#شرح_صحیفه_سجادیه_انصاریان_دعا_16
#دعای_شانزدهم_صحیفه_سجادیه
#مناجات جانسوز عارف واصل مرحوم #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى ره 2
✳️ اى واى بر قلبى مثل قلب من، اگر از ياد خدا منع و از محبت خداوند محروم گشته و هواى شيطان كند و عاشق اين دنياى پست شده و شيداى محبت او گشته و در دام او بيفتد و به زمين بچسبد كه آن وقت مثلش، مثل سگ است كه اگرآهنگ او كنى بر تو پارس خواهد كرد و در نتيجه از ظلمت معاصى سياه گشته و ياد خدا را از ياد خواهد برد و به جاى كسب علم و دانش گرفتار وسواس خواهد گشت.
اى سر من، چگونه خواهى بود اگر غضب الهى تو را بگيرد و در اين دنيا بخواهد تو را عذاب كند و به سر خوك و يا ميمونى تو را مسخ گرداند، يا اين كه چهرهات را سياه گردانيده و بين همه عالميان تو را رسوا و مفتضح سازد، يا اين كه بينايى يا شنوايى و يا گويايى تو را از تو بگيرد و يا چهره ات را زشت گرداند، آيا نشنيدهاى كه بسيار از گناهكاران بودند كه خداوند بر آنان غضب نمود و آنان را بدينگونه در همين دنيا عذاب فرمود، يا اين كه آتشى فرستاد كه در همين دنيا آنها را سوزانيد و سپس به آتش دوزخ روانه كرد! حالت چگونه خواهد بود اگر پس از مرگ به عذاب الهى گرفتار شوى كه آن عذاب به مراتب دردناكتر خواهد بود!!
#ياد_مرگ
👈ادامه دارد ...
✍️ تفسير و شرح صحيفه سجاديه ، ج 7 ، ص: 341
#شانزدهم
◀️کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
#شرح_صحیفه_سجادیه_انصاریان_دعا_16
#دعای_شانزدهم_صحیفه_سجادیه
#مناجات جانسوز عارف واصل مرحوم #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى ره 3
✳️ آيا احوال قبر و پوسيدگى بدن را در گور در نظر نمىآورى، آنگاه كه بهره ات را از اين دنيا گرفتى، زود است كه خاك قبر، گوشتِ بدنت را بخورد و كرمها در بينىات، داخل شوند و حدقههاى چشم به گونهات جارى گردد و اين منظر نظيف و جمال لطيف به جيفه گنديدهاى مبدل شود و گوشت صورتت بر خاك ريزد و چرك و خون با هم درآميزد!!
بدان كه گناهكاران در آتشى افكنده مىشوند كه حرارتش شديد و گودى آن بسيار و زيورآلات آن زنجيرهاى آهنين و شرابش آب جوش و چرك و خون است!
آه، اى خداى من! واى از اين بى حيائى، آه، از اين فضاحت، اى مولا و آقاى من، اين چه جرأتى بود كه من بر تو داشتم، اين چه حسرتى بود كه براى خود فراهم آوردم، به عزّت و جلالت سوگند اى محبوب من، اگر مرا طاقت بر عذاب تو و قدرتى در مقابل انتقام تو بود، هرگز عفو و بخششت را خواستار نمىشدم، بلكه عذاب و عقاب مربوط به گناهانم را مىطلبيدم.
مرا چه شده كه پس از اين همه كرامات كه بر من ارزانى داشتى باز تو را معصيت كردم و با اين كه رو سويم نمودى از تو روى برگرداندم، منزهى تو اى مهربان خداى من، سبحان اللّه از اين همه حلم و اين همه لطف كه با همه اين امور باز براى من و امثال من از گناهكاران فرو مايه پست، باب توبه را گشوده و ما را از بازگشت به جوار خود منع ننموده و براى تائبان وعده قبول و عفو گناهان و تبديل آن به چندين برابر از حسنات مقرّر فرمودهاى.»
✍️« پایان مناجاتی از مناجاتهای عارف باللَّه مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى.»
👈ادامه دارد ...
✍️ تفسير و شرح صحيفه سجاديه ، ج 7 ، ص: 341
#شانزدهم
◀️کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
✴️عارف بالله مرحوم #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى ره در کتاب »#المراقبات جمله عجیبی در فضیلت امشب آورده اند👇
بعد از روز پانزدهم به منزل دیگری از منازل رجب و شریفترین آنها بلکه شریف تر از تمام روزها و شبها، یعنی روز و شب بیست و هفتم رجب #لیله_المحیا (#شب_مبعث) می رسیم.
#مبعث
◀️کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
شرافت ماه #شعبان
🔰این ماه برای سالک إلی اللّه بسیار با ارزش است. یکی از شبهای قدر در این ماه می باشد و کسی در آن متولد شده که خداوند بواسطه او وعده پیروزی به تمامی دوستان، پیامبران و برگزیدگانش - از زمانی که پدر ما حضرت آدم (علی نبینا و آله و علیه السلام) در زمین ساکن شده - داده است. و وعده داده، بوسیله او، بعد از پر شدن زمین از ظلم و جور، آن را پر از قسط و عدل نماید - که در جای خود بطور مفصل به آن خواهیم پرداخت. و از مقام آن همین بس که ماه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده و حضرتش صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:«شعبان شهری، رحم اللّه من اعاننی علی شهری،
شعبان ماه من است، خداوند کسی را که مرا در ماهم یاری کند، بیامرزد».
کسی که از این دعوت بزرگ آگاه شود، باید بکوشد که از دعوت شدگان این دعوت گردد. این جانشین و برادر او امیر المؤمنین علیه السّلام است که می فرماید:«ما فاتنی صوم شعبان مذ سمعت منادی رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ینادی فی شعبان، فلن یفوتنی ایام حیاتی ان شاء اللّه،
از زمانی که ندای منادی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که برای روزه این ماه ندا می کرد شنیدم، هیچگاه روزه این ماه را از دست نداده و در تمام عمرم آن را از دست نخواهم داد، اگر خدا بخواهد.» این درباره روزه این ماه بود، و می توان کمک به آن حضرت صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از جهات دیگر مانند نماز، صدقه، مناجات و تمام کارهای خیر با روزه این ماه مقایسه نمود.
✴️ مرحوم #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى ره در کتاب »#المراقبات
🆔 @sahife2
✍🏻 مرحوم علامه #طباطبایی (رحمةاللهعلیه) فرموده بودند:
در قبرستان شیخان کنار مزار #میرزا_جواد_آقا_ملکی_تبریزی (رحمةاللهعلیه) بروید و به ایشان اصرار کرده و او را واسطه کنید که در عالم معنا محضر حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) مشرف بشوند
و بانو را مجاب کنند که خود خانم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) تربیت شما را به عهده بگیرند.
#فاطمه_معصومه سلام الله علیها
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات ماه ربیع الاول (اینجا )
📅 روز اول
سیدمهدی آن روز صبح، قبل از اذان، روی پلههای حیاط نشسته بود. باد ملایمی از لای شاخههای انارِ حیاط خانهشان رد میشد و بوی خاک خنک را میآورد. آسمان هنوز نیمهتاریک بود، اما ستارهها یکییکی چشمکشان را بستند تا جا برای آفتاب باز شود.
از چند روز قبل، در گوشه ذهنش صدای استادش میپیچید:
«ربیعالاول، بهار ماههاست پسرم… نه فقط چون میلاد پیامبر در آن است، که چون در این ماه، برکتی بر زمین آمده که از آغاز آفرینش، نمونهاش نبوده…»
آن روز، سیدمهدی تصمیم گرفت از همان لحظهای که اذان بلند شد، خودش را در ساعات این ماه رها نکند. وضو گرفت، یک چای کمرنگ ریخت و کتاب قدیمی «المراقبات» میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را که کنار سجاده گذاشته بود، باز کرد.
در کتاب نوشته بود:
«این روز، کاملترین هدیهها و بزرگترین بخششها را با خود آورده… پس واجب است که بزرگتر از هر روز دیگرش بدانی و شکرش را با تمام وجود به جا آوری…»
سیدمهدی چشمهایش را بست و با خودش گفت: «شکر این روز یعنی چی؟» و همان لحظه انگار کسی در دلش گفت: «یعنی لحظهای غافل نباشی، حتی به اندازه یک پلک زدن…» یاد جملهای از امام صادق افتاد که در همان کتاب خوانده بود:
«اگر عارف، چشم به هم زد و در آن لحظه خدا را فراموش کرد، از شوق دیدار میمیرد…»
او دفتر کوچکش را آورد و بالای صفحه نوشت: ربیعالاول - روز اول - آغاز بهار دل
بعد زیرش با خط آرام نوشت: «امروز، سرچشمه نعمتها بر من جاری شده. حتی اگر مثل جن و انس عبادت کنم، شکرش تمام نمیشود… ولی ناتوانم را هم خدا میپذیرد.»
