۱- نه عزیزم مشکلی براشون نداشت
از نظر حوصله داشتن هم آقا امیرحسین خیلی بیشتر از مریم حوصله داره
۲و ۳ و ۴ -فقط اینو میتونم بگم که خیلی پایه اید ، نظرتون در مورد گلریزون چیه 🤣🤣
بچه ها بیایید امشب بعد از نماز برای تمام عزیزانی که هنوز خدا بهشون فرزندی عنایت نکرده ، امن یجیب بخونیم
انشالله به زودی خبر نینی خریدنتونو بشنویم 😊🙈
۲- گورررررمه سبزیییییی😋😋
۱ و ۳-ببینید دوستان خوبم ، آفرینش عالم به این صورته که ذره ای کار نیک یا بد اگر انجام بدیم به خودمون برمیگرده ، شما محبتت رو داشته باش و بدون خستگی و بی هیچ چشم داشتی به خانوادت مهر بورز
بالاخره بهت بر میگرده دیرو زود داره سوخت و سوز نداره 👌
من نمیگما قرآن میگه
مصداق کاملش این آیه هست
✨فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره✨
❤️❤️
•.¸¸.•✫ 🌸🕊🌸 ✫•.¸¸.•
حرکت جوهرهی اصلی انسان است و گناه زنجیر!
من سکون را دوست ندارم؛
عادت به سکون بلای بزرگِ پیروان حق اسـت! سکونم مرا بیچاره کرده ...
خدایا!
به حرمت پای خستهی رقیه سلام الله علیها به حرمـت نگاه خستهی زینب سلام الله علیها به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر عج الله
به ما حرکت بده!
#شهید_عباس_دانشگر🌷
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت363
- بابا بزرگ : مریم جان اون کلمن بزرگه رو بردار سریع ی شربت درست کن ، امیرحسین با خودش ببره
پنج شنبه است ی خیراتی هم میشه
- ممنون حاج آقا ، شرمنده میکنید
- خواهش میکنم پسرم ، دشمنت شرمنده باشه
همینطور که شربت گلاب زعفران درست میکردم گفتم : میخوای بیام کمک تا خورده ریزارو جمع کنیم
- نه ، کارگر اونجاست ، مناسب شما نیست که اونجا باشی
قابلمه رو برداشتو برد تو ماشین
منم چند قالب یخ انداختم تو کلمنو
درشو بستم
وقتی دوباره برگشت ، امیر علی گفت : عمو امیرمحمدو زینبو میاری اینجا ؟
نه عمو جون رفتن خونه ی عمو حامد باشه برای ی روز دیگه
- امیرعلی : باشه ، ولی فردا بیارشون
- ببینم چی میشه
- عه ... خالهههههه ، چرا نمیاره ؟
- فردا میارشون ، مگه نه آقا امیرحسین ؟
- شما مگه اون همه لایحه نداری برای نوشتن ، حالا سه تا بچه هم بیان مگه میزارن بنویسی ؟
- شما نگران این چیزا نباش ، منو دست کم گرفتیا !
چند لحظه نگاهم کرد و بعد سری تکون دادو لبخندی زد
و از بابابزرگ و امیر علی خداحافظی کرد
رفتم حیاط دنبالش تا بدرقش کنم
- خانوم خانوما نمیشد جلوی حاج آقا حرف بزنم ، ولی شما خودت خودتو دست کم گرفتی نه من ، که صبح هر چی من گفتم مدام برای من دلیل تراشی کردی
چشمام از زور تعجب درشت شد
- چشماتو دوباره اینجوری نکن که دیگه نمیتونم برم
- چی میگیییی؟!!!
منو بگو که عذاب وجدان داشتم که صبح ناراحت شدی از دستم
- خب ... عذاب وجدانت نتیجه هم داشت ؟
- چه نتیجه ای ؟
- پس به درد نمیخوره
من الان خیلی ناراحتم
برو تو ، بیشتر عذاب وجدان بگیر بلکه ی نتیجه ی مثبتی داشته باشه .
چند لحظه مات زده بهش خیره شدم
و بالاخره منظورشو از نتیجه ی مثبت ، گرفتم چی بود
میخواست من در مورد بچه راضی بشم
زدم به بازوشو گفتم دیگه خیلی سو استفاده گری !
بلند خندید
- برای خودم نمیگم که ، برای دل بچه ها میگم که طفلیا میخوان پول قلکاشونو بِدَن برای نینی
- امیرحسیننننننن !!!
