eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃واکنش عجیب رزمنده مجروح بعد از به هوش آمدنش در بیمارستان بخاطر قضا شدن نماز صبح @salambarebrahimm
کانال کمیل
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✍به روایت
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✍به روایت دوستان ✫⇠قسمت :9⃣ این شهیده در آخرین شب فروزندگی‌اش، با وجود تب شدید و بیماری از همسرش خواست که او را به مجلس دعای توسل برساند؛ با وجود پافشاری همسرش برای استراحت، در مراسم دعا حضور یافت و به گفته دوستانش آن شب مثل همیشه او به شدت منقلب بود. همه دور هم نشسته‌اند و از خانواده هایشان تعریف می‌کنند. دلتنگی‌ها را نمی‌شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می‌شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می‌شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می‌خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می‌دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند، ولی خدا می‌داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. نسرین از خانه و از مادر گفت: «من همیشه براش گل می‌خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم، جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی‌شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم». نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالت‌های نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟ فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟ نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم! فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#شهید_عباس_دانشگر °| در زمینه خبرنگاری و تصویربرداری هم وارد شده بود! برایم جالب بود. دفاع شخصی هم کار می‌کرد وحتی مدرکش را هم گرفته بود. از هرکسی چیزی یاد می‌گرفت . دوست داشت خودش را از همه نظر تقویت کند و بهترین باشد طبیعی بود که چنین کسی جز به بهترین نوع پرواز به آسمان، راضی نشود. |° نقل از: حسین جوینده-همرزم شهید 🍃🌹 @SALAMbarEbrahimm
💚عاشقـانه بہ سبـڪ شهــدا💚 ... . مهریه مون انتخاب حسن آقا بود...❤ هفت سفر عشق... مکه و کربلا و سوریه و... که تموم سفرهارو دوتایی با هم رفتیم...💕 خیلی به ظاهرش اهمیت میداد... میگفت... "مسلمون باس ظاهرش هم بویی از مسلمونی بده..." خیلی اهل شیک پوشی بود... خیلی به ادکلن و این چیزا اهمیت میداد... رو بچه ها خیلی تاکید داشت و میگفت... همیشه مرتب باشن… ضدآفتاب شون رو همیشه بزن… حتی لحظه آخر که ساکشو میبست… ادکلن و سشوار خیلی واسش مهم بود... یکی از کارایی که انجامش میدادیم... این بود که از اول زندگی تا آخرش... همیشه تو یه بشقاب غذا میخوردیم...💕 یه وقتایی که ناراحت بودم و... بحثی پیش اومده بود... بشقاب جدا می آوردم... میگفت... . ... … . "نشد دیگهههه...قرار نشد...❤" بعد یه بشقابش میکرد و...💕 همین باعث میشد رابطه مون گرم شه...💕 میگفت... "بزرگ شدن و قد کشیدن بچه هامو... همه چی رو دوس دارم ببینم...❤ ولی خب... اعتقاداتم اجازه نمیده..." کاش زبونی بهش میگفتم راضی ام... راضی ام به اینکه تو این راه رفته... تو راه اهل بیت... لااقل سرم بالاست... غرور و خودخواهی بود... اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو... پس خودش چی میشد...؟❤ همین راضیم کرد... از ته دل راضی بودم... لحظه آخر بهش پیامک زدم... "راضی ام به رفتنت...💕 دوست دارم... تموم تلاشت دفاع باشه... منم اینجا تا جایی که میتونم... از بچه ها مراقبت میکنم... تو فقط دعا کن..." . کاش میدونستی چه تکیه گاه محکمی هستی...💕 یادم نرفته هدیه تولدم... قابی با خط قشنگت:"فاطمه ی عزیزم...💕 ...❤ . (همسر شهید،حسن غفاری) @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از ﷽
1_28963822.mp3
9.2M
😔 کنج یه خونه هنوزم یه مادری منتظره... 🎤سید رضا نریمانی @SALAMbarEbrahimm 💔پیشنهاددانلود
کی فکرش رو میکرد؟؟؟ چهار روز بعد از تشیع جنازه ی شهید گمنامی که رو دست خودت رفت تو حسینیه.... خودت شهید بشی و بگیرنت روی دست و ببرنت تو همون حسینیه.... چی گفتی تو گوش شهید گمنام که انقدر زود واسطه ات شد پیش امام زمان؟ چقدر دلت صاف بود حسین جان.... شفیع ما باش تو اون دنیا.... "فاصله دو عکس از ۸ تا ۱۲ محرم۱۴۴۰" #سردار_هیئت #شهید_حسین_ولایتی_فر🌹 #اللهم_الرزقنا_شہادة❤️ @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از ﷽
1_28192682.mp3
9.18M
+دلم گرفته اقا... اربعینمو امضا کن امام رضا کمک کن💔 ++شنیدی.. دعام کن!
