#پارت81🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم..
معطل نکردم و براش زنگ زدم..
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت..
-سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن...
+چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟!
-نیمیدونم..
داشت مسخره بازی در میاوورد...
زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم..
تمام اون روز رو کسی حرفی نزد..
حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد..
به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه...
هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی...
اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد..
دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود...
گاهی نگاهمم نمیکرد..
هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد..
وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون..
مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا...
-آقا حسام..
تعجب کرد...
انتظار نداشت من هنوز مونده باشم...
شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد...
+چرا شما نرفتین؟!
دلم گرفت..
-بیرونم میکنید؟!
فورا جواب داد..
+بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم..
بلند شدم و رفتم نزدیکش...
+آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟!
دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود..
-چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟!
+ندارین؟؟!
اشاره ای به بیرون کردو گفت..
-نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت...
با لجبازی اعتراض کردم...
+باید بهم بگین..
کلافه شد..
-چیو آخه؟؟؟
دیگه داشت اشکم در میومد...
چرا اخه به من نمیگفتن...
الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه...
با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم..
-ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا...
بدون معطلی رفتم سمت در..
بغض داشتم...
پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد..
از دیشب قلبم اذیت میکرد..
وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود..
از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم...
-مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من..
تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید شما مبارک ♥️
معراجعاشقانه🇵🇸
#پارت81🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت82🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
یعنی چی؟!
مگه همسایه جدیدمون کی بود..
مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون..
حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن..
دست راستم رو گذاشتم روی قلبم...
آروم آروم راه میرفتم برسم خونه...
-سها خوبی؟!
علی رو خدا از آسمون رسوند برام..
به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم..
-نه..
فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ...
+ناراحتی کردی نه؟!
حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون..
-چرا بهم نمیگین چیشده خب...
+میگیم هر وقت صلاح باشه..
-همسایه جدیدمون کیه؟؟
یکم مکث کرد..
یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه...
در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون...
یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون..
مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. .
+خوبی مامان جان؟؟؟
-خوبم عزیزم. سلام عمه!!
+سلام عمه جون. خسته نباشی.
لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . .
که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه.
بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش.
مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد.
-آجی؟!
+جان.
-حسام خیلی بچه خوبیه!!
سرمو انداختم پایین.
چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم.
ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه..
-علی؟!
+تا بابا نگه من نمیگم..
ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت...
-سها جان ناراحتی نداره عزیزم..
همسایه جدیدتون عموته..
عمو مرتضی تِ..
مگه عموت ترس داره...
ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت82🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت83🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
محاسن مرتب و کادر بندی شده...
موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده..
صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود...
من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود...
اما سبحان میگه نه زورگوعه..
من میگم میشه رامش کرد...
سبحان میگه حرفش یکیه..
-سهای من بزرگ شده..
لبخند زدم...
مامان رو ترش کرد..
سبحان چشماش برق شیطنت زد...
عمه با استرس خندید و باباهم..
زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند...
ولی چرا همچنان یخ موند...
از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود..
سرد..
اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه..
قانونمند بود...
کنار عمو جاش بود...
مرتب و منظم..
شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست..
اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست...
نمیجوشه..
نمیچسبه..
لبخند هم نداشت..
نمیخندید...
خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت...
کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد..
کسی نخواست ادامه بده..
نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده...
حتی بابا..
بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر..
کوچیکتر بود و تابع عمو...
مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا..
که نکنه مخالفتی نکنه..
مخالف با چی..
گره و سوال سخت ذهن من همین بود...
مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن..
من اما اینطور فکر نمیکردم..
ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو..
+ممنونم عمو جانم...
لبخند زد..
خوشش اومد انگاری..
باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م..
-تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها...
استرس گرفتم..
منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم...
منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده..
منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت84🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون..
دلم تنهایی میخواست..
تنها بمونم چند ساعتی..
تحلیل کنم..
پردازش کنه ذهنم..
آروم بگیره..
فکر کنه ذهنم..
نگاهم به کفشام بود و راه میرفتم..
صدای عمو با تموم مهربونیاش تو ذهنم بود..
یه لحظه ریخت تموم تصوراتم..
نامهربون نبود عموم...
بقول سبحان زورگو بود..
مثلا حرف حرف خودش باشه...
خب بزرگ بود..
