14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸جاذبه هاى حضرت على( ع )
🌷استاد رائفی پور🌷
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
@salambaraleyasin1401
اعتبار غدیر.mp3
6.86M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
#استاد_فرحزاد
✘ ارزش غدیر، به شخص شخیص شماست !
بله ، اینهمه اعتبار #عید_غدیر نسبت به اعیاد دیگه، اصلاً بخاطر این است، که آخرین پیامبر خدا، دست مولود کعبه رو بالا گرفت و به مردم امامشون رو معرفی کرد!
غدیر اعتبارش رو از شما میگیره!
(شمایی که دارید فکر میکنید این پادکست رو دانلود کنم یا نه !)
عیدتون مبارک ❤️❤️
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت356
بچهها رو سوار کردم و برگشتم دنبال مریم ، گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم
- مریم جان اگه آماده ای بیا بیرون
داریم میرسیم
- باشه الان میام
همین که ایستادم در باز شد
و اومد و نشست تو ماشین
- سلام سلام
- سلام بر بانوی پر انرژی
- بچه ها : سلام خاله جون
- سلام ، وروجکای من چطورن ؟
- امیرمحمد : خوبیم
- دیگه داشتم ازتون ناامید میشدما ، هی منو میزارید و میرین اینور اونور
- زینب : آخه خیلی خسته شده بودیم ، خاله شکوه هم حوصله سربره
خندید و گفت : چرا مگه چیکار میکنه که حوصله سربره ؟
- زینب : هیچی ، هیچ کاری نمیزاره بکنیم
هر کاری میخوایم انجام بدیم ، همش میگه نه ، این خطرناکه ، خونه کثیف میشه ، مواظب نیستید این کارا خوب نیست ، زشته ، بده
- خب میخواد مواظبتون باشه
- زینب : مگه ما اومده بودیم خونتون شما مواظب ما نبودی اون همه هم کیف داشت
- حالا ان شاءالله برای همیشه که اومدم خونتون درست میشه ، ی کاری میکنم که دیگه حوصلتون سر نره
- زینب : آخ جون مثلاً چه کار کنیم
- خیلی کارا میشه کرد ، سوپرایزه
- زینب : پس زودتر عروسی کنید دیگه از خاله شکوه خسته شدیم
- حالا بعداً از من خسته نشید
- زینب : نه شما مهربونید هر وقت اومدیم خونتون خیلی خوش گذشته بهمون
- خدا رو شکر ، آقا امیر محمد شما ساکتی چرا ؟
- دلم برای امیرعلی تنگ شده پس کوش ؟
- همراه بابابزرگ رفتن خونه دایی علی اونجا میبینیدش
- زینب : نینیشون خوشگله ؟
- به نظر من آره ، ولی شاید به نظر شما نباشه
- بغل منم میدن ؟
- نمیدونم از مامانش اجازه میگیرم ببینم اجازه میده یا نه
- سریع اومدی بیرون ، پشت در منتظر بودی ؟
- آره ، نمیدونی چه دوش تاریخیی گرفتم از ترس اینکه یه وقت منتظر نمونی
- خودتو دیگه نگران این چیزا نکن ، ده دقیقه یک ربع دیرتر یا زودتر منو اذیت نمیکنه
لبخند شیطونی زد و گفت :
چه قده شوما آقایی ، برادر...
خندم گرفت
- آقا رو که هستم ولی برادر ، نه
- آهان ، یادم نبود همسر گرامی
عجیب کلمات سادش و شیطنتهای بیآلایشش دلمو به این زندگی گرم میکرد
- ببخشید از اینکه بهتون برخورد
- دیگه تکرار نشه لطفاً
- عههههههه.... تکرار نشه ؟!!!
