❗️جواب سوالهای پر تکرارتون در چالش #حالا_چلیک رو یه دور اینجا بدم!❗️
.
.
۱. اگه از چالش جا موندید غصه نخورید! ما تا ۱۳ فروردین هستیم خدمتتون پس وقت دارید فعلا فعلاها!
۲. مهم خلاقیت و دیدِ خود شما نسبت به موضوعه، پس از ما کمک نخواید!
۳. شما میتونید از موضوعات، برداشت کاملا انتزاعی هم داشته باشید و خودتون براش معنی بسازید، و خب این برای ما خیلی ارزشمندتره!
۴. ترجیح ما این هست که عکسها رو همین امروزی که سوژه بهتون معرفی میشه، بگیرید؛ اما اگر هیچ جوره شرایطش براتون موجود نیست، از عکسهای قدیمی هم میتونید استفاده کنید.
۵. عکسها حتما باید با موضوع مرتبط باشن، در غیر این صورت در چالش شرکت داده نمیشن.
۶. بعد ساعت ۸ شب عکسی پذیرفته نمیشه. پس ناچاراً باید تا روز بعدش صبر کنید و با موضوع جدید برامون اثر بفرستید.
۷. برای دسترسی آسون شما، موضوع هر روز رو به کانال سنجاق میکنیم.
پ.ن:
ممنون که توضیحات رو دقیق و کامل میخونید و همراهمون هستید!🙃
@SAHELEROMAN
••
ساحل رمان
•• موضوع: ما سفر آغاز میکنیم!🚊 • منتظر عکسهای نابتون هستیم!؛) #عصر_اول | #حالا_چلیک SAHELEROMAN
••
موضوع: خانهها را بتکانیم، خوب است!🧹
•
#عصر_دوم | #حالا_چلیک
SAHELEROMAN | ساحل رمان
May 11
••
این قاب بهم یاد داد که به خودم فرصت تجربه کردن، و به دیگران فرصت ابرازِ وجود بدم! :)
پ.ن: حالا ماه مبارک زیاد ازین چرت و پرتا نخوردید، ولی در کل فهمیدم چیپس نمکی هم خوشمزهست.🌝
SAHELEROMAN | #سوژهجات
ساحل رمان
•• موضوع: خانهها را بتکانیم، خوب است!🧹 • #عصر_دوم | #حالا_چلیک SAHELEROMAN | ساحل رمان
و این هم از برگزیدگان [روز دوم] !🥳
•
•
پ.ن:
یه ماجرایی داشت انتخاب موضوع امروز که دلم نیومد نگم.
اومدم بنویسم: "خانهها را بتکانیم، خوب است! دلها را هم..."
اما تیکه آخرشو پاک کردم و گفتم بذار ببینم مخاطب چه میکنه!
و حدود نود درصد عکسایی که به دستمون رسید، کپشن خورده بود: "خانهی دل را میتکانیم... "
همینه که عکسایی که میبینید، حس دارن!
خواستم بگم خیلی اهل دلاید رفقا!
دمتون گرم!🪐=))
••
ساحل رمان
و این هم از برگزیدگان [روز دوم] !🥳 • • پ.ن: یه ماجرایی داشت انتخاب موضوع امروز که دلم نیومد نگم.
••
به وقت نتیجهی قرعهکشی! 🎁
ساحل رمان
••🌙 ✒️... وحید دست پر میآید، ظرف شلهزرد تزئین شده را میدهد دست مصطفی: - اول بده دست مادرت، این
••🌙 ✒️...
دو ساعت مانده تا سحر، دلشان بازی میخواهد،
مصطفی به توصیه محمدحسین فوتبال دستی میآورد.
آرشام معترض میشود و پیشنهاد میدهد:
- مافیا بازی کنیم!
مصطفی اصلا گوش ندارد انگار که بخواهد بشنود:
- تیمی بازی میکنیم!
- با تو اَما!
فوتبال دستی چیه؟
مافیا!
- نُچ!
- دوباره رگ دیکتاتوریت زد بالا!
وحید به پشتیبانی مصطفی لب میزند:
- بابا مافیا یعنی دروغگویی!
هر آدم غیر احمقی میدونه دروغ بده، بعد احمقانه بازی درست کردن که دروغگویی پایهٔ اصلیشه به اضافه تهمت!
و عليرضا ادامه میدهد:
- حداقل ماهرمضون ترک کنید.
فوتبال دستی هم نه،
گل یا پوچ،
اسم فامیل...
داد همه هوا میرود!
#حالا_راه | #سحر_پنجم
@SAHELEROMAN
••
یعنی واقعا شما میتونید این مکالمهی فوق احساسی رو بشنوید و نخواید روزای خفن زندگی فرشته رو تو کانال vip بخونید؟!
من که دیگه اینا رو نمیتونم!♥️:)
#بگذارید_خودم_باشم | #رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• [ 🌳 ] •
این روزا با خودم فکر میکنم انگاری که زندگیم این دلو کم داره...
#بگذارید_خودم_باشم | #استوری
ساحل رمان
•• موضوع: زنده شو تا وقت هست! ⛲️ • #عصر_سوم | #حالا_چلیک SAHELEROMAN | ساحل رمان
••
و این هم نتیجه [روز سوم]🤩📸
انقدر آثار ارسالی زیااااااد بودن و همچنین خلاقانه و خفن، که نشد به چارتا بسنده کنیم!