🌷ابراهیم را دیدم؛ خیلی ناراحت بود. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی؛ هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیراندازى کردند ما مجبور شدیم؛ برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده…. 🌷....هوا که تاریک شد؛ ابراهیم حرکت کرد و نیمه های شب برگشت؛ آن هم خوشحال و سرحال!! مرتب داد می زد: امدادگر، امدادگر، سریع بیا، ماشاالله زنده است! بچه ها خوشحال شدند. مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب. ولی ابراهیم گوشه ای نشست و رفت توی فكر....! 🌷رفتم پیش ابراهیم گفتم: چرا توی فکری؟! با مکث گفت: ماشالله وسط میدان مین افتاد؛ آن هم نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی رفتم آنجا نبود! کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! 🌷....بعدها ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. عراقی ها هم مطمئن بودند؛ زنده نیستم. حال عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی. هوا تاریک شده بود؛ جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. 🌷....مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه ای امن رساند. من دردی احساس نمى كردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: کسی مى آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. 🌷....آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد. خوشا به حالش…. 📚 کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ١١٧ و ١١٨
🌹 مناسبت سالروز شهادت «حبیب سپاه» تكليف كه باشد زمين سوريه با كربلای ۵ فرقی ندارد همرزمان شهيد همداني جمله‌اي از او نقل مي‌كنند با اين مضمون كه «بازنشستگي براي يك پاسدار معني ندارد. ما كه اين لباس را تنمان كرده‌ايم آنقدر آن را حفظ مي‌كنيم كه كفنمان شود.» اين جمله از مردي شصت و چند ساله نقل مي‌شود كه حداقل 35 سال از عمرش را در مسير پاسداري از ارزش‌هاي نظامي اسلامي صرف كرده بود. 
🌷برای تهیه مهمات باید حاج احمد متوسلیان رو می دیدم. به طرف اتاق فرماندهی رفتم. در باز بود، اما حاج احمد نبود! یکی از دوستان گفت: مطمئن نیستم، اما شاید بدونم کجاست! به طرف دستشویی ها راه افتادیم.... 🌷درست حدس زده بود. حاج احمد در حالی که سطل آب به دست داشت؛ مشغول نظافت دستشویی ها بود. داغ شدم. رفیقمون رفت تا سطل رو از دستش بگیره. حاج احمد یک قدم عقب کشید و به نظافت مشغول شد.... 🌷نگاهی کرد و گفت: یادت باشه! فرمانده هنگام جنگ برادر بزرگتر همه است و در بقیه مواقع کوچکتر از همه.... 🌹خاطره اى از جاويدالاثر حاج احمد متوسلیان ❌ مسئولينى اين چُنينم آرزوست....
آقـا بِخر این دربدرِ کرب وبلا را تا باز ببیند سحر کرب وبلا را ارباب بیا و اربعین قسمت ما کن با پایِ پیاده حَرمِ کرب و بلا را
طرحی زیبا به مناسبت روز کودک با مفهوم "جنگ دشمن کودکیست "
کانال کمیل
🌷#افلاکیان_خاکی🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 💠 آزمون الهی پدر بزرگوار شهید دو سه ماهی از شروع جنگ می گذشت
🌷🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 💠حتی در منطقه مادر بزرگوار شهید برای مراسم شب هفت «شهید قمی » از مشهد رفتیم ورامین ، یکی دو روز آنجا ماندیم . برگزاری مراسم و جلسات مختلف که تمام شد ، حجه الاسلام قمی - پدر شهید - و چند تا دیگر از بزرگان و مسئولین شهر تصمیم گرفتند بروند تیپ ویژه شهدا ٬ تا هم دیداری با رزمنده ها داشته باشند و هم محل شهادت علی را ببینند . آن ها از ما هم دعوت کردند که همراهشان برویم . برای من بهتر از این نمی شد ، هم تسلای دل خانواده شهید قمی می شدیم و هم اینکه فرصت خوبی بود تا پس از مدت ها دوری ، محمود را دوباره ببینیم . به حاج آقا گفتم : « حالا که این ها می خواهند بروند تیپ ، بهتره ما هم همراهشان برویم . دلم برای محمود تنگ شده .» حاج آقا بدون تامل گفت :« چی از این بهتر ، حتما میریم .» کمی بعد گفت : « ولی بد نیست که با خود محمود هم یک هماهنگی بکنیم و بهش بگیم که داریم می آییم اونجا .» پس همانجا بهش تلفن زد . محمود با خوشحالی گفت : « حتما بیایید . هم‌ما را خوشحال می کنید ،هم بچه های دیگر رو .» همان روز با خانواده شهید قمی و گروهی از مردم‌ پیشوا و ورامین حرکت کردیم سمت تیپ . صبح روز بعد رسیدیم پادگان شهید محمد بروجردی که پادگان ( تیپ ویژه شهدا ) بود و نزدیک مهاباد . جلوی پادگان عده زیادی از بچه های رزمنده جمع شده بودند برای استقبال از ما . با شور و شوق وصف ناپذیر ، بین آن ها دنبال محمود می گشتم . با اینکه رسم بود ، فرمانده جلوتر از همه باشد ، ولی با خودم گفتم شاید بین رزمنده ها مانده است اما هر چه بیشتر گشتم ، کمتر محمود را پیدا کردم . همان گروه تا جلو ساختمان فرماندهی همراهان آمدند . من هنوز انتظار داشتم محمود را ببینم . وقتی دیدم خبری نیست آنجا که سراغش را از آن ها گرفتم ، گفتند :« دیروز رفته عملیات » اتفاقا همان روز نزدیک غروب رسید . تمام سر تا پایش ،غرق خاک و گرد و غبار بود . از نگاهش معلوم می شد که حسابی خسته است . حدود نیم ساعت کنار ما و مهمان های دیگر نشست . بعد در کمال تعجب دیدم از جا بلند شد . عذرخواهی کرد و رفت تو ساختمان کناری . حدس زدم شاید چون خسته است رفته آسایشگاه استراحت کند . از یکی از دوستانش پرسیدم : « اون ساختمون مال چیه ؟» لبخندی زد‌و گفت :« بهش میگن اتاق نقشه » پرسیدم :« محمود برای چی رفت اونجا ؟» ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب کاوه معجزه انقلاب @salambarebrahimm
!! 🌷پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.» 🌷....رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت؛ سفارش بدهد.» بچه ها هم هر چی دوست داشتند؛ سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز. 🌷آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است! 🌷شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند: مردم چه بچه بازیهایی در می آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود. آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند. 🌷شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!» 🌷غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن.... 🌷....از غذاخوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.» بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در مأموريت هاى طولانی بود....!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجراي خواب “ام عماد” پس از شهادت شهيد جهاد مغنيه 🔹انتشار بمناسبت درگذشت ام‌عماد؛ مادر شهدای مقاومت @salambarebrahimm
🌷 خـدایا ... 🍃چمران نیستم که برایت زیبا بنویسم 🍃همت نیستم که برایت زیبا شهید شوم 🍃آوینی نیستم که برایت زیبا تصویرگری کنم 🍃متوسلیان نیستم که برایت زیبا جاوید شوم 🍃بابایی نیستم که برایت زیبا پرواز کنم پرنده پر شکسته ای هستم که نیاز به مرهم دارم پس پروردگارا خودت مرهم زخم هایم باش ما حجت توست 🌤اَللّٰهـُمَ عَجِّـلْ لِوَلِیـِّکَ اٌلْفـَرَج🌤
ترنم باران پاییزی این روزها... یادی کنیم از آنانکه زیر باران نماز خواندند، چون نمیدانستند صاحب منزل از نماز در منزل آنان راضی هست یانه... شادی ارواح طیبیه شهدای مدافع حرم صلوات @salambarebrahimm
🕊 💠 نارنجک 🌷قبل از مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل برگزار شده بود. 🌷 بجز من و ، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول بودند. 🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک به داخل پرت شد....! 🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند. 🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا !! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. 🌷صحنه بسیار بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک بود. افتاد داخل اتاق. 🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، به زبان بین بچه ها می چرخید. 📚 کتاب سلام بر ابراهیم
🌷 شهیدی که قمقمه اش بعد ۱۲ سال آب گوارا داشت... در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو ی پلاستیکی آب در دستان استخوانی اش بود. یکی از قمقمه ها خورده و سوراخ شده بود. ولی قمقمه ی دیگر، و پر از آب بود. درِ قمقمه را که باز کردیم، با وجود این که حدود ۱۲ سال از شهادت این بسیجی می گذشت، آب آن بسیار و خنک مانده بود.. 📚منبع :دلهای خدایی هدیه به روح شهدای تشنه لب صلوات
1_29517843.mp3
10.37M
صوت داستان زندگی شهید به زبان کودکان @salambarebrahimm
کانال کمیل
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✍به روایت