- خیله خب
رفت بیرونو ، خواستم برگردم که سرشو از لای در آورد داخلو گفت : عذاب وجدانت دوزش بالا باشه لطفا چون الان که فکر میکنم میبینم واقعا خیلی ناراحتم
و اومدم برم به سمتش که درو بست
اون روز دیگه نیومد فقط آخر شب تماس گرفت که خونه ی رضوان اینا رفته ، منم بیشتر از دوسوم لایحه ها رو تموم کردم و البته بینش امیرعلیو بردمش پارک ، چون پسرکم حوصلش سر رفته بود و وقتی برگشتم تا دیر وقت بازم نشستم به نوشتن
یک هفته بعد
از دادگاه که اومدم بیرون ، گوشیمو روشن کردم
بیشتر از بیست _ سی تا پیام از امیر حسین بود
اومدم جوابشو بدم که گوشی زنگ خورد
امیرحسین بود
- سلام
داد زد
- معلومه تو کجایی ؟
هیچ میفهمی بیخبری ینی چی ؟
مریم من دو تا عمل داشتم نفهمیدم اصلا چکار کردم
هر چی زنگ زدم به دکتر بابایی هم بر نمیداشت ، ینی اصلا پیش خودت فکر نکردی اینجا یکی نگرانت میشه ؟؟؟
من باهات طِی نکرده بودم هیچ جا بی خبر از من نری
کجا بودید ؟؟؟
جا خورده بودم ، سابقه نداشت اینقدر بد باهام حرف بزنه
دوباره داد زد
- میگم کجا بودید ؟؟؟
- میشنوی یا نه ؟؟؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
.
آره میشنوه ، فقط کپ کرده ؟
🤭🤭🤭
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت364
- میگم کجا بودید ؟؟؟
-میشنوی ؟؟؟
- آره میشنوم
- کدوم گو .... لااله الا الله
- دادگاه بودم ، یادم رفت قبل ازینکه گوشیمو دم در تحویل بدم بهت خبر بدم
- اینقدر دادگاه طولانیه ؟
خیلی بهم بر خورد این حرفش ، بهم اعتماد نداشت ؟؟!!
- پس فکر میکنی کجا بودم ، دروغ دارم که بهت بگم ؟؟؟
و بعد با حرص گوشی رو قطع کردم
تموم ذوق و شوقم به خاطر اولین پرونده ای که برای اولین بار خودم تنهایی وکالتشو برعهده داشتم که البته به جای دکتر بابایی رفته بودم پر کشید .
سوار ماشین شدمو برگشتم دفتر ،
چهار یا پنج بار دیگه هم گوشی زنگ خورد ولی جواب ندادم
- خانوم صبوری؟
منشی دفتر بود
- بله ، دکتر بابایی گفتند این دو تا دادخواستو تنظیم کنید ، برای فردا هم ساعت ۸ باید شورای حل اختلاف .. باشید ، و بعد اداره ی ثبت برای ملک آقای سهرابی
- باشه چشم
- با رفتنش سرمو روی میز گذاشتم ، خیلی خسته بودم و انگار دادو هوار امیرحسین تموم انرژیمو ازم گرفته بود ، حتی حال نداشتم برم آشپز خونه غذامو گرم کنم
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای صحبت استاد بابایی با دکتر سرمد سرمو بلند کردم و به اجبار مشغول تنظیم دادخواست شدم
بعد از تنظیم دادخواستها به گوشیم که سایلنت کرده بودمش نگاهی انداختم ، همون ۵ بارو تماس گرفته بود ولی بهم پیام داده بود :
- از صبح اعصاب برای من نذاشتی حالا هم گوشیتو رو من قطع میکنیو جوابمو نمیدی ، واقعاً رفتارت بچه گانه ست!!!
با حرص گوشیو انداختم روی میز رفتار من بچه گانه است ؟
اون وقت اگه مثل تو داد و بیداد میکردم بزرگانه بود ؟
کلافه دستی به صورتم کشیدمو رفتم بیرون تا دادخواست ها رو تحویل استاد بدم ، مجبور شدم بشینم تا صحبتشون تموم بشه
- منشی : خانوم صبوری چای میخورید ؟
- نه ممنون
- میگم ... تو کارآموزامون فقط شما تعهد دارید و منظم تشریف میارید اون دوتای دیگه مدام نیستند
- اونا رو نمیدونم ولی استاد از من خواستند حتی اگه کارم نداشته باشم باید منظم اینجا حاضر باشم تا ساعت ۴ ؛ شرطشون این بود
- همینه دیگه ... استاد بابایی کارآموز نمیگیرن نمیگیرن وقتی هم که میگیرن اینطور سختگیری میکنن
با اومدن دکتر سرمد بلند شدم و سلامی بهش کردم و از کنارش رد شدم و بعد از ضربهای به در و اجازه ی استاد ، وارد اتاق شدم
- سلام استاد ، دادخواستها آماده شد
- بده ببینم
بعد از مدت کوتاهی که خوندشون گفت : خوبه ، ولی چرا امروز قبل از دادگاه با همسرتون تماس نگرفتید ؟؟؟
حدود ۱۰ _ ۱۲ بار باهام تماس داشت منم که دادگاه انقلاب بودم
- برای اینکه اولین دادگاهم بود که بدون شما میرفتم ، اونقدر استرس داشتم و مدام حواسم پی این بود که سوالای احتمالی قاضی یا وکیل مقابلو تو ذهنم جواب بدم که اصلاً فراموش کردم
- از این به بعد حواستو جمع کن حسابی نگرانت شده بود
- بله چشم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
28.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀حمایت یا خیانت... ؟!
