eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
852 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 خدانگهدارت باشه ا ن شاءالله 🤲 پسری که باباش امام حسینیه😁 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هجدهم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ گردن خشک شده‌ام را با دستم ماساژ دادم. درد می‌کرد و ناله. چه نمرات قشنگی! چقدر شبیه به هم... "آخه آدم حسابی‌ها می‌خواین تقلب کنید عین آدم تقلب بکنید!!" برگه‌ها را گوشهٔ میز گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم. کش و قوسی به ستون فقراتم دادم. بی‌نواها صدای ترق و تروق‌شان بلند شد. احساس خرسندی داشتم از این نرمش کوچک. _حلما...بیا ناهار. مثل مامان بلند داد زدم و صدایم را تا هال و به گوشش رساندم. _اومدم صاب‌خونه!! تا در اتاق پرواز کردم. مامان همیشه از این حرکاتم حرص می‌خورد و می‌گفت چرا یکم خانمانه رفتار نمی‌کنم. ولی بابا پشتیبانم بود، می‌گفت خوبه که اولاد آدم سرزنده باشه!! من دوست داشتم، از من، دیگران روحیهٔ بگیرند و انرژی مثبت... سالن را رد کرده و پا به آشپزخانه گذاشتم. عمیق بو کشیدم و ریه‌هایم را پر از عطر دست‌پخت مامان. _به‌به بَبَ به‌به! یعنی عاطفه‌جون واسه همین دست پختته که دُکی‌جون دیوونته!! مامان کفگیر به دست، به صورتش چنگ زد و لب گزید. _حلما بدبخت اون کلاسی که تو دبیرشی! دِ آخه مگه تو دبیر مملکت نیستی؟ این چه مدل حرف زدنیه؟! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌نوزدهم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ چشم‌هایم را لوچ کردم و خودم را روی صندلی جا. _مامان عاطی، تروخدا شروع نکن. من تسلیم بذار الان این ماکارونی‌های خوش‌رنگت رو بخورم که الان افقی میشم. تیز نگاهم کرد و روبه رویم، پشت میز نشست. بوسی کف دستم زدم و با فوتی به سمتش حواله کردم. ناهار در سکوت من و مامان خورده شد. موقع شستن ظرف‌ها داوطلب شدم و مامان با کمال میل قبول کرد و این وسط قیافهٔ من دیدنی بود! می‌گویند تعارف اومد نیومد داره؛ ولی نمی‌دانم چرا برای من همیشه اومد داره!! با زاری اسکاچ را به جان ظرف‌ها و چربی‌های بخت برگشته انداخته و خوب می‌سابیدم‌شان. در دلم به جان زبانم تف و لعن می‌فرستادم که حرف نسنجیده از آن خارج شده. کار ظرف‌ها تمام نشده مامان دستور دیگری صادر کرد. _حلما یه چایی تازه دم بذار بابات تو راهه. به شوخی رو کردم به مامان در هال و گفتم: _امر دیگه‌ای ندارین علیا مخدره؟ تلفن را به چانه‌اش زد و حالت متفکرانه به خودش گرفت. _اووم...نه! فعلاً همونو انجام بده تا بعد... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💁‍♀خانمایی که موی پرپشت میخوان💁‍♀ ♦️داشتن موی جــــــــــذاب و بلند برای یه خانم از واجباته👌 منم قبلا موهام کم پشت بود و ریزش داشت هرجا میرفتم روم نمیشد روسریمو از سرم دربیارم😢 ♻️اما الان جوری موهام خوشگل شده که همه ازم میپرسن چیکار کردی؟ 🧐 منم آدرس کانال این طبیب رو میدم بهشون، خودت بیا ببین👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1033306948Cd9bdc915f7 تا دیرنشده توام بیا موهاتو نجات بده👆😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫تحریم محصولات اسراییلی‼️ چقدر اسامی شون آشناست ❌امام خامنه ای در بیانات چند روز پیش،دوباره امر کردند که امت اسلام، باید شریان اقتصادی اسرائیل را، قطع کند.. تصور کنین حتی یک قطره از خون بچه های غزه گردنتون باشه ، میبینید چقدر ترسناکه ؟ پولی که بابت خرید این‌محصولات میدید خرج کشتن مظلومان غزه و لبنان میشه . ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