#حالا_چلیک
#مهرِختام
#رنج_مقدس
یک ماهی از برگشتنم میگذشت و خنکای نسیمِ آرامش به قلب سوختهام می وزید؛ آرامشی ابدی که با ترک همیشگی آن خانه و زندگی نصیبم شد. نشستم پشت میز و لای برگه های کتاب رنج مقدسم را گشودم. مدت ها بود دل و دماغ کتاب خواندن نداشتم اما دلم برای لیلا تنگ شدهبود. از صفحات اول باز مطالعه را آغاز کردم. رسیدم به سهیل، همانی که برایم هم رسم و نام صالح بود. با ولعی بیشتر انگار که برای اولین بار کتاب به دستم رسیده باشد، گوش جان سپردم به افکار لیلا که میگفت سهیل همسر خوبی بود اما برای من نه. سهیل در بازی های کودکی اگر حامی او بود، در زندگی هم میخواست همانگونه باشد، همان قدر فانتزی و همانقدر عاشقانه که میخواست او را از عقده های جمع شده توی دلش امان دهد. سهیل میخواست جای خالی تمام نداشته هایش را پر کند، سهیل همانی بود که همیشه برایش رویا می بافت اما سهیل...
ندای درونش حرف دیگری داشت: پازل گمشدهٔ افکارش با سهیل پر نمیشد!
سهیل در برابر لیلا، همانی بود که صالح در برابر من. همان اندازه عاشق و دلخسته و حامی و همان اندازه متعصب و کجفکر. پا به پای لیلا که می رفت و می آمد و سهیل را از ذهنش خط میزد اشک حسرت ریختم؛ اشک ریختم که چرا #رنجِمقدس را سال ها بود وقف در گردش میان دوستانم میچرخاندم و خودم یک خط از فلسفهٔ قصه اش را به خاطر نداشتم.
فرق من با لیلا، نه در احساسات دخترانهام بود نه حتی عقدههای سر باز کردهٔ دلم، فرق من با لیلا در خیال بود و فکر!
او واقعی زندگی میکرد من فانتزی. او همانقدری فکرمیکرد که من، همانقدری میخواند که من، همانقدری مینوشت و میگفت و رنج میکشید که من...
اما او جام واقعیت را نوشید و من غرقه در اقیانوس خیالات گرفتار صالح شدم. لیلا از همان قدم اول به جای دنبال آیه و نشانه گشتن، سهیل را به چالش کشید، دنیا را از نگاهش دید و توحش او را در یک سیلی دریافت.
هرچه کشیدم از خودم بود و یک به یک زخم هایی که بر پیکرم نشست بانگ بود بر غلط انداز توی سرم از زندگی که بیدار شوم و حالا که نور دارد از همین زخم ها راهش را میگیرد و بر قلبم میتابد برای شما بنویسم.
ای کاش میشد تمام صحنه هایی که رمانها و فیلمها برای فاطمهٔ درونم رویا بافته و بر تنش کردهاند، قیچی حقیقت به دست پاره پاره کنم.
و فریاد بر آورم: کمی فکر کن، نه خیال، لطفا ای من درون!
✍🏻نظر واقعگرایانهای خوانندهی کتاب رنج مقدس!
••
بهترین مقصد رو برات انتخاب میکنه،
وسایل سفرت رو خودش میچینه،
دستت رو محکم میگیره،
و میبره یه جا دور از هیاهو و درگیری روزهای کسلکننده زندگی!
[تکرنگ] رو میگم! بزن برو باهاش!=)🪁🚲
ساحل رمان
••🌙 ✒️... دو ساعت مانده تا سحر، دلشان بازی میخواهد، مصطفی به توصیه محمدحسین فوتبال دستی میآورد.
••🌙 ✒️...
چراغهای خانه که روشن میشود مصطفی دست از بازی میکشد و بیحرف از اتاق میرود.
وحید برای توجیه جمع میگوید:
- خیالتون راحت از سر و صدای ما بیدار نشدند چون اصلا آدم نبودیم که بذاریم بخوابند اما الان چراغ روشن کردند که بساط سحر رو آماده کنند!
آرشام پاهایش را دراز میکند و میگوید:
- میبینی جواد هرکس توی زندگیش یه لذتهای تعریف شده داره!
منو تو تا حالا از سر شب تا بوق سگ بیدار بودیم دنبال حرومیهامون!
لذتش رو هم بردیم!
اونوقت اینا بیدار میشن میگن سحر!
بساط پهن میکنند که حلال بخورند!
جواد بدنش را کش میدهد و میگوید:
- خودمون هم میگیم بوق سگ!
لذت سگی داریم.
که تهش شده این حاله در به دری!
لذت سحری دارند که ته نداره به نظر من!
وحید لبخند خاصی گوشهٔ لبش است که هم حرف دارد و هم بیان ندارد تا بگوید!
صدای آرام رادیو در فضا میپیچد!
جواد تلخند میزند و زیر لب میگوید:
- موسیقی دارد سحرشان!
علیرضا میگوید:
- دعای سحر است! اعتیاد آور است هر چقدر هم معنیاش را نفهمی باز هم به این صورت معتاد میشوی!
وحید نم اشک گوشهٔ چشمش را آرام میگیرد تا کسی نفهمد چه حرف حقی زده است علیرضا!
دلش تنگ شده بود هر چند این چند روز را بیدار نشده بود تا سحری بخوردو خوابیده بود!
#حالا_راه | #سحر_ششم
@SAHELEROMAN