اعتبار غدیر.mp3
6.86M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
#استاد_فرحزاد
✘ ارزش غدیر، به شخص شخیص شماست !
بله ، اینهمه اعتبار #عید_غدیر نسبت به اعیاد دیگه، اصلاً بخاطر این است، که آخرین پیامبر خدا، دست مولود کعبه رو بالا گرفت و به مردم امامشون رو معرفی کرد!
غدیر اعتبارش رو از شما میگیره!
(شمایی که دارید فکر میکنید این پادکست رو دانلود کنم یا نه !)
عیدتون مبارک ❤️❤️
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت356
بچهها رو سوار کردم و برگشتم دنبال مریم ، گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم
- مریم جان اگه آماده ای بیا بیرون
داریم میرسیم
- باشه الان میام
همین که ایستادم در باز شد
و اومد و نشست تو ماشین
- سلام سلام
- سلام بر بانوی پر انرژی
- بچه ها : سلام خاله جون
- سلام ، وروجکای من چطورن ؟
- امیرمحمد : خوبیم
- دیگه داشتم ازتون ناامید میشدما ، هی منو میزارید و میرین اینور اونور
- زینب : آخه خیلی خسته شده بودیم ، خاله شکوه هم حوصله سربره
خندید و گفت : چرا مگه چیکار میکنه که حوصله سربره ؟
- زینب : هیچی ، هیچ کاری نمیزاره بکنیم
هر کاری میخوایم انجام بدیم ، همش میگه نه ، این خطرناکه ، خونه کثیف میشه ، مواظب نیستید این کارا خوب نیست ، زشته ، بده
- خب میخواد مواظبتون باشه
- زینب : مگه ما اومده بودیم خونتون شما مواظب ما نبودی اون همه هم کیف داشت
- حالا ان شاءالله برای همیشه که اومدم خونتون درست میشه ، ی کاری میکنم که دیگه حوصلتون سر نره
- زینب : آخ جون مثلاً چه کار کنیم
- خیلی کارا میشه کرد ، سوپرایزه
- زینب : پس زودتر عروسی کنید دیگه از خاله شکوه خسته شدیم
- حالا بعداً از من خسته نشید
- زینب : نه شما مهربونید هر وقت اومدیم خونتون خیلی خوش گذشته بهمون
- خدا رو شکر ، آقا امیر محمد شما ساکتی چرا ؟
- دلم برای امیرعلی تنگ شده پس کوش ؟
- همراه بابابزرگ رفتن خونه دایی علی اونجا میبینیدش
- زینب : نینیشون خوشگله ؟
- به نظر من آره ، ولی شاید به نظر شما نباشه
- بغل منم میدن ؟
- نمیدونم از مامانش اجازه میگیرم ببینم اجازه میده یا نه
- سریع اومدی بیرون ، پشت در منتظر بودی ؟
- آره ، نمیدونی چه دوش تاریخیی گرفتم از ترس اینکه یه وقت منتظر نمونی
- خودتو دیگه نگران این چیزا نکن ، ده دقیقه یک ربع دیرتر یا زودتر منو اذیت نمیکنه
لبخند شیطونی زد و گفت :
چه قده شوما آقایی ، برادر...
خندم گرفت
- آقا رو که هستم ولی برادر ، نه
- آهان ، یادم نبود همسر گرامی
عجیب کلمات سادش و شیطنتهای بیآلایشش دلمو به این زندگی گرم میکرد
- ببخشید از اینکه بهتون برخورد
- دیگه تکرار نشه لطفاً
- عههههههه.... تکرار نشه ؟!!!
بچهها .....میگم ، نظرتون چیه بعد از عروسیمون هر وقت داداشتون از مطب تشریف فرما شدن اول از همه یه فس بریزیم سرشو ی مشت و مال اساسی بهش بدیم
- امیرمحمد : آره خاله خیلی کیف میده
- چی خیال کردید ، اتفاقاً لحظه شماری میکنم برای اون روزا ، فقط خدا کنه کم نیاری بلبل خانوم
ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم
- وقتی خورد و خمیرت کردیم اونوقت معلوم میشه کی بلبله
بعدشم ، دیگه جلوی بچه ها اینجوری صدام نکن ، میترسم دوباره پیش یکی تکرار کنند
زدم رو نوک بینیش و گفتم :
چشم بلبل خانوم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
چه قده شوما آقایی برادررررر!!!!!🤭
به به .....مریم بانو داری راه میفتی کم کم
بچه های کانال دیروز خیلی اعتراض داشتن که چرا بعد از عقد با مانتو نشستی جلوی همسر ، اون خجالتتم بزاری کنار دیگه عالیییی میشه
خواهرررررر😁😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
حاجقاسم میگفت :
حتۍ اگہ یہ درصد احتمال بدۍ ڪہ یہ نفر یہ روزۍ برگرده و توبہ ڪنہ...