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✍به روایت عبدالله حاجی مطلبی همسر شهیده ✫⇠قسمت :0⃣1⃣ نسرین افضل در آخرین شب زندگی اش در آن لحظاتی که در تب می سوخت از من خواست که او را به مجلس دعای توسل برسانم و من بخاطر مریضی سعی داشتم که او را وادار به استراحت کنم اما شهیده افضل وجودی است که خستگی نمی پذیرد و مریضی نمیداند و چگونه آنجا که ذکر حق است او نباشد لذا من را راضی کرد و در مجلس انس به خدا شرکت کرد و به گواه دوستانش آن شب مثل همیشه او بشدت منقلب بود؛ کسی چه می داند شاید در همان حال ملائک تهنیت و سلام به او را گفتند و پیام وصال و لقا را آوردند. ساعت 10 شب بود. دعای توسل تمام شده بود و همه افراد جهت مراجعت به اتومبیل سوار شدند و ۴ بانو که یکی از انها شهیده افضل بود سوار بر ماشین شدند و ماشین در کوچه های پر پیچ و خم آن شهر حرکت می کرد که در یکی از آن پیچ ها که نزدیک به فرمانداری آن زمان بود، منافقین کمین کرده بودند و تیر اندازی کردند. دوستان نسرین نقل می کردند: "موقعی که می‌خواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش می‌رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه‌ها شهادتینتون را بگید. دلم شور می‌زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می‌سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌گیم، فقط تو بگو نسرین جان. خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می‌گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد. 《در شامگاه 10 تیر 61》" به فاصله چند دقیقه ماشین ما به آن ها رسید و دیدم که یکی یکی خواهران پیاده شدن و نسرین که از همه این بانوان یکم قد بلند تر بود پیاده نشد. رسیدم و از خواهران پرسیدم نسرین کجاست؟ گفتند در ماشین مانده است، زیر لب به خودم گفتم چه موقع است که در ماشین مانده و به سوی ماشین شتابان رفتم؛ وقتی رسیدم دیدم نسرین دستانش زیر چانه است و خون از پیشانی به سمت چانه ها روانه شده بود، اما زمانی متوجه تقدیر الهی شدم که دستان نسرین از زیر چانه جدا شد و سر این شهید به سمت زمین افتاد. شهید افضل قبل از شهادتش یک تابلوی نقاشی از نحوه شهادت استاد مطهری ترسیم کرده بود که خون از پیشانی به سمت چانه روان شده بود و در واقع شهید افضل دوست داشت که همانند شهید مطهری به شهادت برسد که همانگونه هم شد. و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال کمیل
🌷#افلاکیان_خاکی🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 💠حتی در منطقه مادر بزرگوار شهید برای مراسم شب هفت «شهید قمی »
🌷 🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 ...گفت : « برای طراحی ادامه عملیات » سه چهار ساعتی گذشت ، نیامد ! رفتم‌ بیرون و از پشت شیشه نگاهش کردم با چند نفر دیگر نشسته بودند دور یک نقشه و گرم صحبت بودند . برگشتم تو اتاق لحظه شماری می کردم هرچه زودتر کارش تمام شود و بیاید پیش ما . آن شب عقربه های ساعت رسید به دوازده شب ، او نیامد . دو سه دفعه دیگر هم تا جلو آن ساختمان رفتم ولی آن ها هنوز سرگرم کارشان بودند . آخرش پدر محمود گفت :« برو بگیر بخواب ، ان شاا... فردا می بینیش .» خواستم اعتراض بکنم که او گفت :« خدا رو شکر می کنم که همچنین پسری نصیب من شده .» چون خیلی خسته بودم ،خوابیدم . صبح روز بعد محمود نیروی گردان ها را آماده کرد .باز هم آمد پیش ما برای عذر خواهی و بعد هم همراه بقیه راهی شد . برای عملیات دو روز بعد وقتی برگشت ما سوار اتوبوس شده بودیم و داشتیم بر می گشتیم . محمود برای خداحافظی آمد تو ماشین باز از همه ، مخصوصا از من عذر خواهی کرد و حلالیت طلبید . وقتی اتوبوس راه افتاد ، من به این فکر می کردم که حتی در منطقه هم نمی شود او را سیر دید . ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب کاوه معجزه انقلاب @salambarebrahimm
haj mahdi rasoli-96.7.20-vahed.mp3
7.64M
مهدی رسولی 🔸 عاشقان حرم موکب به موکب... @salambarebrahimm
یه جوون از جنس ما دهه هفتادیا مثل خیلیامون میزد میکرد و میگذروند. اما چیکار کرد که مَحرَمِ ناموس امام حسین(ع) شد. @salambarebrahimm
محمدم شش روز در #سوریه بود و در نهایت 21 دی ماه 1394 در #خانطومان سوریه به شهادت رسید🕊 و هنوز هم پیکرش باز نگشته است. تیر به پای آقا محمد اصابت می‌کند و مجروح می‌شود. همرزمانش ایشان را داخل ماشین می‌گذارند تا به عقب بیاورند اما موشک کورنت اسرائیلی به ماشین‌شان اصابت می‌کند و ایشان به #شهادت می‌رسد. #شهیدجاویدالاثرمحمداینانلو