با آمدن روشنایی، صحیفه سجادیه را باز کرد و اولین دعایش پر شد از کلمات سپاس. هر بند دعا، مثل یک پنجره بود که باز میشد و هوای تازهای از رحمت خدا وارد میکرد.
آفتاب که بالا آمد، مادرش چای دوم را آورد. او لیوان را گرفت، گرمای چای کف دستش نشست و یاد استادش افتاد که میگفت:
«هر جرعهای که نوشی، هر نفس که بکشی، خودش هدیه است؛ اینها را بشمار تا بفهمی هیچوقت تمام نمیشوند.»
هنوز سطرهای میرزا جواد آقا در ذهنش زنده بود:
«مهم، داشتن حالت قلبی مناسب در این عید بزرگ و شرمسار بودن از عجز است…»
سیدمهدی جرعهای نوشید، سرش را کمی به آسمان بلند کرد و گفت:
ــ خدایا، من امروز شرمندهام… همهچیز را دادهای و من تازه یاد گرفتهام ببینم.
و در آن روز، برای اولین بار فهمید که ربیعالاول را نمیشود فقط با تقویم شناخت؛
باید در دل اتفاق بیفتد — همانجا که غفلت فرو میریزد و نعمتها مثل بهار، هر لحظه شکوفه میدهند.
ادامه دارد ....
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات ماه ربیع الاول (اینجا )
🌿📅 روز دوم
باران از نیمههای شب شروع شده بود؛ همان بارانی که نه آنقدر شدید بود که حیاط را غرق کند، نه آنقدر آرام که صدا نداشته باشد، درست به اندازهای که در سکوت سحر، سقف سفالی خانه را با موسیقی آرام خودش همراه کند.
سیدمهدی قبل از اذان چشم باز کرد. هنوز پردهی شب کامل کنار نرفته بود، اما خیسی زمین در تاریکی پیدا بود. بوی خاک خیس که از لای در نیمهباز حیاط وارد میشد، یاد روزهای کودکی را آورد؛ روزهایی که بعد از باران، مادرش یک سینی چای و نان داغ میآورد و همه خانواده کنار چراغ علاءالدین جمع میشدند.
از جایش برخاست، وضو گرفت و کنار سجاده نشست. از دیشب، یک جمله از کتاب «مراقبات» حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی در ذهنش مانده بود:
«مهم این است که حالت قلبی مناسب داشته و از کوتاهی خود شرمسار باشی…»
با خودش گفت: «یعنی من حتی روز اول این ماه هم کم گذاشتهام؟» اما بعد لبخند زد؛ حس کرد همین شرمساری، خودش قدم اول شکر است.
در دل دعا کرد: «خدایا، تو خودت میدانی… من بلد نیستم بدوم، اما میتوانم هر روز یک قدم جلو بیایم.»
چای تازهدمش را ریخت، بخار لیوان بالا رفت و پشت شیشه پنجره، قطرههای باران به آرامی سر خوردند. نگاهشان کرد و با خود فکر کرد: «این قطرهها هم مثل نعمتهای تو هستند… یکی میآید، بعد دیگری، بیوقفه، بیآنکه منتظر شکر من شوند.»
دفترچهاش را آورد، همان که دیروز اول صفحهاش نوشت «آغاز بهار دل». زیر آن، امروز اضافه کرد:
«امروز با باران شروع میشود. بارانی که به من یاد میدهد نعمتهایت را قید نزنم. حتی اگر نتوانم همهشان را ببینم، بتوانم همهشان را حس کنم.»
کنار نوشته، آیهی قرآن را نوشت که مادرش بارها برایش میخواند:
«وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوهَا…» – (ابراهیم/۳۴)
لیوان چایش را برداشت، از پشت پنجره به کوچه نگاه کرد. پیرزن همسایه با چادری گلدار، آرام از سر کوچه آمد، سبدی کوچک در دست داشت. برای لحظهای، به فکر فرو رفت: شاید همین قدم زدن صبحگاهی زیر باران، نعمت باشد برای پیرزن، نعمتی که شاید خودش هم به زبان نیاورد.