احترام میخواست..
ولی عمو جونم یه سوال؟!
به دل سها فک کردی دورت بگردم؟!
هوم؟!
میدونی چی میخواد چی نمیخواد..
-سها...
صدای حسام بود..
برگشتم..
نگاهش کردم..
چه ساده بود امروز...
پیرهن مردونه ی سفید و شلوار ساده ی مشکی..
چرا انقد نامرتب بود تک پسر نسرین خانوم که تموم زندگیش بود...
بقول خودش دنیا یه طرف حسامم یه طرف...
دو قدم رفتم سمتش...
لبامو باز کردم چیزی بگم...
صدام همراهیم نکرد..
گردنمو کج کردم..
نگاهش غم داشت..
+تو چی گفتی؟!
من؟!
من؟!
من چیزی نگفتم..
چی میگفتم..
اومدم بیرون..
دارم میرم..
نمیدونم کجا...
کاش بگه بیا بشین تو اموزشگاه پشت کامپوترت..
بگه کارآموزا منتظرن..
بگه کجا بودی مگه..
سردم بود..
هوا سرده ولی نه انقدا..
دوباره لبامو باز کردم چیزی بگم...
نشد..
نتونستم..
رفتم تو آموزشگاه...
کنار شوفاژ..
دستمو گذاشتم روش..
گرم بود..
کفشای حسامو دیدم..
بالای سرم بود..
صدای قیییژ در ورودی رو شنیدم..
علی بود..
داداشی مهربونم..
حسام انگاری با دیدن علی جرات پیدا کرد..
نشست..
پایین پام..
روی زانو...
+تو چی گفتی؟!
بار دوم بود این سوال..
چشمام میچرخید..
تند تند..
داشت سنگینی میکرد یه چیزی روی قلبم..
+من،، من....
سرشو تکون داد..
منتظر جواب سوالی بود که شاید براش حکم زندگی داشت...
منتظر بود...
علی اومد نزدیکم..
مثلا سرمو بگیره بچسبونه جایی بین سینه و شکمش...
نگاه حسام منتظر بود ولی..
-قفل کرده حسام..
+علی من...
-حسام قلبِ سها.....
حسام نذاشت ادامه بده..
دستاشو برد بالا..
+چشم..چشم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت85🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی میچرخید تو موهاش و هی مینشست روی صورتش..
دلم میچرخید حوالی مردمک چشم داداشی که زانو زده بود رو به روم و میگفت
"نمـُردم که"
دلم اما بیشتر میچرخید پیِ حرفای عموم مرتضایی که میگفت
"دیگه وقتش رسیده بقول برادرانه مون عمل کنیم، محسن"
بابای حرمت نگهدار و کوچیکترم که با تواضع جوابی داد که نه عموم حرمتش بشکنه و نه قلب دخترک تازه از زیر تیغ در اومدش..
"داداش بچها دیگه بزرگ شدن، تصمیم با خودشونه، بهتر نیست ما دخالتی نکنیم"
نگاهایی که چرخید سمت منو مچ پایِ محمد صادق که هی بیشتر و بیشتر تکون میخورد..
لبای من تکون میخورد و صدایی نبود که حرفی گفته بشه...
محمد صادق کلافه دست میکشید به صورتش و با "هوففف" نفس میکشید...
زن عمو لب میجوید و مامان که با نگاه من اشکش چکید..
عمو اما تکون نخورد از حالت قبلیش و همچنان با اقتدار منتظر من بود...
محمد صادق که بلند شد، جرات منم بیشتر شد..
بلند شدم..
بی احترامی بود ولی بلند شدم...
عموی مهربونم بود ولی بلند شدم..
فضای خونه برام کوچیک و کوچیک تر میشد و بلند شدم..
هوا کم بود و خودم رو رسوندم به کوچه..
کوچه کفاف حال بدمو نداد و خودم رو رسوندم به آموزشگاه..
همدردم اینجا بود..
نبود؟!
عین خودم میسوخت، اینجا بود..
نبود؟!
تازه داشتم به ارزشهای یه آدم برای ازدواج پی میبرم، اینجا بود..
نبود؟!
بخدا بود..
هست..
اومدنم به اینجا میگه هست...
آروم شدنم تو اینجا میگه هست...
هست..
+هست!!
حسام دستپاچه و نگران اومد سمتم...
علی لبخند به لب به حرف اومد..
-جونم..
جونم آجیم چی میخوای بگی من فدای تو..
