🔴 18 سال بیشتر نداشت . اما شدیدا تحت تاثیر مجاهدین خلق بود .
🔻 تصمیم گرفت با یک عملیات انتحاری آیت الله دستغیب را به شهادت برساند.
20 آذر 1360 با کمربند انفجاری و در پوشش یک زن باردار ، خود را به آیت الله نزدیک کرد.
🔰 آیت الله سید عبدالحسین دستغیب و 12 نفر از همراهانشان در این واقعه به شهادت رسیدند .
به مناسبت بیست آذرماه سالروز شهادت آیت الله دستغیب سومین شهید محراب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «کودکان آخرالزمانی»
❌ خانوادههای به اصطلاح مذهبی که پیامبر از آنها متنفر است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| استوری |
به شعله بگو چه وقت دخیل بستن بود💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀͜͡🖤
دستبـَرسینـِهنھـٰادـہهمـِهتعظیـمڪنید
مـٰادرۍدَسـتبـِهپھلوبـِهحـَرممۍآیـَد'!
✋🏼¦⇠#روزشمارشهادتمادر¹⁵
🎞¦⇠#استوری
Shab1Fatemieh2-1400[01].mp3
13.87M
🎙غرور من شکست... (زمزمه)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
#فاطمیه
برگزاری حلقات صالحین
چهارشنبه ۱۴۰۱/۹/۲۳
در خیمه گلستان شهدا
اتوبوس راس ساعت ۱۴:۴۵ درب مسجد میباشد و راس ساعت ۱۵ به سمت گلستان شهدا حرکت می کند.
برگشت از گلستان شهدا ساعت ۱۷ با اتوبوس.
عصرانه مختصر همراه داشته باشید
مبدا: خیابان سروش.خیابان صاحب الزمان عج.
مسجد صاحب الزمان عج.پایگاه بسیج و خواهران صاحب الزمان عج.
مقصد: حفظ حرمت و عفاف و حجاب زن در جامعه.
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت هفدهم🔻
کمیل دستهایش را به زیر بغلش بند و سعی میکند تا افکارم را بخواند. لب باز میکنم:
-چند نفر از اعضای کومله رو تو خاک ایران دستگیر کردن؟
کمیل نگاهی به برگههایی که در دست دارد میاندازد و میگوید:
-شب اول سی و یک نفر تو کل کشور که بیشترین سهم برای خود کردستان بوده که...
دستم را بالا میآورم تا حرفش را قطع کند، سپس میپرسم:
-آمار کردستان رو نمیخوام، توی تهران چندتا دستگیری داشتیم؟!
کمیل دوباره به برگههایش رجوع میکند و این بار با کمی مکث میگوید:
-چهار نفر رو توی تهران گرفتن... یکی رو بچههای اطلاعات فراجا، یکی نیروهای گشت ثارالله بسیج و دوتا هم بچههای خودمون.
سرم را تکان میدهم:
-خوبه، دقیقا کجان اون سهتایی که الان باید دست ما باشن؟
کمیل توضیح میدهد:
-دونفرشون توی ستاد ورامین بازداشتن، یکی هم بچههای ناحیه گرفتن و احتمالا منتقلش میکنن اینجا تا فردا.
لبهایم را کش میدهم:
-پس جمع کن بریم زودتر، بجنب.
کمیل متعجب میپرسد:
-کجا؟!
قاطعانه جواب میدهم:
-معلومه دیگه، ورامین.
کمیل لبخندی میزند و میگوید:
-لازم نکرده این همه راه بریم، الان هر سهتاشون توی اتاقهای بازجویی جداگانه نشستن.
با مشت به بازوی کمیل میکوبم و میگویم:
-من با تو دیگه غصهی چی رو بخورم استاد کمیل؟
خندهی بلند میکند و در حالی که کاغذ مشخصات آن سه نفر را به سمتم تعارف میکند، میگوید:
-این مشخصاتشونه، بخون تا با اشرافیت کامل بری سراغشون. منم دیگه با اجازت برم تو نمازخونه یه کم بخوابم که دارم دیوونه میشم.
میخواهد به سمت درب اتاقم برود که دستش را نگه میدارم و میگویم:
-خیلی عقبیما، به نظرت الان وقت خوابیدنه؟!