15.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من به این گنبد و ایوون تو عادت کردم...💔 ‌‎‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯️انگیزه باعث شروع می‌شود، ولی انضباط چیزی است که باعث تداوم می‌شود💫 ‌ 💥برای دستیابی به اهداف، مسئله تلاش روزانه است؛ نه یک جرقه‌ی صرف! ‌ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : ی دفعه سرم داد کشید : کجا بودی تا این وقت شب ؟ اونقدر خستگی بهم غالب شده بود که حال و روز امیرحسینو پاک فراموش کرده بودم _ به خدا خستم ، بیا بریم تو یه ذره بشینم برات توضیح میدم ... و همین که خواستم برم بازومو با فشار زیادی گرفت و برگردوند به سمت خودش _ چه کار می‌کنی دستم درد گرفت _ جواب منو ندادی تا الان کدوم گوری بودی که هرچی تماس گرفتم در دسترس نبودی ؟ _ دستمو ول کن بیا بریم تو برات ... همین که سرمو بلند کردم و نگاهم به چشمای سرخش افتاد زبونم بند اومد با بودن امیر مهدی تو بغلش زنگ خطر تو سرم روشن شد و خواب و خستگی و هرچی که بود به آنی پرید دوباره داد زد : با توام مگه کری ؟ می‌دونی وقتی بعد از ساعت کاریِ دریا خانم اومدم و دیدم نیستی چه حالی شدم به هر جایی که می‌دونستم زنگ زدم و هزار جور زمینه چینی کردم که نگران نشنو بپرسم اونجایی یا نه اصلاً اون گوشی کوفتیتو برای چی همراهت می‌بری اینا رو میگفت و امیر مهدی ترسیده نگاهش می‌کرد و چیزی به گریه کردنش نمونده بود _ بچه رو بده به من خودشو کشید عقب که دستم بهش نرسه _ امیرحسین مهدی ترسیده حداقل بزارش زمین بره پیش خاله شکوه با هم حرف بزنیم با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت : جواب منو بده مریم _ باشه ... باشه میگم تو اتوبان ارتش تصادف زنجیره‌ای شدو ۷ تا ماشین به هم خوردیم ، گوشیمم شارژش تموم شده بود زده بودم به شارژر تو ماشین ، بعدش یادم رفت روشنش کنم تصادف که شد ماشین پشت سریم دو تا دختر بودن که ماشینشون ایربگ نداشت رفته بودن تو شیشه و حالشون خیلی بد شده بود ماشینشون بد جور جمع شده بود منم تا امداد برسه کنارشون موندم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : ب ... به خدا اصلاً حواسم نبود گوشیو روشن کنم ... خیلی طول کشید تا ماشینا رو بردن پارکینگ گوشیمم تو ماشین مونده اگر کسی تو اون شلوغی برش نداشته باشه حتماً هنوز تو ماشینه _ یعنی اونجا هیچ آدمی پیدا نمی‌شد تو یه زنگ از گوشیش بزنی ؟ این بار امیر مهدی گریه‌ش گرفت و خواست خودشو بندازه تو بغلم که نذاشت _ حواسم نبود ... ب ... ببخشید دیگه تکرار نمی‌شه ، حالا بچه رو بده به من _ تو اتوبان ارتش چیکار می‌کردی مگه قرار نبود خارج شهر نری ... برای چی دوباره رفتی بیرون شهر ؟ اینو فریاد زد و تا مغز استخونم لرزید وقتی صدای گریه ی امیر مهدی دم گوش امیرحسین بلند شد _ آ... آروم باش مامان چ ... چیزی نیست گریه نکن ... ساکت باش تو رو خدا بچه رو بده به من امیرحسین _ تو کی باشی که بخوای بچه منو ازم بگیری و مچ دستمو که به لباس امیر مهدی بند کرده بودم رو محکم گرفت و با یه دست پرتم کرد عقب و خوردم به درخت اومد بره به سمت درِ ورودی اون خونه که دویدم و راهشو سد کردم صدای جیغ و گریه ی بچه‌ها و یا ابوالفضل خاله بلند شده بود و