حق ندارۍ راجع بھش قضاوت ڪنۍ، قضاوت فقط ڪار خداست !
حواسمون باشہ:›
#سرداردلھاٰ ♥️🍃
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت357
#مریم
وقتی وارد خونه شدیم همه بودن خانواده ی عمو احمدو عمو محمد و عمه و وحید و بابابزرگ ؛ حسابی شلوغ بود
با همه سلام و احوالپرسی کردیمو نشستیم ، وحید اومد کنار زینبو امیرمحمد نشست
- بیمعرفتا دلتون برای دایی وحید تنگ نشده بود ؟
- زینب : چرا خیلی هم تنگ شده بود بازم بریم شهربازی ؟
- امیرحسین : عهههه زینب جان ؟!
- وحید : بچهها اگه اینجا بشینیم این داداشتون میخواد همش تو صحبتهای ما دخالت کنه ، بیاید بریم اون طرف پیش دختر من بشینیمو حرف بزنیم
- زینب : دخترت کدومه دایی وحید ؟
- اونی که مانتوی آبی تنشه
- زینب : باشه بریم پیشش
- وحید : آقا امیر محمد شما نمیای ؟
- نه ممنون
- بیا بریم دایی جون ، یک ساعته دختر من منتظره تا شما رو ببینه
- امیر علی : بیا بریم ، اونقدره مهربونه
و دست امیرمحمدو گرفتند و به زور بردنش
- امیرحسین : مریم این خان داداشت فقط با من مشکل داره !!!
- نه چه مشکلی
- هیچی فقط ی جور رفتار میکنه که اصلا نمیشه بهش نزدیک شد
- وحید خیلی مهربونه ، الان هنوز یکم جبهه میگیره ولی کم کم درست میشه
- خدا کنه ، میگم برو تو اتاق ببین چرا این بچه اینقدر گریه میکنه
- عه ، صدای بچه ی علیه ؟
- آره
- الان میام
رفتم تو اتاق و دیدم مامانِ هما و زن عموها و عمه هم هستند و هر کاری میکنند بچه ساکت نمیشه ، دیگه داشت از زور گریه غش میکرد
هما گریش گرفته بود و حسابی دست پاچه شده بود
منم که هاج و واج وایستاده بودمو نگاه میکردم چون اصلا نمیدونستم چکار کنم .
نمیدونم چقدر گذشت که علی اومد تو اتاقو بچه رو گرفت و برد
و منم دنبالش رفتم بیرون که دیدم بچه رو برد اتاق خودش و امیرحسین هم پشتش وارد اتاق شد
منم بی اختیار وارد اتاق شدم و در کمال ناوری دیدم امیرحسین خیلی خونسرد لباسشو داره در میاره و انگار نه انگار که بچه داره جیغ میزنه
- علی روغن زیتونو بده من
و علی هم داد و انگشتشو چرب کردو دو انگشتی طوری که ناف بچه که هنوز نیفتاده بود اذیت نشه شروع کرد به ماساژ و بد تر شد که بهتر نشد
- علی : امیرحسین ولش کن ببریمش بیمارستان
- چیزی نیست ، الان خوب میشه ، ی کمی حوصله میخواد و بچه رو بلند کردو رو یک دستش به حالت دمر خوابوند و مدام کمرشو ماساژ داد تا یواش یواش آروم شد
- امیرحسین: علی بچت حسابی سفید برفی شده ها
علی هم مثل من مات زده نگاه میکرد
- امیرحسین: این جور وقتا فقط باید خونسرد باشی پسر
- علی : چش بود ؟
- هیچی فکر میکنم هم شکمش کار نکرده بود که الان کار کرد ، هم زیاد دست به دست شده ، بدن درد گرفته
تازه ۸ روزشه نزار مدام ازین بغل به اون بغل بشه
- باشه
همونطور که کمرشو ماساژ میداد گفت : عمو جون دیگه این باباتو نترسونیا کپ کرده اینطوری دیدتت ، ی مهلتی به مامان بابا بده تا یاد بگیرند
در باز شدو هما و مادرش و زن عموها اومدن تو
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت358
- هما : دستتون درد نکنه آقا امیرحسین ، لطف کردید واقعا ،چش بود ؟
امیرحسین : چیزی نبود فقط همینطور دمر ی مدت بزارید رو دستتون باشه و خیلی ملایم کمرشو ماساژ بدید ، جاشم بی زحمت عوض کنید
- هما : چشم
- مادر هما : پسرم خدا خیرت بده ، چقدر خوب آرومش کردی
- خواهش میکنم حاج خانوم انجام وظیفه بود
و موقع رفتن دستمو گرفت تا منم باهاش برم
درو که بست گفت :
- مریم جان ، تا من دستامو میشورم ی چایی برام میاری ؟
- آره ، حتما
- لیوانی باشه بی زحمت
- چشم
- ممنون خانوم خانوما
براش چایی ریختمو بردم
که دیدم داره با عمو محمدو بابابزرگ صحبت میکنه
- زینب که نوزاد بود خیلی اینطوری میشد ، اینکارو که انجام میدادم آروم میگرفت
- بابا بزرگ : خدا خیرت بده پسرم ، داشتم کم کم به این نتیجه میرسیدم که نباید اینقدر زود مهمونی می دادند
- دیگه ازین به بعد براشون زیاد پیش میاد اینجور چیزا ، عادت میکنند
برای خودش ی پا مادر با تجربه بود !!!