کمیل به صورتم زل میزند و میگوید:
-به خدا من تموم دیشب رو داشتم...
حرفش را قطع میکنم:
-به همون خدا منم تموم دیشب بیدار بودم بزرگوار، اولش هم گفتم، خواب به چشم ما پنج نفر حرومه!
کمیل طوری متعجب نگاهم میکند که مطمئن شوم این جمله را در جلسهی توجیهی مطرح نکردهام.
(باید برم قسمتهای اول که مربوط به جلسه بود رو اصلاح کنم، معلومه خواب به چشمشون حرومه)
لبخندی میزنم و خودخواهانه تاکید میکنم:
-همین که گفتم، برو به کارت برس شاید بتونم واسه بعد ناهار دو ساعت تایم خواب برات آزاد کنم.
کمیل طبق عادت دیرینهاش دست راستش را روی چشمش میگذارد و از اتاق خارج میشوم. بیتوجه به سوزشی که در چشمهایم احساس میکنم، به سراغ پروندهی سه نفری میروم که در زیر زمین سازمان بازداشت هستند.
برگهی مشخصات نفر اول را در دست میگیرم و روی صندلیام مینشینم.
کوروش احمدی، آرش ملکی و نسرین شیری.
به لطف پیگیریهای شبانهی کمیل کار ما حسابی برای بررسی سوابق و گذشتهی این افراد جلو افتاده و بچهها استعلام هر سه نفر آنها را از شب قبل ضمیمه پرونده کردهاند. پروندهی هر سه نفر آنها را با دقت بررسی میکنم؛ اما چیز خاصی دستگیرم نمیشود. من دنبال یک نکتهی مهم و حیاتی هستم که بتوانم با کمک آن یک برگ برنده رو کنم.
تلفن مخصوصی که دارم را از درون کشوی میز کارم بیرون میآورم و با یکی از اعضای اولیهی تصمیمگیر در گروهک کومله تماس میگیرم. خیلی زود تلفن را جواب میدهم:
-سلام آقا، خیلی وقت پیش منتظر تماس شما بودیم آقا جان.
لبخند میزنم:
-سلام بزرگوار، چه خبر؟
با همان لهجهی غلیظ کردی جواب میدهد:
-خبر که زیاده برادر، از کجا خبر میخوای؟
کلمات را در ذهنم میسنجم و میگویم:
-دوستای ما سراغ بچههاتون رو نگرفتن؟
کمی مکث میکند و میگوید:
-مگه میشه از ما سراغ نگیرن. مدام چندتا چندتا بچهها را برای آموزش میبرند و یه جور دیگه برمیگرداند، دقیقا از کی خبر میخوای آقا؟
لبم را از زیر فشار دندانم خارج میکنم:
-کوروش احمدی، آرش ملکی و نسرین شیری.
عامل ما در کومله چند ثانیه سکوت میکند و میگوید:
-آرش و نسرین احتمالا بیشتر به کار شما بیان آقا، یکی از دوستاتون مدام میاد و با این دوتا صحبت میکنه. چند وقتی هم با ما نبودن اصلا... اما یارو خیلی گردن کلفته، معلومه.
لبخندی میزنم و میگویم:
-ممنونم، تو چند روز آینده احتمالا بیشتر حالت رو بپرسم.
عامل ما در کومله خندهی بلندی میکند و میگوید:
-ما که همیشه جویای احوال هستیم، خداحافظ آقا.
بلافاصله یک پیام برای سلمان میفرستم تا آمار این دو نفر را از بچههای برون مرزی بگیرد. سپس چشمهایم را برای چند ثانیه بسته نگه میدارم تا شاید کمی این سوزش لعنتی تسکین پیدا کند.
صدای بوق پیام سلمان باعث میشود تا بعد از نیم ساعت چشمهایم را باز کنم. فورا سراغ سیستمم میروم تا پیام بچههای برون مرزی رمز نگاری شود. پیامی بسیار مهم که حاوی مطلب زیر است:
-هردو قبل از ورود غیرقانونی به ایران، سابقهی سفر به قبرس و ترکیه را در کارنامهی خود دارند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت شانزدهم🔻
ساعت هشت صبح است و حالا دیگر تمام کارمندان و نیروهای امنیتی به سازمان بازگشتهاند.
