eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
@salambarebrahimm به استخوان هایش که پس از چند سال وارد میهن شد دقت کنید، این مرد همان ققنوس افسانه های ایرانیان است که آبرو و حیثیت نداشته ی را زیر پوتین های خود له کرد! روی نقشه توجیه عملیات با دست خط خود نوشته بود: کمتر از ده درصد احتمال بازگشت به وطن! جاوید نام شهید سرلشگر خلبان عباس دوران... یکی از بهترین خلبان های نیروی هوایی ، مردی به نام عباس، شهری بنام بغداد، دومین دیوار دفاعی غیرقابل نفوذ جهان و جنایتکاری به نام صدام... ادعایی که پوچ و توخالی بودنش فقط توسط قابل اثبات بود، مردی که از همان روز اول جنگ گفته بود اگر هواپیمایش در یک عملیات مورد اصابت قرار بگیرد، حاضر به اجکت نیست و هواپیمایش را چون تیر خشم سرزمینش بر سر دشمنان ایران خواهد کوبید و همین بلا را بر سر ساختمان اجلاس صدام آورد... روحت شاد عباس قهرمان...     
🔺حال ملعون ۲۴ ساعت پس از آزادی خرمشهر... وقتی خرمشهر آزاد شد، ما باور کردیم می‌توانیم از خاکمان دفاع کنیم. آن‌ها اراده کرده بودند را برای همیشه از خاک ایران جدا کنند. روی دیوارهای خرمشهر جمله معروف «جئنا لنبقی» را نوشته بودند؛ یعنی «آمده‌ایم تا بمانیم». در این جمله یک ارادهٔ همراه با کینه است. در 19 ماهی که خرمشهر در اشغال بود در آنجا خط اتوبوسرانی و تاکسیرانی بصره- خرمشهر برقرار کرده بودند. مغازه صرافی باز کرده بودند تا ریال ایرانی را به دینار عراقی تبدیل کنند. آب و هوای خرمشهر در رادیو بغداد به عنوان یکی از شهر‌های عراق گفته می‌شد. در اعلامیه‌های توجیه سیاسی بعثی‌ها هست که می‌گوید: خرمشهر مانند بالشی است که بصره روی آن آرمیده است. صدام در سخنانش خرمشهر را نامید. در میان افسران عراقی مشهور است که می‌گویند، کار‌شناسان نظامی خارجی به خرمشهر می‌آمدند. وقتی استحکامات ما را می‌دیدند، می‌گفتند: خرمشهر برای همیشه از آن شما خواهد بود. ایرانی‌ها برای پس گرفتن آن به یک ارتش کاملاً مدرن و مجهز نیاز دارند. ایرانی‌ها چنین ارتشی ندارند بنابراین شما نگران نباشید. برای همین است وقتی خرمشهر آزاد شد... حسین کامل، داماد صدام گفت: آنقدر فشار روحی روی او بود که در ۲۴ ساعت اول یک پزشک همواره بالای سر صدام بود... @salambarebrahimm 🔺این است قدرت بسیجیان خمینی.. 💪✌️ محقق و نویسنده جنگ
@salambarebrahimm 💢ایرانیان همیشه ملت نبوده اند ✅یکی از ما این است که چون ما اهل از رگ و ریشه پس تافته جدا بافته عالم هستیم. ملتی هستیم که اگر دشمن کند قطعا پیروز میشویم. اما با وجود رشادتهای مردم؛ در طول تاریخ در حساسترین جنگها شکست خورده ایم و در مطلق زندگی کرده ایم. ✅تاریخ بخوانید ساسانیان از اعراب خوردند. سلسله صفوی با حمله از بین رفت. عباس میرزای قاجار به روس ها و بخشهایی از مملکت جدا شد. جنگ جهانی اول در دوره ایران توسط عثمانی، روس و انگلستان شد. در دوره در شهریور ۱۳۲۰ جنگ جهانی دوم، با فرار نیروها نظامی و شاه کمتر از سه روز انگلستان و شوروی ایران را کردند. ✅در دوره جمهوری اسلامی هست با حمایت دنیا هشت سال با ایران نوپا جنگید و یک وجب از خاک ایران جدا نشد. ✅حالا عده ای که مینویسند که چرا حرم باید در کشور عربها شهید شوند، متوجه باشند در تاریخ این کشور، هزینه تامین امنیت چقدر سنگین و غیر قابل جبران بوده است.