چایی رو که براش گذاشتم ، دیدم اونور سالن زینب داره حرف میزنه و بقیه هم میخندن ، کنجکاو شدم ببینم چی میگه و رفتم به سمتشون
- وحید : خب خاله مریم چی گفت ؟
- هیچی قرار گذاشت که همیشه داداش از سر کار اومد بریزیم سرشو حسابی بزنیمش
و جمع رفت رو هوا
- نههههههه ، اینجا هم ؟؟؟!!!
- وحید : اگه نیرو کمکی خواستید منم میتونم بیاما
- سمیرا (دختر وحید) : بابا شما هم معطلی این آقا امیرحسین بیچاره رو مدام اذیت کنید
- اذیت چیه ، شوخیه دیگه ولی از شوخیهای مورد علاقه ی منه
- زینبم : شما هم بیا دایی وحید
داداشم گفته ، لحظه شماری میکنم برای اون موقع ، بلبل خانوممممم😳
با چشمای از حدقه دراومده و دهن باز به امیرحسین نگاه کردم که اصلا حواسش به اینور نبود
سامان : عه.... داداشت به تو میگه بلبل خانوم ؟؟؟
- نهههههه ، به خ...
- خوش میگذره ؟
- سمیرا : خیلیییییی ، عمه خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم
- کارتون اصلا درست نیستااااا
زینب جان برو پیش داداش شما رو کار داره
- وحید : چکار دارید بچه رو ، بشین دایی جون ؛ تازه داریم قرار میزاریم منم بهتون کمک کنم روشو کم کنیم
- وحییییییید !!!
این چه حرفیه که میزنی
زینب جان برو پیش امیرمحمد اینا
- منو بازی نمیدن ، میگن بلد نیستی بازی کنی
دستمو گذاشتم روی پیشونیم ، خدایااااا چکار کنم از دست اینا ، این وحید نه از امیرحسین حساب میبرد که کوتاه بیاد نه از من
- وحید : بیا بشین مریم حرص نخور
حالا بعد از عمری داره بهمون خوش میگذره ، اینم بهمون نمیبینی
دست زینبو گرفتمو بردم به سمت آشپزخونه که با اعتراض جمع مواجه شدم ، اما محل ندادم
همینم مونده بود جلوی خانواده ی خودم آبرومون بره که رفت ، خدا میدونه دیگه چیا گفته بود ، چون اونقدر بحثشون گرم شده بود که فکر کنم اصلا متوجه ی گریه ی بچه نشده بودن ، ما هم که سرمون گرم بود و اصلا حواسمون نبود
دیگه ازین فاجعه تر ؟؟؟؟؟
🤦♀🤦♀
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
وحید بد جنس
همش ی دونه داماد دارید
باهاش خوب باش دیگه
پسر به این گلیییییی 🙈😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبلیغ مهدویت به سبک استاد رائفی پور-!
@salambaraleyasin1401
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ 💔
دوست دارے با یڪے درد و دل ڪنے ولے
میترسے ڪہ بره حرفات رو بہ ڪسے بگہ؟! ☹️
یک شخصے بهت معرفے میڪنم ڪه هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل ڪنے
به ڪسے نمیگہ😌🌱
تازه مشڪلت رو هم حل میڪنہ↻💌
مهدےفاطمہ🙃♥️
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج⛅️
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