تلفن دفترم را برمیدارم و از کاوه میخواهم فورا با کمک نیروهای تحت اختیارش برای دریافت تصاویر جدید سهراب از دوربینهای مختلف مغازهها و بانکهای اطراف محل حضورش در صحنه اقدام کند. به او تاکید میکنم که سهراب باید در قرنطینه کامل قرار بگیرد و به هیچ عنوان کسی با او گفت و گو نداشته باشد.
سپس بیتفاوت به رفت و آمدهای معمولی در سالن، ماژیک کنار تختهام را برمیدارم و به خودم یادآوری میکنم که من مدتهاست منتظر فرا رسیدن چنین روزی هستم.
اسم الهام ابتکاری را در نقطهی مرکزی تختهای که در اتاقم دارم یادداشت میکنم، سپس دورش یک خط میکشم و چند اسم دیگر، از جمله سهراب را به او وصل میکنم. اسامی افرادی که حالا مطمئن هستیم با او همکاری داشتهاند.
زدن رد سوژه آن هم درست در زمانی که کشور در شرایط امنیتی قرار گرفته و دشمن به نیروهایش فراخوان حضور در خیابان را داده کار بسیار سختی است. زمان تنها عامل تعیین کننده در چنین شرایطی است و دستگیری نفرات زیاد در مدت زمان کوتاه کاملا به نفع حریف است تا در همان وقت که ما مشغول بازجویی و کسب اطلاعات از دستگیرشدگان هستیم، آنها فرصت فرار از کشور و یا طرح ریزی برای یک حملهی جدید را داشته باشند.
نمیدانم الهام همان کسی است که باید به دنبالش باشیم و یا خودش هم یک نیروی معمولی و کم ارزش است. احتمالش خیلی زیاد است که جواب سوال من پیش سهراب باشد؛ اما فعلا نمیتوانم به زبان باز کردن او امیدوار باشم. فعلا باید از مسیرهای جایگزین برای رسیدن به مقصد استفاده کنم.
صدای کوبیده شدن درب اتاقم باعث میشود تا از تخته فاصله بگیرم. کمیل است، شاسی باز شدن درب را میزنم و او را به داخل دعوت میکنم. بعد از یک سلام و احوال پرسی معمولی، ماجرای بازجوییام از سهراب و پررنگتر شدن اسم الهام را برایش بازگو میکنم.
کمیل کمی فکر میکند و میگوید:
-یعنی فکر میکنی الهام همون کسیه که باید منتظر رسیدن بهش باشیم؟
سرم را به نشانهی نفی تکان میدهم:
-نه بزرگوار؛ ولی حدس میزنم بتونه ما رو به شاهماهی برسونه.
کمیل میگوید:
-من چشمم آب نمیخوره، این دختره برای کارهای اطلاعاتی زیادی تابلوئه، هم رفتارهاش و هم خانوادهش... معلومه که اونها میدونن ما خیلی زود روش حساس میشیم.
درب ماژیکم را میبندم و همانطور که به صحبتهای یکی از خبرهترین جاسوسهای دستگیر شده در سازمان فکر میکنم، میگویم:
-یادت نیست میتار توی بازجوییهاش چی میگفت؟ ممکنه این هم یه ترفند برای دور کردن ما از حقیقت باشه.
کمیل شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-من دیشب رو تا خود صبح پای سیستم بودم. تصاویر رسیده از تمام شهرهایی که مرکز شلوغی بود رو دیدم و دونه به دونه خبرهایی که از ستادهای شهرستانها برای ما ارسال شده بود رو خوندم. به نظرم نباید دنبال اون شاهماهی تو ایران باشی.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و در حالی که صاف توی چشمهای کمیل خیره میشوم، میگویم:
-چرا اینو میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی تو دستت داری؟
کمیل لبخندی مرموز میزند و میگوید:
-هنوز مطمئن نیستم؛ ولی چند نفر از اعضای کومله رو توی شلوغیهای دیشب دستگیر کردن که هنوز تحت بازجویین. وقتی کومله به این زودی وارد فاز نظامی شده و ما در اولین شب از شلوغیها نفراتشون رو دستگیر کردیم، چه معنی میتونه داشته باشه؟
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-یعنی اونها هم از قبل... آمادهی این...
