••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل پنجم / قسمت سیویکم
چشم بست و سر به دیوار تکیه داد و نالید:
تمام اونچه آرزو داشتم شد کابوسم...
کاش از اولش تو درگیر نباشی...
آرام سرش را به دیوار کوباند کوباند کوباند و به خودش لعنت فرستاد که آنروز تلفن مادرش را برداشته بود؛
آنروز صدای زنگ موبایل که بلند شد نگاهش ماند روی شمارهای و اسمی که به اختصار بود،
انگشتش دایرۀ سبز را کشید و صدایی و کلماتی که شنید ناباورش کرد و در بهت فروبردش.
چرا نام مادرش را میبرد و کلماتی به کار میبرد که نامانوس بود!
اولش گنگ بود،
بعد حیرت کرد و بعد لرزید.
این چه اتفاقی بود؟
فرد پشت تلفن وقتی جوابی نگرفت به گمان اینکه ارتباط قطع شده است،
دوباره تماس گرفت و گوشی در دست جوادی بود که آوار شده بود روی مبل و تنها نگاهش به صفحۀ موبایل نشان زنده بودنش بود.
بعد از چند بار زنگ خوردن، پیامها آمد و جان جواد رفت.
انگشت جواد بیاراده و خواست قلبیاش پیامها را باز کرد،
چشمش خواند و روحش جدا شد.
نفهمید چگونه از خانه بیرون زد و چگونه قدم برداشت تا خیابانهایی که پر بود از زن و مرد،
زن... مرد... زن... مرد...
دیگر زن و مرد برایش بیمفهوم شده بود و ذهنش پر از سوالاتی که بیشتر از ترس بود تا خلا!
ترسهایش سوالات را سرازیر ذهنش کرد و در هم پیچاندش؛
دنیا اصلا کسی را دارد که سرپرستی کند و مدیریت یا همه چیز هر طور است که هست بدون هیچ کنترلی؟
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
گر دل نبوَد کجا وطن سازد عشق؟
ور عشق نباشد به چه کار آید دل؟❣
.
#ابوسعید_ابوالخیر
@SAHELEROMAN | #شعریجات
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل پنجم / قسمت سیودوم
قرار است این همه آدم به کجا برسند از کارهای کرده و نکرده؟
واقعا صبح را شب میکنند شب را صبح که به کجا برسند؟ به کجا میروند؟
یعنی زندگی چه بود؟ داشت دنیا به کدام سو میرفت؟
فصل شش
- مهدی جان این چند روز که تعطیلی بچههات رو ببر باغ!
مادر سرش گرم پوست کندن میوه بود که این جمله را گفت. خندهاش را با نگاه به محبوبه کنترل کرد و همانطور که مشکوک نگاهش میکرد گفت:
- دیگه چهکار دلش میخواد محبوبه خانم که براش انجام بدم؟
مادر ظرف میوه را مقابلش گذاشت و گفت:
- به من نگاه کن نه به خانومت!
- چشم!
- این چشم برای نگاه و باغ با هم بود دیگه؟
سری به تهدید برای محبوبه تکان داد و با چشم برایش خط و نشان کشید و خندۀ موذیانۀ محبوبه را به خاطر سپرد و گفت:
- بله فقط...
هنوز حرفش کامل نشده بود که خندۀ محبوبه بلند شد و فراخوانش برای بچهها، مهدی را در عمل انجام شده قرار داد.
برای این چند روز برنامهای جز همین نداشت منتها دلش میخواست خودش به عنوان عیدی مطرح کند که رودست خورده بود و حالا باید یک عیدی جدا هم تدارک میدید.
حریف محبوبه بود اگر با مادر در یک تیم قرار نمیگرفتند اما اینطور مواقع محبوبه هم زیرکی خودش را داشت.
درگیر چیدن برنامۀ تلافی بود که مادر پرسید:
- حال جواد بهتر شده؟
چشم درشت شدهاش دنبال محبوبه گشت که در جا جواب داد:
- با محبت نگاه کنی خوشحال میشم،
مادرجون هم همیشه از همه چیز خبر داره، در ضمن گفتم تا دعا کنه براش!
فکر کردی این همه کارات پیش میره غیر از دعای مادرجونه!
دستانش را به نشانۀ تسلیم بالا آورد و گفت...
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
گویند که در سینه غمِ عشق نهان کن!
در پنبه چه سان آتشِ سوزنده بپوشم؟🔥
.
#فروغی_بسطامی
@SAHELEROMAN | #شعریجات
ساحل رمان
•• کمی تا اندکی دیگر زمان باقیست!⏰ @SAHELEROMAN | #سه_روز_مانده
••
داریم به لحظات ملکوتی "بای بای ما رفتیم" نزدیک میشیم!😃
@SAHELEROMAN | #یک_روز_مانده