جرعهای نوشید و گفت:
ــ خدایا… من امروز میخواهم از هر قطره و هر قدم تو را یاد کنم، حتی اگر زبانم ساکت باشد.
و همانجا، در روز دوم ربیعالاول، تصمیم گرفت که فردا صبح — روز سوم — با یک نیت نهانی، کار کوچکی انجام دهد که فقط او و خدای او بدانند. مثل بذر کوچکی که در دل خاک میکارد و میگذارد باران بهاری خدا خودش پرورش بدهد. ( قسمت قبل اینجا )
ادامه دارد ....
👈( قسمت قبل اینجا )
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز سوم
👈صبحِ روز سوم، هوای کوچه هنوز بوی باران دیشب را داشت. ابرها مثل پردههای خاکستری کمکم کنار میرفتند و نور خورشید، با احتیاطی عجیب، از لای شاخههای نارنج سرک میکشید. صدای گنجشکها از سقف خانه همسایه میآمد؛ گویی خبر از روزی تازه و سبز میدادند.
سیدمهدی همانطور که نشسته بود، یاد نیت پنهانیاش افتاد که دیشب تصمیم گرفته بود: کاری کوچک که فقط او و خدا بدانند. نه برای تعریف کردن، نه برای نوشتن در دفترچه، که برای تمرین «دیدن» خدا در کارهای عادی روزانه.
سجادهاش هنوز از نماز صبح پهن بود. بر لبه آن نشست، دستها را روی زانو گذاشت و چند لحظه به سکوت اتاق گوش داد. کمکم در ذهنش صدای استادش آمد که روزی گفته بود: «گاهی نیت، حتی قبل از عمل، عبادت کامل میشود.» همین یادآوری باعث شد کتاب «مراقبات» میرزا جواد آقا ملکی را بالا بیاورد و دوباره بخواند:
«همین که بنده قصد کرد کاری خالصانه برای رضای محبوب انجام دهد، آن نیت، خود عبادتی بالاتر از عمل خواهد بود.»
از گوشه چشم نگاهی به سماور گوشه اتاق انداخت. بخار نازکی از دهانهاش بالا میرفت. چای تازهدمش را در استکان ریخت، قنددان کوچک برنجی را هم کنار گذاشت و به یاد پیرزن همسایه افتاد؛ همان که دیروز زیر باران برگهای حیاطش را جارو کرده بود.
دفترچه قهوهایاش را باز کرد و با خطی آرام نوشت:
«نعمتها همیشه بزرگ نیستند، گاهی یک لیوان چای ساده در هوای سرد، همان زندگی است.»
کنار جمله، دعا را از صحیفه سجادیه یادداشت کرد:
«إِلَهِي لَمْ تَفْضَحْنِي بِسَرِيرَتِي ، وَ لَمْ تُهْلِكْنِي بِجَرِيرَتِي …»
(خدای مرا! به خاطر زشتی باطنم رسوایم مکن و به گناهم هلاکم مساز…)
بیصدا از خانه بیرون زد. کوچه، هنوز کمی نمنم باران دیشب را در سنگفرشهایش نگه داشته بود. پیرزن را دید که خم شده و شاخههای خشک افتاده را جمع میکند. سیدمهدی به آرامی جلو رفت، استکان چای را در سینی کوچک گذاشت و بیآنکه توضیحی بدهد، لبخند زد. پیرزن با تعجب نگاهش کرد، بعد لبخندی کوتاه زد و چای را در دست گرفت.
در راه برگشت، بوی خاک نمخورده و برگ تر بارانخورده، دلش را پر کرد. حس کرد این کار کوچک، نه به خاطر خودش، که به خاطر عهدی که با خدا بسته بود، تمام روزش را روشن خواهد کرد.
وقتی دوباره به اتاق برگشت، خورشید دیگر با تمام توان روی دیوار گچکاریشده میتابید. به نور زردرنگی که از پنجره میریخت خیره شد و آیهای در ذهنش زنگ زد:
«فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ» – (زلزله/۷)
زیر لب گفت: «خدایا، اگر ذرهای خیر از من دیدی، خودت آن را زیاد کن… مثل اینکه قطرهای را باران کنی.»
سپس دفترچه را بست و حس کرد روز سوم سفرش، نه با اتفاقی بزرگ، بلکه با همان ذرهای که آیه وعده داده، کامل شده است.