کمیل حرفم را کامل میکند:
-بله آقای برادر، یعنی از قبل میدونستن باید داخل ایران رو به آشوب کشید؛ اما از کجا؟ کدوم سرویس اطلاعاتی روی کومله و اتاق فکرش نفوذ داره؟
در حالی که از شنیدن صحبتهای کمیل شوکه میشوم، به زیر لب زمزمه میکنم:
-موساد...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت هجدهم🔻
خودش است.
وقتی اسم قبرس و ترکیه در سوابق سفرهای یک فرد به چشم میخورد یعنی کاملا تا نود درصد میشود رویش حساب ویژهای باز کرد. نفس کوتاهی میکشم، باید امیدوار باشم که این دو نفر بتوانند من را به آن افسر اطلاعاتی اسرائیلی گردن کلفتی که عامل ما در کومله تعریفش را میکرد برسانند. در رابطه با این پرونده به طرز عجیبی احساس رضایت میکنم. خیلی خوب جلو آمدیم و توانستیم در بین تمام ماهی ریزههایی که در آبهای گل آلود چرخ میخوردند، به شاهماهی را نزدیک شویم. فورا خانم جعفری را صدا میکنم تا همراه او از نسرین شیری بازجویی کنم. پشت مانیتوری که تصاویر اتاقش را پخش میکند میایستم و به ورود خانم جعفری نگاه میکنم. از متهم میخواهد رو به دیوار بنشیند و تحت هیچ شرایطی پشت سرش را نگاه نکند. سپس یک دوربین کوچک درست روبهروی صورتش کار میگذارد و چند قدم عقبتر میایستد. بدون معطلی وارد اتاق میشوم و سلام میکنم. متهم کاملا خونسرد و درحالی که پشت به من است، جوابم را میدهد.
میگویم:
-نکات قابل توجهی توی اعترافاتتون نوشته بودید، خانم...
متهم اسم و فامیلش یادآور میشود:
-نسرین شیری، ۳۴ ساله.اصالتا کرد سلیمانیه و عضو حزب کومله.
لبخندی میزنم تا صدایم شاداب به نظر برسد:
-خب خانم شیری، گفتی چند سال توی کومله کار نظامی انجام میدادی؟
متهم طوری با صداقت جوابم را میدهم که لحظهای احساس میکنم واقعا تمام جزئیات را بدون پنهان کاری به برگهی اعترافات منتقل کرده است:
-من ده ساله که وارد حزب شدم، اوایل که توی پشتیبانی بودم و بعدتر بهم چندتا نیرو دادن برای حفاظت از مقر فرمانده.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-چی؟ حفاظت از فرمانده؟ پس خیلی عجیبه که شما رو برای عملیات توی تهران انتخاب کنن... نیست؟
قاطعانه میگوید:
-به نظرم نیست، من هم خیلی باهوش و جسورم و هم تو جنگهای داخلی رقیب ندارم.
فورا میگویم:
-بله شکی در استعداد شما نیست؛ اما این آیتمهایی که گفتید جز شرایط موساد برای شروع همکاریه که من هنوز وارد اون بخش نشدم. منظورم انتخاب شما برای حضور در تهران توسط فرمانده بود.
جا میخورد. همان چند ثانیه مکث و مشت شدن دستها و ساوویده شدن دندانها کافی است تا یقین کنم که جا خورده است. نفس کوتاهی میکشد و انکار میکند:
-من هیچوقت توسط موساد...
فریاد میزنم:
-من اینجا نیستم که دروغ بشنوم، فهمیدی دختر خوب؟
سرش را به آرامی تکان میدهد:
-ولی من واقعا کاری با اسرائیلیها ندارم.
اذییتش میکنم:
-پس میدونی موساد سرویس اطلاعاتی اسرائیله.
صدایش را بلند میکند:
-خب همه میدونن که...