بچهها .....میگم ، نظرتون چیه بعد از عروسیمون هر وقت داداشتون از مطب تشریف فرما شدن اول از همه یه فس بریزیم سرشو ی مشت و مال اساسی بهش بدیم
- امیرمحمد : آره خاله خیلی کیف میده
- چی خیال کردید ، اتفاقاً لحظه شماری میکنم برای اون روزا ، فقط خدا کنه کم نیاری بلبل خانوم
ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم
- وقتی خورد و خمیرت کردیم اونوقت معلوم میشه کی بلبله
بعدشم ، دیگه جلوی بچه ها اینجوری صدام نکن ، میترسم دوباره پیش یکی تکرار کنند
زدم رو نوک بینیش و گفتم :
چشم بلبل خانوم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
چه قده شوما آقایی برادررررر!!!!!🤭
به به .....مریم بانو داری راه میفتی کم کم
بچه های کانال دیروز خیلی اعتراض داشتن که چرا بعد از عقد با مانتو نشستی جلوی همسر ، اون خجالتتم بزاری کنار دیگه عالیییی میشه
خواهرررررر😁😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
حاجقاسم میگفت :
حتۍ اگہ یہ درصد احتمال بدۍ ڪہ یہ نفر یہ روزۍ برگرده و توبہ ڪنہ...
حق ندارۍ راجع بھش قضاوت ڪنۍ، قضاوت فقط ڪار خداست !
حواسمون باشہ:›
#سرداردلھاٰ ♥️🍃
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت357
#مریم
وقتی وارد خونه شدیم همه بودن خانواده ی عمو احمدو عمو محمد و عمه و وحید و بابابزرگ ؛ حسابی شلوغ بود
با همه سلام و احوالپرسی کردیمو نشستیم ، وحید اومد کنار زینبو امیرمحمد نشست
- بیمعرفتا دلتون برای دایی وحید تنگ نشده بود ؟
- زینب : چرا خیلی هم تنگ شده بود بازم بریم شهربازی ؟
- امیرحسین : عهههه زینب جان ؟!
- وحید : بچهها اگه اینجا بشینیم این داداشتون میخواد همش تو صحبتهای ما دخالت کنه ، بیاید بریم اون طرف پیش دختر من بشینیمو حرف بزنیم
- زینب : دخترت کدومه دایی وحید ؟
- اونی که مانتوی آبی تنشه
- زینب : باشه بریم پیشش
- وحید : آقا امیر محمد شما نمیای ؟
- نه ممنون
- بیا بریم دایی جون ، یک ساعته دختر من منتظره تا شما رو ببینه
- امیر علی : بیا بریم ، اونقدره مهربونه
و دست امیرمحمدو گرفتند و به زور بردنش
- امیرحسین : مریم این خان داداشت فقط با من مشکل داره !!!
- نه چه مشکلی
- هیچی فقط ی جور رفتار میکنه که اصلا نمیشه بهش نزدیک شد
- وحید خیلی مهربونه ، الان هنوز یکم جبهه میگیره ولی کم کم درست میشه
- خدا کنه ، میگم برو تو اتاق ببین چرا این بچه اینقدر گریه میکنه
- عه ، صدای بچه ی علیه ؟
- آره
- الان میام
رفتم تو اتاق و دیدم مامانِ هما و زن عموها و عمه هم هستند و هر کاری میکنند بچه ساکت نمیشه ، دیگه داشت از زور گریه غش میکرد
هما گریش گرفته بود و حسابی دست پاچه شده بود
منم که هاج و واج وایستاده بودمو نگاه میکردم چون اصلا نمیدونستم چکار کنم .
نمیدونم چقدر گذشت که علی اومد تو اتاقو بچه رو گرفت و برد
و منم دنبالش رفتم بیرون که دیدم بچه رو برد اتاق خودش و امیرحسین هم پشتش وارد اتاق شد
منم بی اختیار وارد اتاق شدم و در کمال ناوری دیدم امیرحسین خیلی خونسرد لباسشو داره در میاره و انگار نه انگار که بچه داره جیغ میزنه
- علی روغن زیتونو بده من
و علی هم داد و انگشتشو چرب کردو دو انگشتی طوری که ناف بچه که هنوز نیفتاده بود اذیت نشه شروع کرد به ماساژ و بد تر شد که بهتر نشد
- علی : امیرحسین ولش کن ببریمش بیمارستان
- چیزی نیست ، الان خوب میشه ، ی کمی حوصله میخواد و بچه رو بلند کردو رو یک دستش به حالت دمر خوابوند و مدام کمرشو ماساژ داد تا یواش یواش آروم شد
- امیرحسین: علی بچت حسابی سفید برفی شده ها
علی هم مثل من مات زده نگاه میکرد
- امیرحسین: این جور وقتا فقط باید خونسرد باشی پسر
- علی : چش بود ؟
- هیچی فکر میکنم هم شکمش کار نکرده بود که الان کار کرد ، هم زیاد دست به دست شده ، بدن درد گرفته
تازه ۸ روزشه نزار مدام ازین بغل به اون بغل بشه
- باشه
همونطور که کمرشو ماساژ میداد گفت : عمو جون دیگه این باباتو نترسونیا کپ کرده اینطوری دیدتت ، ی مهلتی به مامان بابا بده تا یاد بگیرند
در باز شدو هما و مادرش و زن عموها اومدن تو
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت358
- هما : دستتون درد نکنه آقا امیرحسین ، لطف کردید واقعا ،چش بود ؟
امیرحسین : چیزی نبود فقط همینطور دمر ی مدت بزارید رو دستتون باشه و خیلی ملایم کمرشو ماساژ بدید ، جاشم بی زحمت عوض کنید
- هما : چشم
- مادر هما : پسرم خدا خیرت بده ، چقدر خوب آرومش کردی
- خواهش میکنم حاج خانوم انجام وظیفه بود
و موقع رفتن دستمو گرفت تا منم باهاش برم
درو که بست گفت :
- مریم جان ، تا من دستامو میشورم ی چایی برام میاری ؟
- آره ، حتما
- لیوانی باشه بی زحمت
- چشم
- ممنون خانوم خانوما
براش چایی ریختمو بردم
که دیدم داره با عمو محمدو بابابزرگ صحبت میکنه
- زینب که نوزاد بود خیلی اینطوری میشد ، اینکارو که انجام میدادم آروم میگرفت
- بابا بزرگ : خدا خیرت بده پسرم ، داشتم کم کم به این نتیجه میرسیدم که نباید اینقدر زود مهمونی می دادند
- دیگه ازین به بعد براشون زیاد پیش میاد اینجور چیزا ، عادت میکنند
برای خودش ی پا مادر با تجربه بود !!!
چایی رو که براش گذاشتم ، دیدم اونور سالن زینب داره حرف میزنه و بقیه هم میخندن ، کنجکاو شدم ببینم چی میگه و رفتم به سمتشون
- وحید : خب خاله مریم چی گفت ؟
- هیچی قرار گذاشت که همیشه داداش از سر کار اومد بریزیم سرشو حسابی بزنیمش
و جمع رفت رو هوا
- نههههههه ، اینجا هم ؟؟؟!!!
- وحید : اگه نیرو کمکی خواستید منم میتونم بیاما
- سمیرا (دختر وحید) : بابا شما هم معطلی این آقا امیرحسین بیچاره رو مدام اذیت کنید
- اذیت چیه ، شوخیه دیگه ولی از شوخیهای مورد علاقه ی منه
- زینبم : شما هم بیا دایی وحید
داداشم گفته ، لحظه شماری میکنم برای اون موقع ، بلبل خانوممممم😳
با چشمای از حدقه دراومده و دهن باز به امیرحسین نگاه کردم که اصلا حواسش به اینور نبود
سامان : عه.... داداشت به تو میگه بلبل خانوم ؟؟؟
- نهههههه ، به خ...
- خوش میگذره ؟
- سمیرا : خیلیییییی ، عمه خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم
- کارتون اصلا درست نیستااااا
زینب جان برو پیش داداش شما رو کار داره
- وحید : چکار دارید بچه رو ، بشین دایی جون ؛ تازه داریم قرار میزاریم منم بهتون کمک کنم روشو کم کنیم
- وحییییییید !!!
این چه حرفیه که میزنی
زینب جان برو پیش امیرمحمد اینا
- منو بازی نمیدن ، میگن بلد نیستی بازی کنی
دستمو گذاشتم روی پیشونیم ، خدایااااا چکار کنم از دست اینا ، این وحید نه از امیرحسین حساب میبرد که کوتاه بیاد نه از من
- وحید : بیا بشین مریم حرص نخور
حالا بعد از عمری داره بهمون خوش میگذره ، اینم بهمون نمیبینی
دست زینبو گرفتمو بردم به سمت آشپزخونه که با اعتراض جمع مواجه شدم ، اما محل ندادم
همینم مونده بود جلوی خانواده ی خودم آبرومون بره که رفت ، خدا میدونه دیگه چیا گفته بود ، چون اونقدر بحثشون گرم شده بود که فکر کنم اصلا متوجه ی گریه ی بچه نشده بودن ، ما هم که سرمون گرم بود و اصلا حواسمون نبود
دیگه ازین فاجعه تر ؟؟؟؟؟
🤦♀🤦♀
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
وحید بد جنس
همش ی دونه داماد دارید
باهاش خوب باش دیگه
پسر به این گلیییییی 🙈😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبلیغ مهدویت به سبک استاد رائفی پور-!
@salambaraleyasin1401
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ 💔
دوست دارے با یڪے درد و دل ڪنے ولے
میترسے ڪہ بره حرفات رو بہ ڪسے بگہ؟! ☹️
یک شخصے بهت معرفے میڪنم ڪه هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل ڪنے
به ڪسے نمیگہ😌🌱
تازه مشڪلت رو هم حل میڪنہ↻💌
مهدےفاطمہ🙃♥️
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج⛅️
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت359
- تا آخر مهمونی دیگه نزاشتم ازم دور بشه ، حوصلش سر رفته بودو چند بار خواست بچه رو بیاریم تا بزاره رو پاش ، اما نیاوردیم ، فقط بردمش تا بچه رو ببینه
بالاخره مهمونی تموم شد و از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه
طبق معمول بابابزرگ نیومد باهامون و گفت با عمو محمد بر میگرده
واقعا درک نمیکردم چرا اینقدر ملاحظه میکنه ، ما که این مسیرو میرفتیم !!!
- امیرحسین : بچه ها آبمیوه میخورید ؟
- بچه ها : بللللههههه
- شما چی مریم بانووو ؟
- نخیر
- چرا ؟!
- هنوز یک ساعت نشده که شام خوردیم
- سخت نگیر ، ی لیوان کوچولو میگیرم براشون
- امیرمحمد: بستنی بگیر ، ما بستنی میخوریم
و امیرعلیو زینبم تایید کردند
نزدیک آبمیوه فروشی پارک کردو گفت : شما چی میخوری مریم بانو ؟
- شیکِ....
- شاتوت ؟؟؟
- بله
- میدونستم ، ولی فکر کردم شاید ایندفعه ی چیز دیگه بگی
- نه هنوز ازش خسته نشدم ، فقط لیوانش کوچیک باشه لطفا
- چشم
چند دقیقه بعد با آبمیوه و بستنی ها برگشت ، برای خودش نسکافه گرفته بود
بستنی ها رو که دادم به بچه ها
خودمونم شروع کردیم به خوردن
- زینب : داداش اصلاً نزاشتن نی نی شونو بغل کنم ، نذاشتن رو پام بخوابونمش ، نمیشه شما هم برید بیمارستان یه نینی ، خوشگلتر از مال دایی علی اینا بخرید ، آخه من نی نی میخوام
به زور شیکی که تازه خورده بودمو قورت دادم و رومو کردم سمت پنجره که انگار هیچی نشنیدم
- زینب : داداش ؟؟؟
- جانم عزیزم ؟
- نمیخری ؟
- میخریم ، قول میدم انشالله خدا بخواد پولامونو جمع کنیم و تا سال دیگه یه نینی بخریم
ابروهام پرید بالا و نفسم حبس شد
- امیر محمد : خب الان بخرید
- الان پولمون نمیرسه تا سال دیگه باید پولامونو جمع کنیم
- امیرعلی : مگه خیلی گرونه ؟
- امیرحسین : خیییییلی ، مگه نه مریم بانو
هیچی نتونستم بگم و فقط به بیرون نگاه کردم
- زینب : باشه منم پولای قلکمو جمع میکنم که زودتر نی نی بخری
- امیر محمد : منم جمع میکنم
- امیرعلی : منم همینطور
بلند خندید و گفت : چه عالیییییی نی نی چقدر طرفدار داره
و دیگه تا آخر اینکه برسیم نتونستم حرفی بزنم
وقتی دم خونه نگه داشت ، ی خداحافظی سر سری کردم و سریع پیاده شدم و امیرعلی هم دنبالم پیاده شدم
رفتیم بالا و جا انداختمو کنارم خوابید
ولی مگه من خوابم میبرد
با حرفای امروزش کاملا مشخص بود که خیلی بچه دوست داره ، اما من چی ؟؟؟
من واقعا نمیخواستم اینقدر زود بچه دار شم
۱۸ ماه فقط دوره ی کارآموزیم بود و بعدم آزمون اختبار ( آزمون دوم و نهایی برای گرفتن پروانه ی وکالت )
من داشتم وارد دنیای متاهلی میشدم که سه تا بچه هم متن اصلیه این زندگی بودند ، همزمان کار و درسو ی آزمون دیگه
و باید بهش خانه داریو مهمونداری هم اضافه میشد !!!
واقعا جایی برای بچه نبود
نه واقعا نمیتونستم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
یواش یواش مریم بانو داره با چالش های زندگیش روبرو میشه
وحید الکی این همه حرص نمیخورد
😐😐
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ویو فقط این..❤️
شبتون بخیر
التماس دعا 😢😢
@salambaraleyasin1401
💔و من....
یقین دارم که آخر
روزی....
دوست داشتن تو
عاقبت بخیرم میکند
یا حسین (علیه السلام)
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
انسان شناسی ۲۴۱.mp3
10.93M
🔊 #صوتی | سلسله #پادکست
📝 #انسان_شناسی ۲۴۱
👤 استاد #شجاعی
🪴 نترسترین، شجاعترین، و موحدترین انسانها چه کسانی هستند؟
- مسیری که بتوان شبیه آنها شد، کدام مسیر است؟
- آیا همه امکانِ حرکت در این مسیر را دارند؟
@salambaraleyasin1401
'♥️𖥸 ჻
#ڪلامنـاب...
میگفت: آقا امامزمان صبح به عشق شما چشم
باز میکنه... این عشق فهمیدنے نیست..!
بعد ما صبح که چشم باز میکنیم به جایِ عرض
ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چڪ میکنیم☹️
#استادپناهیان🌱
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت360
تو همین افکار بودم که کم کم خوابم برد
صبح با صدای اذان بیدار شدم
نمازمو که خوندم بعد از سلام به حضرت ، گوشیو روشن کردم و دیدم پیام داده
- سلام عزیزم ، صبحت بخیر
آماده باش تا یک ربع دیگه دم درم
براش تایپ کردم : میشه امروز نیام ۵۰ _ ۶۰ صفحه لایحه رو باید شنبه تحویل دکتر سرمد بدم ، نمیرسم
یکی دو دقیقه بعدش زنگ زد
- سلام
- سلام صبح بخیر
- وقتی برگشتیم ، بشین بنویس
- آخه خیلی زیاده
- قبلاً بهت گفته بودم ، که این میشه روتین زندگیمون ، نگفته بودم ؟
- بله
- پس آماده شو
- امیرحسین ...
