فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در صورت امکان، این دعای زیبا را انتشار دهید
تا ما هم در اجابت شدن آن از سوی پروردگار سهمی داشته باشیم.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ من نمیخوام توی حکومت امام زمان، یه آدم عادی باشم !
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت576
دیگه حوصله ی خالشو نداشتم برای همین تا امیرعلی و امیرمحمد اومدن به سمتم کنار گوشش گفتم : من با بچه ها برم تو ماشین؟
- کلافه گفت : نه صبر کن الان با هم میریم
خدا رو شکر آقا مجتبی که کنارش ایستاده بود صدامو شنید و درکم کرد که فضا برام چقدر سنگینه و گفت : داداش من تا ماشین میرسونمشون
- باشه دستت درد نکنه
رو کردم به سمت خاله هاشو با اجازه ای زمزمه کردم که فقط خاله صفیه ش جوابمو داد
چند قدم بیشتر دور نشده بودم که امیر حسین با لحنی عصبی گفت : دیگه هر کی ندونه شما باید خوب بدونی خاله من برای کارام احتیاج به اجازه ی کسی ندارم ، همین برخوردا رو میبینم که ترجیح میدم دور باشم ، شما مثل اینکه هنوز ...
و دورتر که شدیم دیگه چیزی نشنیدم
آقا مجتبی : زن داداش ، من شرمنده ی رفتار بدشونم به بزرگی خودت ببخش
- اختیار دارید آقا مجتبی مسئلهای نیست
- میدونم براتون سخته ، از خانومی تونه که چیزی نمیگید
خندم گرفت و گفتم : آقا مجتبی چون خالهتون سنی ازشون گذشته و احترامشون برام واجبه هیچ وقت جوابشونو نمیدم ، ولی اینقدرا هم که میگید خانم نیستما ، چون امروز حسابی از خجالت دخترشون در اومدم
ابروهاش پرید بالا
- جدی میگید زن داداش ؟!!
- بله ، دیگه واقعاً نتونستم امروز بیاحترامیشو تحمل کنم
- راستش وقتی تماس گرفتید و امیرحسین اومد بیرون ، هممون خیلی ناراحت شدیم مطمئن بودیم یه چیزی بهتون گفتن که اومدید بیرون
- بله گفت ولی جوابشم خورد
این دفعه دیگه خندش گرفت
- کار خوبی کردید ، ی جاهایی اگه بفهمن طرف تو سری خوره مدام اذیتش میکنند
- بله همینطوره
نگاه کردم به امیر محمد و امیرعلی که بین ماشینها همدیگرو دنبال میکردند ، برام خیلی تعجب آور بود که باهام هم کلام شده بود ، چون آقا مجتبی اصلاً باهام صحبت نمیکرد و همیشه احساس میکردم هر وقت میومدند خونمون تمام حواسش به رابطه ی من با بچهها بود ، طوری که حس میکردم بهم بی اعتماده
البته بقیه خواهر برادرا نامحسوس حواسشون به نحوه ی رفتارم با بچهها بود ، اما آقا مجتبی یه گارد خاصی در برابرم داشت که اونای دیگه نداشتند
وقتی رسیدیم به ماشین اومدم درو باز کنم که دیدم تکیه داده به در ماشین کناری
- چیزی میخواید بهم بگید آقا مجتبی؟
- راستش زن داداش میخوام ازتون تشکر کنم
- بابت چی ؟
- امروز با اینکه امیرحسین دلواپس بود ولی شادیی رو تو چشماش میدیدم که تا به حال ندیده بودم با همه حرف میزد، شوخی میکرد ، میخندید ، کلا زمین تا آسمون با امیرحسینِ گذشته فرق کرده ، اینو همه مون مدیون شماییم
- شما لطف دارید ، ممنون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 در آخرالزمان؛
🔻از سرزنش اطرافیان نترس جنگ شما همینه بین این همه تفکر اشتباه بتونی امام زمانت رو تبلیغ کنی...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
✘ محاله بخوای برای امامت مؤثر باشی:
آبروت رو نشانه نگیرن !