دستشو گرفتم...
وقتش بود اشکام بریزه دیگه...
قلبم دووم نداشت اینهمه سکوتو..
+هست علی ...
-هرچی تو بگی دورت بگردم...
نگاهمو آووردم بالا..
تو چشمای نگران حسام...
تو چشمایی که التماس میکرد و میپرسید چی هست..
+حسام....
تکون خوردن لباش و گفتن "جان" واضح بود برام..
+حسام اینجا آرومم میکنه..
بمونم همینجا..
نه؟!
دیدم حسامو ،قبل از اینکه دستمو بذارم روی صورتمو بلند بلند گریه کنم، زانوهاش سست شد نشست روی زمین..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
خدایا منو اونجوری آزمایش کن که توانش
رو داشته باشم و تقدیری برام مقدر کن که
لیاقتش رو داشته باشم :)
الهی آمین✨
❀
اگه به خاطر °|خدا|°
از دنیا دل کندی
اونوقت میتونی
♡شهید♡ شی ↓
❁•ڪاشنفسمونمیذاشتـــــ
❁•یہجورۍزندگۍمیڪردیمـ...
❁•ڪهسالدیگہهمینموقعــ↓
❁•بہمـادرامونمیگفتنـ...
مـادرشهید :)
❀🌹🌹
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت85🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت86🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
علی رفت و گفت بمون تا برگردم..
نگران رفت و گفت خوب برمیگرده..
دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده..
همه چی عالیه..
نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه..
میگه دلش روشنه دعا میکنه..
میگه توکل بخدا میکنه..
نماز خوندنش پر از آرامشه..
آروم...
با طمانینه..
تسبیح مینداخت..
سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه...
+سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد...
شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه...
سها خانوم!
من به پایان خوب فکر میکنید...
شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم..
عمو مرتضی هم آدم بدی نیست...
+سبحان میگه زورگوعه..
-محمدصادق راضی نیست..
+سبحان میگه مطیعه..
-حسام نمیتونه کوتاه بیاد..
+سبحان میگه صبر میخواد..
چرخید سمتم...
نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود..
-صبر قشنگه...صبر میکنیم..
جوابی نداشتم...
-صبر سخته؟!
صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه..
فقط تونستم بگم "نه"
لبخند زد و بلند شد..
قامت بست و نماز بعدیش..
نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه..
معلوم بود خوب نیست ولی میخندید...
با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت:
بح بح میبینم که تنها موندین..
لبخند بی جونی زدم..
-ادا نیا برای من..
+علی کجاست؟!
از علی برام بگو..
چهار زانو نشست رو به روم..
-جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت87🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی..
طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود...
طاقت نداشت دیگه دلم..
بد شده بود حالش قلبم..
تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی..
حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود..
دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من..
سبحان کناردر ورودی...
-سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟
حسام زودتر جواب داد...
+نخورده سبحان...
هیچی همراهش نبود..
سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا...
-باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم..
+سبحان اصلا وقت شوخی نیست..
-باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه..
صورتمو شستم..
تو آینه به خودم نگاه کردم...
یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم...
حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم..
نمِ آب وضوی مغربش رو داشت..
گذاشتم روی صورتم..
-خوبی؟!
+من میرم قرصاتو بیارم و بیام...
دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته..
چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت..
-میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم...
قهقه ای زد و رفت بیرون...
چه دل خوشی داشت...
اومد خبر بد رو داد و رفت...
حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد...
مهم نبود که تنها موندم...
خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن..
رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم..
دلم میخواست فکرکنم...
به اینکه چراعلی بگه
"اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره"
بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر..
به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه
"تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ"
زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر...
دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو...
به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم..
چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من...
اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد..
روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه..
اشکام دوباره راهشو باز کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت88🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم..
حتما حسام بود..
علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم..
صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم...
-سها خانوم..
پا میشی یه چیزی بخوری..
قلبت اذیت میشه بخدا..
+چـرا محمدصادق سکوت کرده..
-حرف بزنه میشه مثل علی..
من میدونم آقا محسن راهشو بلده..
+چـرا بابام سکوت کرده؟!
-به وقتش حرفاشونو میزنن...
+چیکار کنم..
-قرار شد صبر کنیم..
+حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام..
-دور نیست..
+کِـے؟!
-خدابزرگه..