ادامه دارد ....
👈( قسمت قبل اینجا )
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز چهارم
👈سحر که بیدار شد، هوا نه بارانی بود و نه آفتابیِ کامل. از آن صبحهایی که آسمان مثل دل دنیاست؛ کمی روشن، کمی تیره، و آمادهی هر تغییری. صدای خفیف باد از کوچه میآمد، بادی که بوی نان تازه را از تنور محله به خانه میآورد.
سیدمهدی وقتی چشم باز کرد، اول سراغ دفترچه را گرفت. دوست داشت صبح روزش را قبل از هر کاری، با نوشتن چند خط شروع کند؛ عادتی که از روز اول این ماه شکل گرفته بود. روی صفحه خالی نوشت:
«هر صبحِ ربیعالاول، شبیه کاغذ سفید است… اگر بیفکر خطی بکشی، فرصت تکرارش نیست.»
چایاش را آماده نکرد. حس کرد امروز باید کمی برنامه را تغییر دهد. یاد جملهای از میرزا جواد آقا افتاد که چند روز پیش علامتگذاری کرده بود:
«اگر بنده پیوندش را با محبوب در دلش محکم کند، هر نفسش عبادت خواهد بود، چه در بازار باشد چه در محراب.»
این بار تصمیم گرفت تازه کردن رابطهاش با دوستان قدیمی را تمرین کند. تلفن را برداشت و به دوستی زنگ زد که سالها نبود از حالش خبر بگیرد. قرار گذاشتند ظهر در همان مسجد قدیمی کنار بازار همدیگر را ببینند؛ جایی که بوی هل و خاکارهی قدیمی کف مغازهها هنوز آدم را میبرد به سالهای دور.
پیش از بیرون رفتن، در صحیفه سجادیه جستجو کرد و این دعا را انتخاب کرد:
«وَ بَلِّغْ بِإِيمَانِي أَكْمَلَ الإِيمَانِ، وَ اجْعَلْ يَقِينِي أَفْضَلَ الْيَقِينِ…»
(و ایمانم را به کاملترین ایمان برسان و یقینم را به برترین یقین قرار ده…)
ظهر که شد، وارد مسجد شد و دید دوستش همان گوشه همیشگی نشسته، اما کمی پیرتر از آنچه آخرین بار دیده بود. گفتوگوهای کوتاه و دوستانهشان کمکم به خاطرات و خندههای بلند رسید. ناگهان فهمید همین لحظه ساده، همان عبادتی است که میرزا به آن اشاره کرده بود. دوستی که جزئی از پیوندهای رحمت خدا در زندگی است.
وقتی عصر به خانه برگشت، حس سبکی داشت؛ انگار یک بار قدیمی را زمین گذاشته باشد. دفترچهاش را باز کرد و پایین صفحه نوشت:
«امروز فهمیدم بعضی نعمتها تا وقتی به سراغشان نروی، خودشان سراغت نمیآیند.»
آیهای هم نوشت تا صفحهاش کامل شود:
«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلا تَفَرَّقُوا» – (آلعمران/۱۰۳)
در دلش گفت: «این حبلالله، گاهی همان دستی است که سالها پیش در دوستی فشردهای و امروز دوباره گرمایش را حس میکنی.»
سپس دفترچه را بست و آماده شد برای فردای ربیع، که چهبسا بار دیگر با اتفاقی ساده اما پرمعنا روبهرو شود.
ادامه دارد ....
👈( قسمت قبل اینجا )
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز پنجم
👈صبح زود، آفتاب طلایی و شفاف از لای شیشههای قدی حیاط میریخت روی موزاییکها، مثل نخهای باریکی که زمین را به آسمان گره زده باشد. صدای اذان هنوز در گوش سیدمهدی میپیچید و بوی چای تازه از سماور بلند میشد. اما امروز یک حس متفاوت در دل او جوانه زده بود؛ حس اینکه باید دل را کمی بیشتر به دست خدا بسپارد.
نشست بر سجاده و چشمها را بست. در سکوت اتاق، صدای ورقزدن کتاب «مراقبات» میرزا جواد آقا را شنید که از شب پیش روی میز مانده بود. صفحهای را که بیهدف باز کرد، این سطر به چشمش خورد:
«هر روز که آغاز میشود، خداوند همان روز را به تو سپرده است؛ اگر آن را به او بازگردانی با اعمالی که دوست دارد، امانت را سالم به صاحبش رساندهای.»