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
#برند_های_اسرائیلی را بشناسیم...پول دادن برای خرید این محصولات ، مثل ریختن بمب روی سر مردم #غزه است.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت577
- یه چیز دیگه هم هست
- بفرمایید
- امروز برای اولین بار متوجه شدم ، زینب خونه دایی بهتون گفت مامان ، تو تالارم که نیم ساعتی اومد پیشمون ، یکی دو بار از دهنش در رفت و مامان صداتون کرد و تو شیرین زبونیاش از کارایی که براشون میکنید تعریف کرد
حامد میگفت گویا چند ماهی هست که تو خونه ، مامان صداتون میکنه
- بله همینطوره ، روش نمیشه پیش شما بهم مامان بگه
- این بچه ازتون مادری دیده که به عنوان مادر قبولتون کرده ، من واقعاً نمیدونم چطوری به خاطر این دل بزرگتون تشکر کنم
- احتیاجی به تشکر نیست ، من وظیفهمو انجام میدم ، وقتی وارد این زندگی شدم قبول کردم که براشون تا جایی که بلدم و در توانمه مادر باشم ، هر وقت امیر محمد هم قبولم کرد اون موقع میتونم بگم موفق بودم
- اونم خیلی دوستتون داره ، مطمئنم که به زودی میگه
- امیدوارم
- هوای پارکینگ کثیفه ، با ماشین بریم بیرون ؟
- بریم
بچه ها رو صدا کردم و رفتیم بیرون و گوشه ی خیابون پارک کرد و گفت :
- با اجازه زن داداش ، خونه ی دایی می بینیمتون
- زنده باشید ، دستتون درد نکنه زحمت کشیدید
- وظیفم بود
یکمی که با بچه ها حرف زدیم بالاخره امیرحسین و زینب اومدنو با بقیه برگشتیم خونه ی دایی
دایی کلیدو داده بود به امیرحسین و خودشون رفته بودند دنبال عروس
وقتی رسیدیم تازه صحبت خواهرو برادرا گل کرده بودو من عجیب هم گشنم بودو هم خوابم میومد ، که خدا رو شکر امیرحسین گفت : مریم جان بیا بریم بالا تو یکی از اتاقا بخواب منم بعدا با بچه ها میام
از خدا خواسته چون داشتم بیهوش میشدم تعارفو کنار گذاشتم و عذرخواهی کردمو رفتم بالا
تا لباسامو عوض کردمو وضو گرفتم برای خواب ، برام یک بشقاب فسنجون داغ آورد که خوابو از سرم پروند
- وایییی امیر خیلی ماهی ، فکر کردم یادت رفته غذا نخوردیم
- مگه میشه یادم بره عزیز دلِ من چیزی نخورده ، بدو بخور تا سرد نشده
- مگه با هم نمیخوریم ؟
- من پایین میخورم ، ترسیدم اگه باقالی پلو رو بیارم دوباره حالت بد شه !!!
- ببخش ، دارم اذیتت میکنم
- همش زیر سر نخودچیِ خودمه
اون وقت من تو رو ببخشم ؟؟؟
حرفایی میزنیا بیا بخور ببینم
- زیاده آخه ، با هم بخوریم ؟
- بخوریم
***
صبح با سرو صدای بیرون بیدار شدم ، امیرحسین نبود و بچه ها هم هنوز خواب بودند ، گوشیمو روشن کردم و اول با بابابزرگ تماس گرفتم و حالشو پرسیدم و تازه قطع کردم که امیرحسین وارد اتاق شد
- سلام خانوم خانوما صبحت بخیر
- سلام صبح بخیر
- پاشو عزیزم که برای ظهر همه خونه ی خاله صفیه دعوت شدیم و ازونجا میریم ویلای دایی
- خونه ی کی ؟
- خالم
- امیرحسین ...
- میدونم میخوای چی بگی ، خاله صفیه اصلا مثل خاله سوری نیست
دیروز بنده خدا خیلی اصرار کرد ، دلم نیومد نه بگم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنظرم دیدن این کلیپ یک رزقه👌این خانه حرم حضرت زهراست.😔
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد_شجاعی
√ یه فرمول کلیدی از سبک زندگی حضرت_زینب سلاماللهعلیها، برای کسی که قصد داره برای امامش خاص باشه!