"دکتر سعید عزیزی"
#تربیت_فرزند
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت365
- استاد : دادگاه چطور بود؟؟؟
- قاضیه فقط لایحه رو خوند ، وکیل شاکی هم نیومده بود ، هر چند میومد هم بیفایده بود چون فقط یه سری سوالات ابتدایی کرد و دیگه اجازه ی صحبت نداد
- بله اینا پیش میاد ولی حُسنش این بود که ترست ریخت
- بله همینطوره
- اگه دیگه کاری برات نمونده میتونی زودتر بری خونه ، فکر میکنم باید بری دل همسرتو به دست بیاری که بنده خدا رو امروز خیلی حرص دادی
به زور لبخندی زدم و گفتم : پس با اجازتون
- برو دخترم خدا به همرات
برگشتم خونه ولی شدت سر دردم بیشتر شده بود و اصلاً حوصله هیچ کاری نداشتم
- سلام
- سلام خاله
- بابابزرگ : سلام خانم وکیل من ، امروز زود اومدی بابا !
- استاد بهم اجازه داد زودتر بیام
- امیرعلی : خاله حوصلم سر رفته
خدایااااااا
- میشه زنگ بزنی امیر محمد اینا بیان اینجا ؟؟
- خاله جون امروز اصلاً حالم خوب نیست ، سرم خیلی درد میکنه
- پس من چه کار کنم ؟
این همه منتظر بودم تا برگردی!
- بابابزرگ : مریم جان برو استراحت کن من با امیرعلی میرم پیش حاج یونس تا با نوهش بازی کنه مگه نه پسرم ؟
- امیر علی : باشه بریم
- از اون طرفم میریم مسجد
- دستتون درد نکنه بابا بزرگ زحمت میکشید
- برو بابا جون ؛ غذایی که دیشب اضافه درست کرده بودی ، مونده برو بخور !
- چشم
اونا رفتنو منم رفتم بالا و اول ی دوش گرفتم ، هر وقت که عصبی یا ناراحت میشم هیچی از گلوم پایین نمیره برای همین یک آرامبخش خوردم و خوابیدم
***
- خاله مریم.... خاله مریم
چشمامو باز کردم و با ۳ جفت تیله ی خوشگل و دلبر مواجه شدم که شیطون بهم چشم دوخته بودند
- سلام خاله
- سلام وروجکای من ، شما کِی اومدید ؟
- امیرمحمد : خیلی وقته
- زینب : خاله چقدر میخوابی ، شب شد دیگه
بلند شدم و به پنجره نگاه کردم
هوا تاریک شده بود !!!
نگاه کردم به ساعت موبایلم ، ۵ ساعت خوابیده بودممم !!! 😳
واییییی ... نه شام نداریم !
بلند شدم و سریع وضو گرفتم
ی سارافون بلند تن کردمو اول نمازمو خوندم و بعد با هم رفتیم پایین
- سلام بابا بزرگ
- سلام ، ساعت خواب
- کاش بیدارم میکردید
- امیرعلی و بچهها میخواستن بیان بیدارت کنن ، اما امیرحسین گفت : خستهای ، بیدارت نکنند بهتره
- حالا خودش کجاست ؟
- امیرمحمد : رفته شام بگیره
بابا بزرگ : تا رفت بچهها بدو اومدن بالا دنبالت
خندم گرفت
- خوب کاری کردند ، بچهها چی گفتید عمو بگیره ؟
- جوجه کباب
- خیلی خب ، حالا شما سالاد میخورید با غذاتون یا ماست و خیار و نعنا
زینب سالاد خواستو پسرا هم ماست
- هر دوشو درست میکنم براتون
چند تا خیار و گوجه و پیاز شستم و بردم پذیرایی تا خرد کنم بچهها دورم نشسته بودن و در مورد این چند روز که از خونشون رفته بودن خونه ی رضوان اینا حرف میزدن که زنگ در به صدا دراومد
- امیرعلی جان از آیفون ببین کیه
- عمو امیرحسینه
- بزن درو خاله جون
درو زد و چند لحظه بعد امیرحسین با چند تا ظرف غذا اومد داخل و غذاها رو گذاشت روی ناهارخوری
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
باید حواسمون به طوفانهای هر چند لحظه ای و کوتاه زندگیمان باشد
باید کمی و فقط کمی صبوری خرج کرد ، تا مبادا به گونه ای رفتار کنیم که غرور عزیزمان بشکند ، باید برد نگاهمان را دورتر ببریم که بعد از طوفان چه ارمغانی برای زندگی مان برجا خواهیم گذاشت
اندکی تفکرررررر !🍃🍃
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294