قلم را برداشت و در دفترچه نوشت:
«این روز، امانتی است که باید با دستهای پاک برگردد.»
زمزمهکردن این دعا از صحیفه سجادیه برایش آرامشی خاص آورد:
🔹 وَ هَذَا يَوْمٌ حَادِثٌ جَدِيدٌ، وَ هُوَ عَلَيْنَا شَاهِدٌ عَتِيد....، وَ امْلَأْ لَنَا مَا بَيْنَ طَرَفَيْهِ حَمْدا وَ شُكْرا وَ أَجْرا وَ ذُخْرا وَ فَضْلا وَ إِحْسَانا
خداوندا از ابتدا تا پايان
این #روز_نو را برای ما
با #شش_حقیقت
پُر فرما (اینجا)
تصمیم گرفت امروز نه کاری بزرگ، بلکه مراقب امانت این روز باشد. به بازار رفت تا خریدی کوچک انجام دهد، اما در مسیر، پسرکی را دید که کیسه نانش پاره شده و تکههای نان روی زمین افتاده بود. بدون فکر، جلو رفت، چند قرص نان تازه خرید و بیهیچ حرفی در دستش گذاشت. پسرک فقط یک «خدا خیرت بدهد» گفت و دوید.
در راه برگشت، حس کرد همین عمل کوتاه، مثل مهر کوچکی در دفتر روز پنجمش ثبت شده. وقتی به خانه برگشت، روی صفحه دفترچه آیهای نوشت که به دلش نشسته بود:
«إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ» – (توبه/۱۲۰)
زیر لب زمزمه کرد: «پس امروز را سالم برگرداندم… تا فردا را دوباره از نو بسازم.»
با بستن دفترچه، حس میکرد این سفر ربیعالاولی، کمکم دارد رشتهای از امانتها، نیتها و لبخندهای کوچک میبافد که یک روز، به دست صاحبش خواهد رسید.
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل 👇
https://eitaa.com/sahife2/68164
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز ششم
👈صبح از پشت پنجره دید که مه نازکی حیاط را پوشانده است؛ طوری که شاخههای نارنج، کمرنگ و محو در دل سپیدی ایستاده بودند. بوی خاک نمخورده و کمی سردی هوا، سیدمهدی را وسوسه کرد که پیش از همه کارهای روز، لحظهای آرام نفس بکشد و فقط ببیند.
دفترچه قهوهایاش را آورد و همان ابتدای صبح نوشت:
«مه، یادآور خاکی است که هنوز بارانش نرسیده… قلبم هم گاهی همینطور است.»
سپس کتاب «مراقبات» میرزا جواد آقا را باز کرد و سطری پیدا کرد که انگار از دل امروز حرف میزد:
«آنکه دلش را با یاد خدا زنده کند، در میان مردمان چون گلی است که بویش همه را آرام میکند، حتی اگر خود بیصدا باشد.»
در دل گفت: «پس امروز باید دل را زنده نگه دارم… حتی اگر فقط در سکوت باشد.»
برای دعای امروز، به صحیفه سجادیه سر زد و این جمله آرامشبخش را انتخاب کرد:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ لِي يَداً عَلَى مَنْ ظَلَمَنِي وَ لِسَاناً عَلَى مَنْ خَاصَمَنِي وَ ظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِي وَ هَبْ لِي مَكْراً عَلَى مَنْ كَايَدَنِي وَ قُدْرَةً عَلَى مَنِ اضْطَهَدَنِي وَ تَكْذِيباً لِمَنْ قَصَبَنِي وَ سَلَامَةً مِمَّنْ تَوَعَّدَنِي وَ وَفِّقْنِي لِطَاعَةِ مَنْ سَدَّدَنِي وَ مُتَابَعَةِ مَنْ أَرْشَدَنِي - #دعا_بیستم_8
اما در دل افزود: «و زبانی که بیشتر از همه، برای مهربانی باز شود.»
بعد از ظهر، در بازارچه کوچک محله قدم میزد که دید پسر جوانی با فروشنده بگومگویی کرده و کمی جمعیت هم جمع شدهاند. سیدمهدی آرام جلو رفت، با صدایی ملایم حرف هر دو را شنید، و سعی کرد ماجرا را با چند کلمه آرام کند. عجیب بود که همین چند جمله ساده، هیاهو را آرام کرد و مردم کمکم پراکنده شدند.