+حسام از دانشگاه بگم؟!
-هرچی دوس داری بگو..
+بد بود..
-خوبشو بگو..
+تو و علی و سبحان که اومدین..
-کیکِ عڪس تو..
لبخند زدم...
+سبحان خیلی بده..
-ولی خیلی دوست داره...
+علی خیلی خوبه..
-اونم خیلی دوست داره..
+ممنون حسام..
-حسامم.....
حرفش نصفه موند...
اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده..
بلند شدم..
کفش نپوشیده رفتم استقبال علی..
نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش...
شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود..
مچ دستامو گرفت و گفت..
+فدای سرت مگه نه؟!
لبام لرزید برای گریه..
+گریه کنی نه من نه تو..
دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک..
تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش...
تا تشری که به حسام زد...
+ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه..
چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت..
+علی..
-جان علی...
هیچی نشده سهام..
هیچی هم قرار نیست بشه...
عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید..
میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه...
بره پسرشو جلی دیگه علم کنه...
برج زهر مار...
+عه وا علی اقا ممد صادقمونو...
-زهرمار سبحان...
نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت..
-نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟
دارم برات عوضی..
حسام پقی زد زیر خنده..
من خندیدم..
علی و سبحانم..
شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود...
دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم..
+مخلص خنده های تک تکتونم هستم...
بعد هم مهربونه نگاهم کرد...
+تو بخند قول میدم همه چی حل شه..
چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مربوط ب رمان زیبا و واقعی #ناحله💔
پیشنهاد خوندن 👇👇
لینک قسمت اول رمان عاشقانه ناحله
https://eitaa.com/sajadeh/773
بسم الله الرحمن الرحیم
ب رسم هر جمعه ...
دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است:
«السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان »
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
چهار سال ی مردی ک فقط اسم مرد بودن رو یدک میکشید اومد تو کشور هر کاری دلش خواست کرد مردم ما دم ک نزدن هیچ چهار سال بعدش هم بهش رای دادن....
حالا جناب رئیسی حدود نه ماه اومده سرکار ب اندازه نه سال داره خرابکاری های نامردا رو درست میکنه و هنوز هم انگار هیچ کاری نکرده اینقدر ک نامردی شده در حق این مردم ک البته انتخاب تاوان داره ولی حق همه نبود ....
چیه هی یاد حسن روحانی بخیر راه میندازین؟
دقیقا یاد چی بخیر ؟؟
دلار شد ۲۵هزار تومن یادش بخیر؟
سند مزخرف و کثیف ۲۰۳۰ امضا شد یادش بخیر؟
مردم ب جون هم افتادن یادش بخیر؟
برنج شد ۳۰۰ت یادش بخیر؟
دقیقا چی یادش بخیر چی⁉️⁉️
مردم عزیز کمی واقع نگر باشید!!!!
شما حق اعتراض دارید اما واقع نگر باشید
حسن فریدون هزارتا خرابکاری کرد اکثر شماها دم دمای آخر ب خودتون اومدید
واقعا جای تأسف داره ب خاطر ی ماکارونی 🍝 ک اکثر مغازه دار ها درموردش آتیش میندازن بین مردم این طوری میکنید ؟؟؟
دیروز میگفتن روغن تو بازار نیست
چرا؟؟؟
چون فروشگاه ها اونا رو انبار کردن ک مردم ب بگرد بگرد بیوفتن و اونا هم ک نونشون تو روغن بیارن ب قیمت گرون بفروشن...
کمی اندیشه خواهشاً!!!!!!!
فقط کمی...خودتون باشید خودتون فکر کنید
و تحت تاثیر فضای مجازی آتیش ب پا کن نا مربوط نباشید‼️‼️‼️‼️‼️
جای تأسف و خجالت داره تو ی کشور ب خاطر ی ماکارونی جنجال ب پا بشه😐😐
#سحججی
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت88🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت89🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
-جان مامان..
+...
-چشم..
گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود...
منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه..
-چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید..
بعد هم روبه من ادامه داد..
-جمع کن اجی بریم خونه...
نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم..
علی فهمید...
-نترس عمو رفته خونه عمه اینا...
سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت...
+بخشکی ای شانس...
این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون...
-چه میدونم..
همینکه خونه ما نیست خداروشکر..
برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم..
+د بلند شو دیگه..
باید زودتر برم با بابا حرف بزنم..
حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت..
منم بلند شدم..
کاشکی خدا کاری کنه...
-ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز..
جواب حرف علی رو نداد..
+علی من کی میتونم بیام خونتون برای.....
حرفشو ادامه نداد..
سرمو انداختم پایین..
انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع..
رسیده بودیم بیرون..
+حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه...
-علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا
من نفهمیدم منظورشو...
علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد..
سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم..
هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم..
تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم..
در رو پروانه به رومون بازکرد..
منو بوسید و دست علی رو گرفت...
+بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این...
تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم..
بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم..
-دورت بگردم مادر..
بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم..
از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم...
مهربون من...
اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش...
از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد...
+جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی...
علی نگاهشو دوخت به زمین..
پروانه و من..
-مـــــَرد..
مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود..
+چی میگم مگه خانوم..
چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله..
و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم..
+معذرت میخوام بابا..
و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد..
اما این وسط
"به فکر دخترم بودن بابا"
ته دلم رو روشن کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت90🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+عمـو جون من نمیتونم..
لبخند زد عمو جونم..
-اختیاری نیست دخترم...
قرار من و محسن از ابتدا همین بوده..
و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا..
+عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟!
آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو..
-محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه!
نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد..
راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم..
نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه...
+خب حرف خاصی که نمیمونه...
-دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست...
سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش..
+بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط...
هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن...
شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت...
+دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره...
تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم...
فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه....
معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی...
+من زن دارم...
سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق...
هیین بلند پروانه
و وای گفتن زن عمو ،
دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد...
همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف..
شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش...
و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت91🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط همین...
-سخت بود یه کلمه به من بگی که تهش نشه این جنگ و جدال بیهوده و روانمون رو بهم بریزه...
هان؟؟!
-دیدین که مادر من الان هم که گفتم نتیجه بازهم همون بود...
شما که دیکتاتوری بابا رو میشناسین..
+صادق...
با تشر بابا محمد صادق ساکت شد و ادامه نداد دعوای مادر و پسری رو..
عمو تحمل حرف تک پسرش براش سخت بود و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت از خونه بیرون..
من شاد بودم و بدون هیچ اظهار نظری به بقیه نگاه میکردم..
به مراد دلم رسیده بودم و چی بهتر از این..
-خب داداچ یه ندا میدادی میومدیم عروسیت...
این بار عمه طاقت نیاوورد و سبحان رو به باد بد و بیراه گرفت..
+چخبرته تو چرا هرکی هرچی گفت یه چی داری که مسخرش کنی
شرایط رو نمیفهمی درک نمیکنی الان تو چه وضعی هستیم...
سبحان بیتفاوت تر از هر وقت دیگه ای، شونه بالا انداخت و رفت نشست سرجاش..
+خب بابا الان قراره چیکار کنیم؟!
سوال علی بود از بابا..
-هیچی..
شاید من و عمو مرتضی قرارایی با همدیگع داشتیم که این برای موقع بچگیه این دوتا بوده ، ولی الان ترجیح میدادم خودشون تصمیم بگیرن..
محمد صادق در واقع کار بدی نکرده..
-عمو باور کنید من از ترس بابام حرفی نزدم تا بکشه به اینجا و بتونم اعلام کنم و گرن من خیلی بیجا بکنم بخوام دختر شمارو اسیر کنم...
اره جون خودت دو روزه مارو علاف کردی...
-دعوام نکنیدا ولی اقای محمد صادق بهتر بود زودتر میگفتی و الا تا ما گرد و خاک نمیکردیم که تو همچنان میشستی عرق پاک میکردی...
علی بزور کنترل داشت روی خنده هاش..
منم از اون بالاتر ریز ریز میخندیدم..
پروانه با ببخشیدی بلند شد اومد سمت من...
میدونستم یه نیشگون مهمونش هستم،زودتر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم..
اومد تو اتاق در رو هم پشت سرش بست و زد زیر خنده...
-وااای خدا عرق پاک میکردی...
دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام نره بیرون و خندیدم...
همونطور که حدس میزدم واقعا نیشگونی نثار بازوم کرد...
+ور پریده چه میخنده میدونه ممدصادق پرید و نوبت رسید به حسام جونووو...
لبخندی زدم به شادیه زن داداش مهربونم...
واز ته قلب خداروشکر کردم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