فریاد میزنم:
-همه نمیدونن... خیلی چیزها رو همه نمیدونن، کار با اسلحه، گریم حرفهای صورت، ایجاد آشوبهای کاذب با استفاده از پول و هیجانات جوانان. خیلی چیزها رو همه نمیدونن که شما میدونی سرکار خانم شیری.
دستهایش آشکارا میلرزد، اپراتوری که پشت سیستم نشسته هشدار میدهد:
-حالش داره بد میشه آقا، با افت فشار ناگهانی مواجه شده... احتمال داره ایست قلبی کنه، باید دکتر خبر کنم.
دستم را روی گوشم فشار میدهم:
-زود باش، سریع بگو دکتر بیاد.
مهندس که مسئول مراقبت از آرش که همراه نسرین در تمامی کلاسهای آموزشی موساد بود، هست نیز صدایم میزند:
-آقا عماد زندانی من داره حالش بد میشه، با افت فشار ناگهانی مواجه شده و ممکنه هر لحظه با ایست قلبی روبه رو بشه.
یعنی چه اتفاقی افتاده که هر دو آنها همزمان با افت فشار مواجه شدند؟ به چیزی فکر میکنم که جانم را به لب میرساند... یعنی ممکن است این دو مهره را از دست بدهیم؟ دکتر بلافاصله وارد اتاق میشود و نسرین را روی زمین میخواباند و قبل از آن که بخواهد سرمی به دستش تزریق کند، فریاد میزند:
-بیمار از حال رفت، فورا شرایط احیا رو آماده کنید. زود باشید...
میخواهم از مهندس جویای حال نفر دوم شوم که خودش زودتر صحبت میکند و حرفی میزند که متاسفانه انتظار شنیدنش را داشتم:
-آقاعماد؟ یارو چشمهاش بسته شده، دکتر درخواست شوک برقی کرده... لطفا خودتون رو برسونید اینجا...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣
دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده)
را حتما دنبال کنید
منتظر قسمت های (نوزده،بیست،بیست ویکم) این رمان باشید
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰
صلواتی بفرستيم براى چهلمش💔🖤 #شهید_روح_الله_عجمیان #لبیک_یاخامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ تذکر جالب در خصوص حجاب ببینید
🔻برا تبلت کاور خرید زشت نشد؟ به سازنده اش توهین نکردی؟
زهره بابا حجاب یعنی همین....
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#بصیرت
#حجاب
#ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍ویدیویی از یک جوان 24 ساله آمریکایی را میبینید که یک چاقو در دست دارد و پیش از آنکه استفاده ای از آن کند، پلیس مهربان آمریکا با هدیه دادن چند گلوله این جوون رو پیش خدا میفرسته!!
بله عزیزان! هیچ جای دنیا، برای چاقو کشی و راه بستن و تهدید پلیس جلسه دادگاه تشکیل نمیدن بلکه در دَم دخل طرف رو میارن!
دست به دست کنید بفرستید برا اونا که میگن نه به اعدام
🌴🌹🇮🇷🌷🌴
چندروز پیش باخبر شدم که #نانوائی کنار پایگاهمون ( #یزد ) به یه زن بی #حجاب نون نفروخته وبهش گفته از صف برو بیرون ...
زن بی حجاب سروصدا کرده و اعتراض کرده که حجابم به خودم مربوطه چه ربطی به نون داره ...
👌
و نانوای غیرتی وشجاع محله باز تکرار میکنه مغازه خودمه نمیخوام به بی حجابها نون بفروشم برو بیرون ...
👌
ما خوشحال شدیم و با چندنفر از عزیزان بسیجی پایگاه رفتیم برای عرض ادب وتشکر
و تقدیرنامه و یک جعبه شیرینی ازطرف همه خواهران بسیجی پایگاه رسالت بهشون هدیه دادیم ...
💐
خیلی خوب برخورد کرد
وقتی تشکر کردیم وگفتیم همه ما براتون دعا میکنیم
گفت: ممنونم ولی این وظیفه همه مردمه که اینطور برخورد کنند ...
🌻
بیایید همگی برای سلامتی این قبیل جوانان با #غیرت #دعا کنیم و برای سلامتیشون #صلوات بفرستیم....
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
#ارسالی_مخاطب