وقتی برگشت خانه، حس کرد امروز بیشتر از همیشه، آن «گلی که بیصدا بویش پخش میشود» را درک کرده است. در دفترچه نوشت:
«مهربانی بیسروصدا، گاهی بلندترین فریاد دنیاست.»
و پایین صفحه این آیه را افزود:
«ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» – (فصلت/۳۴)
(بدی را با آنچه بهتر است دفع کن.)
دفترچه را بست و نگاهش را از روی مه پنجره به دل خودش برد؛ جایی که امروز، کمی پاکتر و روشنتر از صبح شده بود.
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل 👇
https://eitaa.com/sahife2/68179
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز هفتم (شب شهادت #امام_حسن_عسکری علیهالسلام)
👈امروز صبح، صدای پای نامهرسان در کوچه، سکوت هوا را برید. یک پاکت زردرنگ روی پله گذاشت و رفت.
سیدمهدی وقتی آن را باز کرد، نامهای پیدا کرد که سالها منتظرش بود: دعوت به دیدارِ پیرمردی که زمانی استاد و راهنمای جوانیهایش بود، اما ناخواسته از او فاصله گرفته بود.
نشست وسط اتاق، نامه را چند بار خواند. دستخط لرزان استاد، پر از خاطره بود؛ خاطرهای که اصلاً نمیشد با کلمات عادی بیان کرد. احساس کرد نفسهایش هم رنگ دیگری گرفتهاند.
اما امروز، فقط یک روز عادی نبود… شب غربت امام حسن عسکری علیهالسلام، مولایی که عمری کوتاه و پرمظلومیت داشت. سیدمهدی حس کرد این دعوت بیربط با حال و هوای امشب نیست. آرام دفتر صحیفه سجادیه را باز کرد و زیر لب خواند:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لا أُظْلَمَنَّ وَ أَنْتَ مُطِيقٌ لِلدَّفْعِ عَنِّى، وَ لا أَظْلِمَنَّ وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى الْقَبْضِ مِنِّى، وَ لا أَضِلَّنَّ وَ قَدْ أَمْكَنَتْكَ هِدَايَتِى، وَ لا أَفْتَقِرَنَّ وَ مِنْ عِنْدِكَ وُسْعِى، وَ لا أَطْغَيَنَّ وَ مِنْ عِنْدِكَ وُجْدِى
#دعا_بیستم_14
اینبار، دعا مثل پیامی مستقیم به قلبش نشست. یادش آمد که سالها قبل، جداییشان به خاطر یک قضاوت عجولانه بود. در دل گفت:
«خدایا، مگذار امشب مرا در جایگاه ظالم بنویسند. اگر حقی از من گرفته شده، تو توان بازگرداندنش را داری… و اگر من حق کسی را ضایع کردهام، تو میتوانی بازویم را برای جبران بگیری. تو هدایت را به دستم دادهای، نگذار این راه به بیمهری یا تکبّر ختم شود. و اگر این دیدار را با روزی و لطف تو به دست آوردهام، مبادا به سرکشی بدل شود.»
با همین حال، ظهر کیف کوچکش را برداشت و راه افتاد. باد خنکی برگهای زرد را روی کوچه میرقصاند؛ هر برگ، انگار دفتری بود که اشتباهاتش ورق میخورد.
وقتی به خانه استاد رسید، پیرمرد با لبخند در را باز کرد. در چهرهاش نه گلایه بود و نه سرزنش، فقط مهری نرم که یادآور مهربانی امامانی بود که حتی به دشمنشان دعای خیر میکردند. هیچ حرفی از گذشته نزدند، نوشیدن چای و سکوتشان خودش آشتینامهای بیکلمه بود.
در بازگشت، ذهنش پر بود از همان دعا؛ حس کرد خداوند قبل از این که او را به دیدار استاد برساند، دلش را به پذیرش اصلاح رسانده است. در دفتر نوشت:
«وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ…» – (شوری/۲۵)
و اضافه کرد: «دعایی که صبح خواندم، همین امروز به اجابت رسید؛ نه ظالم ماندم و نه مظلوم برگشتم.»
دفترچه را بست و فهمید که گاهی، یک دعا میتواند سفر را به فصل تازهای ببرد؛ فصلی که با غربت عسکری علیهالسلام آغاز میشود و با عهدی کهنه، از نو بسته میشود.
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68195
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2