- مریم جان امروز ، ۱۰ _ ۱۵ نفر کارگر و بنا میان اینجا برای اینکه کارشونو شروع کنن ، سرم خیلی شلوغ میشه ، باید با میثم و مجتبی خیلی از اثاثیه رو رد کنیم بره ، خیلیاشم جمع کنیم تو انباری نمیرسم بیام پیشت و ببینمت
بعدش مینویسی آماده شو عزیزم
به ناچار آماده شدمو رفتیم پارک ، و برای گرم شدنمون طبق معمول شروع کردیم به راه رفتن
- امیرحسین : مثل همیشه نیستی ؟به خاطر حرفهای دیشبِ تو ماشین ناراحتی ؟
- در موردش صحبت نکنیم بهتره
- ولی قرارمون این بود که در مورد نگرانیامون و دلخوریامون حرف بزنیم دیگه ، نه ؟
- این فرق داره ، اصلاً نمیخوام بهش فکر کنم
و این در حالی بود که از دیشب تمام فکر و ذکرمو اِشغال کرده بود
- این یعنی صد در صد مخالفی ؟
- بله
- چرا اونوقت ؟
- برای اینکه زندگیم داره ازین رو به اون رو میشه ، ازدواج ما با همه فرق داره ، از همین اول ما سه تا بچه داریم ، درس و کارو همه ی اینا هم هست
من باید ی فرصتی داشته باشم که با این شرایط کنار بیام و عادت کنم ؟
- خب الان داری چکار میکنی ؟
داری عادت میکنی دیگه
چشمام از تعجب درشت شد
- مگه الان زندگیمون شروع شده ؟
- زندگی ما از دو ماه پیش شروع شده مریم جان
- اون دو ماه برای آشنایی بود ، برای اینکه فرصتی باشه که من بسنجم ببینم میتونم با این شرایط کنار بیام ؟
- خب ، خودتم همینو میگی ، بعد که فکراتو کردی جواب مثبت دادیو شدی خانوم خانومای دل من
- این فرق داره ، من قبول کردم که وارد این زندگی بشم ولی باید فرصت داشته باشم
- چقدر ؟
از سوال صریحش جا خوردم و ایستادم
- چرا وایستادی !؟
و دستمو گرفت و دنبال خودش راه انداخت
اونقدر حرف نزدم تا خودش بالاخره حرف زد
- مریم ... ببین من آدمی نیستم که رو هوا حرفی بزنم ، حتما جوانبشو میسنجم بعد میگم
از نظر مالی که خدا رو شکر در حد خودمون از پسش بر میایم ، از نظر کاریتم که من راضیم مشکلی نیست
براش میگردم ی پرستار خوب و معتقد پیدا میکنم ، خودمم کمکت میکنم و دربست مخلص همتون هستم دیگه چی میخوای ؟
تا کجا فکر کرده بود 😦
- مگه فقط همیناست ؟
- دیگه چی هست بگو منم بدونم
- من دلم میخواد تو ی فرصت مناسب ....
- فرصت مناسب کی هست ؟
😐😐
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
ببین مریم جان فرصت مناسب فقط فقط همونیه که امیرحسین میگه 😁
ازین به بعد عادت کن ، کل خانواده رو حرفش حرف نمیزنند ، اونوقت تو حرف میزنییییی ؟؟!!😏😏
یک کلام پولامونو جمع میکنیم میدیم بهتون تا نی نی بخرید
😂😂😂😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
#تلنگر
حضـرت علـے"ع" فرمودند⇣
بھ اندازه اۍ ڪه طاقت عذاب دارۍ،
#گناهڪن..💔
دودقیقهرویِاینحدیثفکر کن🙂💚
❀ ┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا در آخر الزمان بعضی از محبین اهلبیت علیهم السلام، فتنهای شدیدتر از فتنه دجال به پا میکنند؟
🔰 استاد پناهیان
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت361
- فرصت مناسب کِی هست ؟
سه سال دیگه ، ۵ سال دیگه ، ده سال دیگه ،کِی ؟
