهای زندگی پیغمبر و دعوت پیغمبر عبارت است از امّتسازی؛ تشکیل «امّت اسلامی» با هجرت کلید خورد، با سختیها و دشواریها و گرسنگیها و سختیهای اهل صُفّه و مردم مدینه، ادامه پیدا کرد. با مجاهدتها، مبارزهها، فداکاریها، تحکیم شد. با فداکاریهایی که در دوران حیات مبارک پیغمبر و بعد از رحلت آن بزرگوار انجام گرفت، پایدار ماند.
🚨ما امروز فاقد امّت اسلامی هستیم
🔺کشورهای اسلامی زیادند
🔺نزدیک دو میلیارد مسلمان در دنیا زندگی میکنند
❌امّا عنوان «امّت» را نمیتوان بر این مجموعه گذاشت؛
👈چون هماهنگ نیستند
👈چون یکجهت نیستند
📌ما متفرّقیم
🔻نتیجه این تفرّق
⚠️سلطه دشمنان اسلام است
❇️اگر متفرّق نبودیم
✔️میتوانستیم از امکانات یکدیگر استفاده کنیم،
✔️به هم کمک کنیم،
✔️یک «واحد» را تشکیل بدهیم؛
✅این واحد از همهی قدرتهای امروز دنیا میتوانست قویتر باشد.
⁉️چه کسی میتواند در زمینه تشکیل امت اسلامی کمک کند؟
✅دولتها میتوانند تأثیر بگذارند
🔷آنهایی که میتوانند انگیزه دولتها را قوی کنند، خواصّ دنیای اسلامند
🔸سیاستمداران،
🔹علما، دانشمندان، دانشگاهیان،
🔸طبقات بانفوذ و صاحب فکر،
🔹 شعرا، نویسندگان،
🔸تحلیلگران سیاسی و اجتماعی،
🔺اینها میتوانند اثر بگذارند
🚧البتّه ایجاد این وحدت و تشکیل امّت اسلامی دشمنانی دارد؛ دشمنان اسلام. اینها گسلهای مذهبی درون دنیای اسلام را فعّال میکنن. یکی از مشکلتراشترین گسلهای موجود بین جوامع، گسل اعتقادی و دینی است.
✅قدرت دنیای اسلام ناشی از اتّحاد است. دشمن عکس این را میخواهد. اگر ما میخواهیم پیام وحدت ما، در دنیا صادقانه تلقّی بشود، باید بین خودمان این اتّحاد را ایجاد کنیم.
📍اختلاف سلیقه
📍اختلاف نظر
📍اختلافات سیاسی و امثال اینها
👈نباید در همدلی ملّت تأثیر بگذارد
❇️دنبال اهداف حقیقی باید حرکت کنی. اگر این اتّفاق افتاد، دیگر دشمن نمیتواند به موجود لجنِ فاسدِ خبیثی مثل رژیم صهیونی این اجازه را بدهد که اینهمه جنایت را در این منطقه انجام بدهد.
♦️قدرت درونی ما میتواند:
🦠این غدّه سرطانی خبیث را از قلب جامعهی اسلامی یعنی فلسطین بردارد و ازاله کند
🛡نفوذ و تسلّط و دخالت زورگویانه آمریکا را در این منطقه از بین ببرد.
♦️امروز قدم اول و اوّلین کار در اتّحاد دنیای اسلام بر ضدّ رژیم صهیونی:
☑️قطع ارتباطات اقتصادی کشورهای اسلامی با این باند جنایتکار
☑️تضعیف ارتباطات سیاسی
☑️تقویت حملات مطبوعاتی و رسانهای
☑️ابراز صریح به همراهی با ملت مظلوم فلسطین
🍀امیدواریم انشاءاللّه خدای متعال دولتها را، ملتها را، خواص را، مجموعههای فعال را هدایت کند تا بتوانیم این وظیفه را انجام بدهیم.
@saghebin
⭕️ وسط این پروژههای تخریب انقلابیون از کنار این خبر به سادگی رد نشید :
💫 درخشش جهانی دکتر #زاکانی شهردار موفق تهران بزرگ
🔹 مجمع جهانی نوآوری بریکس ۲۰۲۴ در مسکو برگزار شده #زاکانی شهردار تهران برنده جایزه رهبران نوآور و مقام نخست پیاده سازی نوآوری در صنعت و زیرساخت هم به شهر تهران رسید .
🔸اگر این اتفاق برای یک شهردارِ اصلاحطلب افتاده بود مجسمه اون شهردار رو میزدن وسط شهر، ولی خب زاکانی رو باید زد چون از قبیله اونها نیست...
🔹 این عزت و اقتدار با زحمت به دست اومده قدر بدونیم... تبریک حاجی دمت گرم 👏👏
#امامزمانعجاللهتعالیفرجهالشریف
🌍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و سوم در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امام
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و چهارم
حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی علیه السلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس
کردم در امن ترین نقطه روی زمین ایستاده ام.
شب منزل یک طلبه عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حسن خلقش، تمام کرد.
صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کوله من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیر ضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کوله خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کوله بلند و سنگین را چگونه میکشد. مقداری از بار را اصغرآقا به اصرار ازش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم.
فقط حسین دمپایی به پا داشت.
گفتم:« مگه میشه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟!»
گفت:« نگاه کن به این پیرمرد و پیرزنا و بچههای عرب، بیشترشون دمپایی پاشونه، اگه ما از نجف شروع کردیم، اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر راه میرن، فقط به عشق حضرت زینب.»
جلوتر از ما حرکت میکرد که گم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال گاهی صیدِ نگاه دوستانش میشد.
دعا میخواندیم و راه میرفتیم و هر از گاهی به نیت یکی از رفتگان، گام میزدیم. سیل جمعیت میلیونی و حرکت روان آنها رو به کربلا، خستگی را از پاها به در
می برد.
هر طرف که نگاه میکردی، دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبه میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین میکشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده، چهار دست و پا روی زمین راه میرفت. کاروان جانبازانی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی میکردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند، شعر حماسی میخواندند و هروله کنان، صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
روی بیشتر عمودها، عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عده ای از بسیجیان ایرانی، روی کوله پشتی هایشان، عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور، هر زائری را به عمق تاریخ میبرد و با کاروان اسیران کربلا،
همراه میکرد.
خسته که میشدیم. کنار هر موکبی که میخواستیم، می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم، میخوردیم. حسین جمعمان میکرد و میگفت:« فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن، چه
تازیانه هایی خوردن، چه توهینهایی شنیدن، چه تلخیهایی چشیدن. اما زینب کبری مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند.»
حسین که حرف میزد، خودم را در زینبیه و دمشق میدیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان، احساس کنیم.
دمدمای غروب، بیشتر مردم به داخل موکبها میرفتند، تا شب را صبح کنند. کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت، در محوطه باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار
جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند.
خوابم نمیبرد حس پنهانی به من میگفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود، نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب میدانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم.
بعد از نماز صبح، همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکیشان، حسین را شناخت و با تعجب گفت:« اِ نیگا کن، سردار همدانی هستن.»
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود کنار زد و گفت:« چه سرداری، سردار کارتن خواب!:» عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه میکرد. صدایش را نمی شنیدم اما میتوانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب میگوید و از رنج هایی که کشید.
روز دوم مثل روز قبل، یک سره راه رفتیم، هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم، جمعیت متراکم تر میشدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شماره ۶۵۰ بود. همه رسیدند الا برادر حسین، منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد. حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت، توی یک موکب، سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت. اما پیدایش نکرد.
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جوراب هایش را کند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
حالا بنویس یک متن کوتاه برای دختران وهمسرانشان
به دختران و همسران عزیز این کارگران زحمتکش، تسلیت میگوییم. غم از دست دادن پدران و همسران، بار سنگینی است که هیچ کلامی نمیتواند آن را تسکین دهد. شما در این روزهای تاریک، تنها نیستید؛ ما با شما هستیم و در کنار شما ایستادهایم.
یاد آن عزیزان همیشه در دل ما زنده خواهد ماند. امیدواریم که عشق و خاطرات شیرین شما، در این لحظات سخت، قوت قلبی برایتان باشد. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و چهارم حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمای
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و پنجم
پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاولها را بهانه کرد و سر تعریف را باز:« وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز.خرمشهر را شناسایی میکردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاولها رو میترکاندیم. پوستش رو قیچی میکردیم. جاش حنا میگذاشتم و با باند میبستیم. حالا همون احساس رو دارم. لذت میبرم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو
مرهم میذاریم.»
طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کف پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟
روز سوم، روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا میآمد. به خانم اصغرآقا دلداری میداد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا میشود. سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم، میگشت تا اصغرآقا را پیدا کند. عمودهای آخر، همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. اما حسین از جنب و جوش نمی افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشتر. حسین هرچه گشت، جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانمها نشسته بودند، رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.
پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت:« یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم.»
دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. میآمد و روسری دخترها را مرتب میکرد و حصیرها را رویشان میکشید و مثل نگهبانها تا پاسی از شب کنار آتش نشست.
فردا صبح بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد. اول به زیارت قمر بنی هاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم. در این مدت حسین فقط یکبار داخل حرم
آمد. با زن برادرش میگشت تا اصغر آقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد.
وقتی به ایران برمیگشتیم زهرا ازش پرسید:« بابا، امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟»
گفت:« این راه رو باید مثل حضرت زینب با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختی هاس.»
این اواخر پیش عروسها، پسرها، دخترها، دامادم و نوه ها، حسین صدایش نمیزدم. او هم به من پروانه و سالار نمیگفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم .
یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد. خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی داد، من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره اش میخواندم. این بار نشاط، هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش:« حاج خانم، طرحی رو که برای سوریه دادم، باهاش موافقت کردن ان شاء الله، فردا میرم سوریه.»
جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانی و آمدنهای کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت:« حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد.»
پرسیدم:« شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟!»
پرانرژی گفت:« با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم، موافقت شد. میشه خودم ترم؟»
بق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید، گفت:« اما اینبار، دو سه روزه بر می گردم.»
شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد.
انگار میخواست همه نبودن ها و دیرآمدنها را جبران کند. گفت:« حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون.» اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد خانه اش به خانه ما خیلی دور بود. دیر از سرکار میآمد و صبح زود میرفت. حق داشت که نیاید. به حسین گفتم:« وهب نمیتونه بیاد.» حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را میگرفت. انتظار داشتم بگوید:« اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن اذیتشون نکن.» اما گفت:« دوباره زنگ بزن، بگو بابا میخواد بره سوریه، حتماً بیا.» دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت:« الآن راه میافتیم.» بعد به مهدی که خانه اش نزدیک خانه ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچه ها برسند، آلبوم عکسهای دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت باز کرد. جوری روی بعضی از عکسها توقف میکرد که انگار بار اول است آنها را میبیند. او غرق در عکسها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم میکردند. حسین وارد بازیشان شد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🌹امام صادق علیه السلام:
هرکس لباس شهرت و انگشت نما، از جهت رنگ، دوخت، مد و... بپوشد، روز قيامت خداوند، او را لباس آتشين خواهد پوشاند.
📙مستدرک الوسائل ج ۳ ص۲۴۵
@saghebin