🌷خلبان 🍃ولادت : ۱۳۲۹/۷/۲۰ - شیراز 🍂شهادت: ۱۳۶۱/۴/۳۱ - بغداد 🍁رجعت پیکر مطهر: ۱۳۸۱/۵/۵ - گلزار شهدای شیراز @salambarebrahimm 🔰خلبانی که حسرت برگزاری را به دل گذاشت 🌸صدام برای برگزاری اجلاس سران غیر متعهدها در  پافشاری داشت و به این وسیله ریاست ۸ سال اجلاس بر عهده وی گذاشته می شد که از بُعد سیاسی به ضرر ایران بود. 🌺 در آخرین پرواز خود با بمباران امنیت بغداد را زیر سوال برد و در نهایت با اصابت گلوله و قبل از سقوط ، هواپیما را به ساختمان اجلاس کوبید تا خط بطلانی باشد به خیالات واهی صدام.
💢تا سال ۶۳ نداشتیم "کمک سوریه و لیبی به ایران" ✅در زمان پهلوی، پس از نیکسون در سال ۱۳۵۱ سیر جدیدی از خرید ادوات نظامی آغاز شد. شاه بغیر از سلاح اتمی، اجازه لیست مشخصی از تسلیحات را داشت، اما هیچ گاه موشک با بُرد بالاتر از ۶۰ کیلومتر به ایران تحویل ندادند. ✅با شروع تجاوز تا سال ۱۳۶۳ او براحتی شهرهای ایران را موشک باران میکرد و ایران بدلیل عدم دسترسی به قدرت بازدارندگی نداشت. ✅در سال ۱۳۶۳ در یک سفر ۱۳ نفر از پاسداران انقلاب اسلامی برای آموزش فشرده با فرماندهی پاسداری جوان به نام به سفر میکنند تا در آنجا توسط متخصصان سوری آموزش ببیند و در یک دیگر ۸ موشک اسکاد همراه با سکوی پرتات و خدمه به ایران تحویل میدهد. در همان سال ایران مناطق مهم عراق مانند و را موشک باران میکند. ✅صدام که باور نمیکرد ایران چنین توانایی داشته باشد، از طریق مصر و اردن، را متقاعد میکند تا به ایران موشک نفروشد. افسران لیبیایی به دستور ۱۶ قطعه اساسی موشکها را خارج کرده و به سفیر خود در تهران تحویل میدهند. صدام مجددا زمانیکه خیالش از خالی بودن دست ایرانی ها راحت میشود، مجددا بمباران موشکی شهرها را میکند. ✅ بهمراه ۱۳ جوان شروع به مهندسی معکوس میکند و با به توافق میرسند با این تفاوت که اینبار ایران دیگر نیست، در مدت کوتاه کمتر از یک ماه به موفقیت بزرگی دست پیدا میکنند و مجددا صدام مجبور میشود جلوی حملات موشکی را بگیرد. حالا امروز، قدرت موشکی ایران در دنیا شده است این قدرت بازدارندگی مانع بزرگی برای بدخواهان است که از بودن موشکها با خطای کمتر از ۱۰ متر اطلاع دارند. @salambarebrahimm
۸ سال تمام دنیا،از آمریکا، شوروی، آلمان، فرانسه، انگلیس و و علیه ما جنگیدند و در جنگ رودرو هیچ غلطی نکردند حالا در ۳۱ شهریور سالروز ، به رو آوردند! باید از نفوذی‌هایی که دنبال امان به تروریست‌ها هستند ترسید!
کانال کمیل 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده:
شهید محمدرضا شفیعی در شب عملیات 4 با اصابت تیر دشمن به ناحیه شکمش مجروح می‌شود و چون همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقی‌ها می شود. 11 روز در اسارت به سر می‌برد و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه بعثی‌ها به شهادت می‌رسد و همانجا در دفنش می‌کنند. به گفته حسین محمدی‌مفرد، (از غواصان «لشکر 5 نصر» و واحد تخریب در دوران دفاع مقدس) پیکر او را بعد از 16 سال سالم از خاک در آورده بودند اما گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود،ولی سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند تا استخوان‌های پیکرش هم از بین برود ولی باز هم سالم ماند. وقتی گروه تفحص پیکر محمدرضا را تحویل می‌گرفتند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه ‌کرده و گفته:ما چه افرادی را کشتیم. 🕊🌷