منو ببین ، سنم بالاست ، انتظار داری بچم بهم بگه بابابزرگ؟
واقعا برام سنگین بود ، هنوز وارد زندگیم نشده بودم ، اینکه از الان حرف بچه باشه غیر منطقی بود ، نبود ؟؟؟
مگه من مقصر بودم
- مریمممم ؟؟؟
- میخوای صریح جوابتو بدم ؟
- آره حتما
- آخه ممکنه ناراحت بشی
بعد از چند لحظه سکوت گفت :
- میخوای بگی اینکه سنم بالاست به تو ربطی نداره ، درسته ؟
سرمو انداختم پایین و فقط به نوک کفشام نگاه کردم ، که حین پیاده روی به نوبت جلوی دیدم ظاهر میشدند
- امیرحسین : دیگه گرم شدیم بدوئیم
و با هم شروع کردیم به دویدن و دیگه حرفی در این مورد نزد
منم ترجیح دادم سکوت کنم ، خب باید منم درک میکرد ، واقعاً سخت بود برام
اونقدر دویدیم که دیگه از نفس افتادم به جایی رسیدم که دیگه ی قدمم نمیتونستم بردارم
ایستادمو خم شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم ولی اون همینطور میرفت
- امیرحسین
انگار تو فکر بودو نشنید
بلندتر صدا زدم : امیرحسین
برگشت و نگام کرد
- بیا دیگه ، چرا وایستادی ؟
- دیگه ... نمیتونم... ادامه...بدم
واقعاً دیگه نمیتونم
به ساعتش نگاهی انداخت و اومد نزدیکمو گفت : شرمنده حواسم نبود ، بیا آب بخور
آبو خوردمو برگشتیم سمت ماشین و باز هم سکوت ...
تا وقتیکه رسیدیم دم درِخونه
- بیا تو صبحونه بخوریم
- نه خیلی کار دارم
- خب بچهها رو بیار اینجا که اذیت نشی
- احتمالاً حامد بیاد دنبالشون ، خداحافظ
- خداحافظ
بعد ازینکه وارد خونه شدم اولین کارم ی دوش آب سرد بود و بعد برای خودم شیر گرم کردم و با دو تا خرما برداشتمو دوباره برگشتم بالا
نشستم سر اون لایههای لایحه های کوفتیِ اون پسره
همینطور مینوشتمو یواش یواش چیزی که تو فکرم بیشتر از همه خودنمایی میکرد سکوت امیرحسین بود
یعنی از دستم ناراحت شده بود ؟؟؟
خب من که حرف بدی نزدم زدم ، زدم ؟؟؟
اما در برابر حرفش سکوت کرده بودم و این به معنای تایید من بود
مینوشتم و مدام تو ذهنم امیرحسین بودو امیرحسین!
تا بالاخره کلافه خودکارو پرت کردم روی میز
تازه ساعت ۹ بود و امیرعلی هم خیال بیدار شدن نداشت ، رفتم پایین که دیدم بابابزرگ از بیرون با ی نون اومد تو
چند وقتی بود که با دو تا از دوستانش صبح زود میرفت پارک برای پیادهروی و این واقعاً منو خوشحال میکرد
- دستتون درد نکنه بابا بزرگ
- خواهش میکنم دختر بابا
- میگم ... الحمدلله ، گوش شیطون کر خیلی بهترینا !
- بله عالیم ، به خاطر اینه که دخترم داره عروس میشه ، مگه میشه بد باشم !
خندیدم و گفتم : چند وقته یکم ازتون غافل شدم باید یکی دو روز دیگه بریم برای چکاب قلبتون که خدایی نکرده اذیتتون نکنه
چند وقت پیش امیرحسین بهم گفته بود باید برم بیمارستان ، ما هم هفته ی پیش با محمد رفتیم پیشش !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
امیرحسین ، زیر پوستی این همه حواسش به خانوادت هست مریم بانووو
دلت اومد سنشو به رخش بکشی ؟؟؟
😒
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت362
- واااااا پس چرا بهم نگفته ؟!
- لابد مدام حرف پیش اومده ، حواسش نبوده که بهت بگه
- حالا چطور بود ، نظرش چی بود ؟
- خوب بود ، نگران نباش
دوباره ی مشت دارو نوشت که مصرف کنم
- آهان ، دستش درد نکنه
- امروز پنج شنبه است برو باهاش تماس بگیر ، پاشه با بچه ها بیاد اینجا تنها نباشن
- نمیتونه بیاد ، از امروز کار بازسازی رو شروع کردن ، ده _ پونزده تا کارگر با برادراش الان اونجان
- پس پاشو ی غذایی براشون بزار
- چیییییییییی
بابا بزرگ تعدادشون زیاده !
- اشکال نداره بابا جون ، منم کمکت میکنم ؛ اون داره برای زندگیتون تلاش میکنه ، تو هم با این کارت بهش نشون بده که قدردان محبتش هستی و برات با ارزشه
با همین کارا میتونی هر روز دلشو بیشتر به زندگیتون گرم کنی
- ینی راه دیگه ای نیست برای دلگرم شدنش
- هست ، خیلی زیادم هست
اما تو باید یاد بگیری از تموم فرصتای به دست اومدت استفاده کنی
بهش نشون بده که برات خیلی مهمه و در اولویته بعد یواش یواش میبینی تو هم شدی اولویت زندگیش
- چه فرصت سختی !
- به حرفم گوش کن پدر جان ، پشیمون نمیشی
- چشم
بلند شدمو قرمه سبزی گذاشتم و برنجم دم کردم
- سلام خاله
- به به سلام به پسرک خوشگل من ، دمدمای ظهرت بخیر
- ظهر شده ؟
- دیگه داره میشه عزیز خاله ، برو تا من برات صبحونه آماده میکنم دست و صورتتو بشور و برگرد
- همینطور که داشتم برای امیرعلی چایی میریختم با امیرحسین تماس گرفتم
- بله ؟
- سلام
- سلام ، چیزی شده ؟
- نه ، فقط میخواستم بگم ، من برای همه تون ناهار گذاشتم ، ی وقت از بیرون غذا نگیرید
- ی لحظه صبر کن اینجا صدا زیاده
و انگار رفت تو اتاق چون صداها کم شد
- درست متوجه نشدم ، چی شده ؟
- هیچی براتون ناهار گذاشتم
- برای این همه آدم ؟
- بله
- برای چی اینکارو کردی ؟!
- خب ... برای تو
تا حداقل تو این ولوشو فکر ناهار نباشی
بعد از چند لحظه سکوت گفت
- دستت درد نکنه ، راضی به زحمتت نبودم ، اگه به خاطر ناراحتیه صبحه ، واقعا لازم نبود اینکارو بکنی
- نه ... درباره اون که باید باهات صحبت کنم فکر کنم برداشتت از منظورم اشتباه بوده اصلا ربطی به سنت نداشت
باشه خانوم بلا حرفم میزنیم ، حالا چی گذاشتی برامون ؟
- قورمه سبزی
- به ، کولاک کردی مریم بانوووو
- فقط ، به نظرم دو ساعت دیگه خورشتش جا میفته
- کارت درسته !
آماده شد تماس بگیر بیام ببرمشون
- چشم
- چشمت پر نور باشه عزیزم
وقتی اومد دنبال ناهار ، لباسش خیس عرق بود و روی موهاش گردِ خاک نشسته بود ، قابلمه ی برنجو برد تو ماشینو تا بخواد برگرده سریع براش ی شربت درست کردم
- خب ...خورشت کو ؟
- همین جاست ، اول اینو بخور ، خیلی عرق کردی
- به به دستت درد نکنه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
چقدر بابابزرگ خوب گفت
وقتی براش تلاش کنی و اولویت زندگیت قرارش بدی ، یواش یواش متوجه میشه و برای اونم اولویت میشی
منتها شاید بعضی ها مقاومت کنند ولی محبت ، سلاح خیلی قویی هست که اگر مداوم و بی دریغ باشه تمام این مقاومت ها رو میشکونه
مطمئن باش دوست خوبم 😉👌
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌بهترین کار برای امام زمان علیه السلام و زمینه سازی برای ظهور چیست ❓
#امام_زمان عج
#ظهور
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق
@salambaraleyasin1401