ناخودآگاه منم داد زدم : بچه‌مو بده این دفعه کوبیده شدم تو دیوار مهدی رو که دیگه جیغ می‌کشید به خودش چسبوند و رفت به سمت درِ بینِ دو حیاط و تا بازش کرد دویدم به سمتشو درو هول دادم و بسته شد خاله و امیر محمد و امیرعلی هم با گریه اومدن جلو تا کمکم کنند ، که از ترس اینکه بلایی سرشون نیاد چنان جیغی کشیدم که سر جاشون خشک شدند _ همتون برید تو ... هیچ کدومتون جلو نمیاید ، خاله بچه‌ها رو از اینجا ببر برگشتم به سمتشو با دیدنش ی لحظه خون تو رگام منجمد شد کاملاً سرخ شده بودو رگای گردنشو پیشونیش زده بود بیرون 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
با دیدنش ی لحظه خون تو رگام منجمد شد کاملاً سرخ شده بودو رگای گردنشو پیشونیش زده بود بیرون خدای من فقط کاری نکنه که ی عمر پشیمونی بار بیاد 😰🤭 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️✨ حضرت زهرا سلام الله علیها از "سپر مردم" می‌فرمایند . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
خانومش پرسید: به چی فڪر میڪُنی؟! رجایی گفت: امروز نمازِ اول وقتم عقب افتاد فکر میڪُنم گیر کارم کجا بود..! _شهیدمحمدعلی‌رجایی♡ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
2.56M
❌❌یک هشدار مهم !❌❌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ اهمیت دعای امام زمان ارواحنا فداه ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی تان را مصرف کنید... بله درست متوجه شدید ما همه مصرف کننده ایم؛ پس زندگی تان را مصرف کنید.... شما یک شیشه عطر را تا آخرین قطره مصرف میکنید؛چرا؟ چون ارزشمند است. زندگی خیلی ارزشمندتر از این حرف هاست!! تلاش کنید زندگی تان را تا جای ممکن مصرف کنید... *فرصت زندگی، مصرف زندگي* هیچ فرصتی از زندگی را برای "زندگی کردن" از دست ندهید...‌ منظور این نیست که فقط کار کنید یا مال اندوزی کنید نه منظور این است که لحظه لحظه زندگی را لمس کنید. از زندگی تان زباله در نیاورید... . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاط و اهداف احتمالی در حمله‌ی اسراییل به ایران . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تــشــنــه ظهــــور » اهل بیت چشمه هستن... لقب امام زمان (عج) ماء معین است... 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که دوست داری زندگی کن♥️👌 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
| من این جمله از امام علی را خوب به خاطرم سپرده ام که گفت: دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت تو ست من از روز اول نمیترسم چون مرگ سرنوشتم نیست پس کسی نمی تواند به من آسیبی برساند. از روز دوم هم نمیترسم چون اگر تقدیرم باشد نمی توانم از آن جلوگیری کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
خدایِ متعال کسانی را به سویت می‌فرستد که مثل رحمت‌اند آنگاه که تو پراکنده و به هم ریخته‌ای...🍃 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلمو ذخیره کنید هروقت حالتون بد شد و ناامید شدید ببینیدش (: هدیه من به شما وسط این همه داغ و ناامیدی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : امیر مهدی تو بغلش مونده بودو جیغ می‌کشید و منو صدا می‌کرد ، اولین قدم به سمتش با مشت محکمی همراه شد و پرت شدم عقب و با برخورد پام به سه چرخه ی بچه ها با کمر افتادم رو زمین گریه م گرفت و با التماس گفتم تو رو به هر کی میپرستی ول کن بچه مو ... بی فایده بود نه منو میدید نه امیرمهدی رو _ دستت به بچه ی من بخوره زنده نمیزارمت انگار تو ی دنیای دیگه سیر میکرد ... نباید به هیچ قیمتی میزاشتم ببرتش ، اگر می‌رفت معلوم نبود چه بلایی سر مهدی بیاره همینکه برگشت به سمت درو خواست بره ، بلند شدمو سه چرخه رو برداشتم و از پشت با تمام قدرت کوبوندم تو پاهاش صدای جیغ بچه‌ها حیاطو برداشت و زانوهاش تا شد ، از سستی بدنش استفاده کردم و سریع امیر مهدی رو از بغلش کشیدم که پای بچه رو محکم چسبید _ میکشمت امشب ... خدا منو ببخشه ، از ترس جون امیر مهدیم چنان لگدی به دستش زدم که حس کردم شکست ، دستش که جدا شد بچه رو گرفتم تو بغلمو اومدم فرار کنم که از پشت کشیده شدم امیر مهدی رو ول کردم و افتاد رو زمین ... بلافاصله داد کشیدم همتون برید تو درم قفل کنید ، همه دویدن به سمت ایوون و کوبیده شدم تو نرده‌ها داشت می‌رفت به سمت پله‌ها و چیزی نمونده بود دستش به زهرا برسه که پریدم جلوشو از کمر بغلش کردم _ تو رو خدا به خودت بیا امیرحسین ... تو رو خدا به خودت بیا _ زندت نمیزارم دستمو از دور کمرش باز کرد و کوبوندم تو دیوار ... نفس زنون به در نگاه کردم ...دیگه همشون رفته بودن تو خونه و خیالم از بچه‌ها راحت شد الان دیگه باید فرار میکردم با اینکه کمرم به شدت درد گرفته بود اما بلند شدم و قبل از اینکه دستش بهم برسه دویدم به سمت در کوچه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : چیزی نمونده بود برسم که پام گیر کردو خوردم زمین ، بلافاصله پاشدم برم که دستش بهم رسید و هولم داد و از بغل افتادم رو بوته های رز هلندیهای تو باغچه و صورتم کشیده شد رو ساقه های پر تیغش و از درد فرو رفتن تیغای بزرگش تو بدنم چشمامو بستم سعی کردم بلند شم که نتونستم ، چنگ انداخت به لباسمو بلندم کرد و پرتم کرد به سمت دیوار ، دستامو حائل کردم که با سر تو دیوار نرم ولی اونقدر شدت پرت شدنم زیاد بود که با برخوردم به دیوار درد زیادی تو دست چپم پیچید دیگه مثل عروسکی تو دستاش شده بودم و مدام کوبیده می‌شدم به این طرف و اون طرف و عربده می‌کشید : بچه منو به کی دادی ؟ داشتم بی‌حال می‌شدم از شدت ضرباتش که دست گذاشت زیر گلومو گوشه ی دیوار با یک دست بلندم کرد _ میکشمت مرگو به معنای واقعی جلوی چشمام دیدم ، شروع کردم به دست و پا زدن اما هر چی تقلا میکردم راه گلوم بسته تر میشد صدای جیغ بچه ها و کمک خواستن خاله شکوهو می‌شنیدم و صدای کوبیده شدنِ در کوچه رو ... اما هیچ کسی به دادم نمیرسید ناامیدانه دستمو بالا بردم و به در اشاره کردم تا بلکه خاله متوجه بشه و در کوچه رو باز کنه یواش یواش داشتم بی جون می‌شدم و با ته مونده رمقم دستاشو چنگ میکشیم تا ولم کنه اما بدتر فشار می‌داد ، لحظه های آخر که دیگه نایی برای تقلا نداشتم از میون پلکای نیمه بازم چشمای به خون نشسته شو نگاه کردم و تو اون حالت خفگی لبامو تکون دادم : امیر من مریتم ... م ... مریمت ... تو اون حالت هاله ی سیاهی از چند نفرو دیدم که هجوم آوردن به سمتشو تلاش کردند دستشو باز کنه ولی حریفش نمی‌شدند حتی مشتی تو صورتش فرود اومد اما ولم نمی‌کرد به چشمام زل زده بودو فقط فشار می‌داد تا نگاهش به قطره اشکی که از کنار چشمم سر خورد افتاد و رد اشکمو دنبال کرد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. وای از وقتی که امیرحسین به خودش بیادو ببینه چه به روز مریمش آورده 😭😭 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا