ساحل رمان
••🌙 ✒️... وحید دست پر میآید، ظرف شلهزرد تزئین شده را میدهد دست مصطفی: - اول بده دست مادرت، این
••🌙 ✒️...
دو ساعت مانده تا سحر، دلشان بازی میخواهد،
مصطفی به توصیه محمدحسین فوتبال دستی میآورد.
آرشام معترض میشود و پیشنهاد میدهد:
- مافیا بازی کنیم!
مصطفی اصلا گوش ندارد انگار که بخواهد بشنود:
- تیمی بازی میکنیم!
- با تو اَما!
فوتبال دستی چیه؟
مافیا!
- نُچ!
- دوباره رگ دیکتاتوریت زد بالا!
وحید به پشتیبانی مصطفی لب میزند:
- بابا مافیا یعنی دروغگویی!
هر آدم غیر احمقی میدونه دروغ بده، بعد احمقانه بازی درست کردن که دروغگویی پایهٔ اصلیشه به اضافه تهمت!
و عليرضا ادامه میدهد:
- حداقل ماهرمضون ترک کنید.
فوتبال دستی هم نه،
گل یا پوچ،
اسم فامیل...
داد همه هوا میرود!
#حالا_راه | #سحر_پنجم
@SAHELEROMAN
••
یعنی واقعا شما میتونید این مکالمهی فوق احساسی رو بشنوید و نخواید روزای خفن زندگی فرشته رو تو کانال vip بخونید؟!
من که دیگه اینا رو نمیتونم!♥️:)
#بگذارید_خودم_باشم | #رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• [ 🌳 ] •
این روزا با خودم فکر میکنم انگاری که زندگیم این دلو کم داره...
#بگذارید_خودم_باشم | #استوری
ساحل رمان
•• موضوع: زنده شو تا وقت هست! ⛲️ • #عصر_سوم | #حالا_چلیک SAHELEROMAN | ساحل رمان
••
و این هم نتیجه [روز سوم]🤩📸
انقدر آثار ارسالی زیااااااد بودن و همچنین خلاقانه و خفن، که نشد به چارتا بسنده کنیم!
#حالا_چلیک
#مهرِختام
#رنج_مقدس
یک ماهی از برگشتنم میگذشت و خنکای نسیمِ آرامش به قلب سوختهام می وزید؛ آرامشی ابدی که با ترک همیشگی آن خانه و زندگی نصیبم شد. نشستم پشت میز و لای برگه های کتاب رنج مقدسم را گشودم. مدت ها بود دل و دماغ کتاب خواندن نداشتم اما دلم برای لیلا تنگ شدهبود. از صفحات اول باز مطالعه را آغاز کردم. رسیدم به سهیل، همانی که برایم هم رسم و نام صالح بود. با ولعی بیشتر انگار که برای اولین بار کتاب به دستم رسیده باشد، گوش جان سپردم به افکار لیلا که میگفت سهیل همسر خوبی بود اما برای من نه. سهیل در بازی های کودکی اگر حامی او بود، در زندگی هم میخواست همانگونه باشد، همان قدر فانتزی و همانقدر عاشقانه که میخواست او را از عقده های جمع شده توی دلش امان دهد. سهیل میخواست جای خالی تمام نداشته هایش را پر کند، سهیل همانی بود که همیشه برایش رویا می بافت اما سهیل...
ندای درونش حرف دیگری داشت: پازل گمشدهٔ افکارش با سهیل پر نمیشد!
سهیل در برابر لیلا، همانی بود که صالح در برابر من. همان اندازه عاشق و دلخسته و حامی و همان اندازه متعصب و کجفکر. پا به پای لیلا که می رفت و می آمد و سهیل را از ذهنش خط میزد اشک حسرت ریختم؛ اشک ریختم که چرا #رنجِمقدس را سال ها بود وقف در گردش میان دوستانم میچرخاندم و خودم یک خط از فلسفهٔ قصه اش را به خاطر نداشتم.
فرق من با لیلا، نه در احساسات دخترانهام بود نه حتی عقدههای سر باز کردهٔ دلم، فرق من با لیلا در خیال بود و فکر!
او واقعی زندگی میکرد من فانتزی. او همانقدری فکرمیکرد که من، همانقدری میخواند که من، همانقدری مینوشت و میگفت و رنج میکشید که من...
اما او جام واقعیت را نوشید و من غرقه در اقیانوس خیالات گرفتار صالح شدم. لیلا از همان قدم اول به جای دنبال آیه و نشانه گشتن، سهیل را به چالش کشید، دنیا را از نگاهش دید و توحش او را در یک سیلی دریافت.
هرچه کشیدم از خودم بود و یک به یک زخم هایی که بر پیکرم نشست بانگ بود بر غلط انداز توی سرم از زندگی که بیدار شوم و حالا که نور دارد از همین زخم ها راهش را میگیرد و بر قلبم میتابد برای شما بنویسم.
ای کاش میشد تمام صحنه هایی که رمانها و فیلمها برای فاطمهٔ درونم رویا بافته و بر تنش کردهاند، قیچی حقیقت به دست پاره پاره کنم.
و فریاد بر آورم: کمی فکر کن، نه خیال، لطفا ای من درون!
✍🏻نظر واقعگرایانهای خوانندهی کتاب رنج مقدس!
••
بهترین مقصد رو برات انتخاب میکنه،
وسایل سفرت رو خودش میچینه،
دستت رو محکم میگیره،
و میبره یه جا دور از هیاهو و درگیری روزهای کسلکننده زندگی!
[تکرنگ] رو میگم! بزن برو باهاش!=)🪁🚲
ساحل رمان
••🌙 ✒️... دو ساعت مانده تا سحر، دلشان بازی میخواهد، مصطفی به توصیه محمدحسین فوتبال دستی میآورد.
••🌙 ✒️...
چراغهای خانه که روشن میشود مصطفی دست از بازی میکشد و بیحرف از اتاق میرود.
وحید برای توجیه جمع میگوید:
- خیالتون راحت از سر و صدای ما بیدار نشدند چون اصلا آدم نبودیم که بذاریم بخوابند اما الان چراغ روشن کردند که بساط سحر رو آماده کنند!
آرشام پاهایش را دراز میکند و میگوید:
- میبینی جواد هرکس توی زندگیش یه لذتهای تعریف شده داره!
منو تو تا حالا از سر شب تا بوق سگ بیدار بودیم دنبال حرومیهامون!
لذتش رو هم بردیم!
اونوقت اینا بیدار میشن میگن سحر!
بساط پهن میکنند که حلال بخورند!
جواد بدنش را کش میدهد و میگوید:
- خودمون هم میگیم بوق سگ!
لذت سگی داریم.
که تهش شده این حاله در به دری!
لذت سحری دارند که ته نداره به نظر من!
وحید لبخند خاصی گوشهٔ لبش است که هم حرف دارد و هم بیان ندارد تا بگوید!
صدای آرام رادیو در فضا میپیچد!
جواد تلخند میزند و زیر لب میگوید:
- موسیقی دارد سحرشان!
علیرضا میگوید:
- دعای سحر است! اعتیاد آور است هر چقدر هم معنیاش را نفهمی باز هم به این صورت معتاد میشوی!
وحید نم اشک گوشهٔ چشمش را آرام میگیرد تا کسی نفهمد چه حرف حقی زده است علیرضا!
دلش تنگ شده بود هر چند این چند روز را بیدار نشده بود تا سحری بخوردو خوابیده بود!
#حالا_راه | #سحر_ششم
@SAHELEROMAN
هدایت شده از نمکتاب
راز تنهایی.pdf
451.5K
-📚🤎
راز تنهایی
نوشتهی نرجس شکوریانفرد
•°
بعد از خوندن فایل، نظرت رو بفرست برامون:)
👉@p_namaktab
فایل بارگذاری شده چکیدهای از رمان رازتنهایی است. برای دریافت نسخهی کامل به آیدی زیر پیام دهید:
👉@ketab98_99
قیمت نسخه الکترونیک: ۴۰ هزار تومان
قیمت نسخه چاپی: ۱۵۵ هزار تومان
⭕️ نشر و ذخیرهی این فایل، ممنوع است! ⭕️
#راز_تنهایی
#ماه_رمضان
°○@namaktab_ir○°
ساحل رمان
-📚🤎 راز تنهایی نوشتهی نرجس شکوریانفرد •° بعد از خوندن فایل، نظرت رو بفرست برامون:) 👉@p_namaktab ف
یاد اون روزا بخیر که دسته جمعی با دنیل زندگی کردیم! یادتونه؟🥲
این کانال خاطرهبازی راه انداخته!
دوباره #راز_تنهایی و ماجراهای پر فراز و نشیبش تو قلب آمریکا :))🎭
ساحل رمان
•• موضوع: بیخیال مردم، متفاوت باش!🪂 • #عصر_چهارم | #حالا_چلیک SAHELEROMAN | ساحل رمان
••
بچههای [روز چهارم] هم ترکوندن!
پ.ن: وجدانا به حال ادمینها رحم کنید!
هر روز که میگذره انتخاب نفسگیرتر میشه!🥹🤧
#حالا_چلیک
••
ساحل رمان
•• بچههای [روز چهارم] هم ترکوندن! پ.ن: وجدانا به حال ادمینها رحم کنید! هر روز که میگذره انتخاب ن
••
آقا به به!
پیش به سوی برندگان شبهای آتی🌚🎁
( دقت بفرمایید دیشب رو یادمون رفت🚶🏻♀)
••
ساحل رمان
••🌙 ✒️... چراغهای خانه که روشن میشود مصطفی دست از بازی میکشد و بیحرف از اتاق میرود. وحید برا
••🌙 ✒️...
در خوردن سحری لذتی است که در هیچ زمانی این لذت نیست!
در دل همه این حرفها جاری و بر لبانشان سکوتی آرام!
سفره را خالی تحویل میدهند و نمازی که خوانده نخوانده غُر آرشام شروع میشود:
- یعنی از الان تا کی نباید بخوریم؟
همه میخندند و هر کس در خور حالش هوارش میکند طعنهای!
- ببین دین برای همین طرفدار نداره، چه کاریه؟
گشنهاش میشه میگه نخور،
تشنهاش میشه میگه نخور،
یه بار بگو بمیر راحتش کن!
- یعنی آبروی هر چی اراده است تو بردی!
- من با لذت تعارف ندارم،
تا هست هستم!
منعم کنی متلاشی میشم!
- فعلا که اندازهٔ خرس پاندا خوردی، یکم راه برو رو دل نکنی!
آرشام دراز میکشد و سر روی متکا میگذارد و مینالد:
- انقدر سنگین شدم که جز خواب خیال دیگری در سر ندارم!
مصطفی ملافه را روی آرشام میکشد و میگوید:
- خیالت تخت، مهمان میزبانی شدی که خوابت رو هم خریداره!
یه مهر زده پای همش؛ عبادته، عبادت!
آرشام میان خواب و بیداری میگوید:
- بیخود نیست عاشقاش، شهیدش میشن!
#حالا_راه | #سحر_هفتم
@SAHELEROMAN
وقتی دلیل خواستی از من برای عشق،
غیر از خودِ تو هیچ گواهی نیافتم...🖇
.
#فاضل_نظری
SAHELEROMAN | #شعریجات