#ولادت_حضرت_زینب س
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت578
- خونه ی کی ؟
- خالم
- امیرحسین ...
- میدونم میخوای چی بگی ، خاله صفیه اصلا مثل خاله سوری نیست ، دیروز بنده خدا خیلی اصرار کرد ، دلم نیومد نه بگم ، دو ساعتی میمونیمو بعد راه میفتیم به سمت ویلای دایی
برسو از تو ساک برداشتو نشست پشتم تا موهامو برام شونه کنه
با دلخوری خودمو کشیدم کنارو گفتم : خودم شونه میکنم دستت درد نکنه
- خانومِ من اخماشو تو هم نکنه دیگه
- من فکر کردم فقط تو همون تالار میبینمش و بعد تموم میشه
الانم قرار نیست ببینیش فقط خودمونیم و دایی اینا
- مطمئنی ؟
- آره عزیزِ دلِ من مطمئنم
فقط به من بگو چرا جریان دیشبو نگفتی بهم ؟
- چون میدونستم به گوشت میرسه گفتم انرژیمو هدر ندم
- باید بهم میگفتی که دیشب درست و حسابی با خاله و پسراش صحبت کنم
- خودم جوابشو دادم دیگه ، برای چی هی کشش بدیم
- بحث کش دادن نیست ، دلم نمیخواست به اینجا بکشه که باهاش هم کلام بشی ، اما حالا که شدی و این اتفاق افتاد همچین بدم نشد
- آخه زندگیمه ... زندگیمونه !!!
نه تنها زندگی ماست بلکه زندگی سه تا بچه ی دیگه هم هست
- چهار تا !!!
چرا نخودچیِ منو حساب نکردی ؟
خندم گرفت و ادامه دادم : دیگه بد تر با وجود نخودچی جناب عالی خیلی بیشتر باید مواظب باشیم .
امیر وقتی یادم میفته خیلی راحت اومد و باعث شد عروسیمون به هم بخوره و اون همه خون دل بخوریم حالم بد میشه ؛ من خیلی ضعیف باهاش برخورد کردم ، با ضعفم باعث شدم بچه ها هم اون همه عذاب بکشن دیگه نمیزارم همچین اتفاقی بیفته ؛ تو هم نباید بزاری .
با محبت نگام کردو موهامو پشت گوشم زد و با لبخند غمگینی گفت : فقط ی مورد بود که از دستم خارج شد ، اونم هنوز داریم چوبشو میخوریم ، دیگه نمیزارم همچین اتفاقی بیفته
پاشو عزیزم ، پاشو بریم پایین
بلند شدو بچه ها رو بیدار کردو وقتی رفتیم پایین بعد از سلام و صبح بخیر با کسایی که تو پذیرایی بودن نشستم روی مبل و بچهها عین جوجه کنارم نشستن و زینبم اومد روی پام
امیرحسین تا اومد روی مبل مقابلم بشینه و چشمش به ما افتاد مثل برق گرفتهها بلند شد و زینبو از روی پام برداشت
- عه میخوام رو پای مامان بشینم
قلقلکش داد و گفت : ینی وروجک روی پای بابایی بهت بد میگذره
زینب در حالیکه غش غش میخندید جواب داد : اگه قلقلک بازی کنی نه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت579
پذیرایی سکوت مطلق شد و همه مکالمات زینب و امیرحسینو گوش میکردند ، احتمالاً که نه ... صد در صد شنیدنِ لفظ مامان و بابا از دهن زینب براشون خیلی تازگی داشت
دایی تو سکوت با لبخند محوی نگاشون میکرد و رضوان هم یه دفعه زد زیر گریه که آقا حامد دستشو گرفت و بردش تو اتاق
آقا میثم اومد کنارم نشست و گفت : زن داداش شنیدم گرد و خاک کردی!!
خندم گرفت
- به گوش شمام رسیده ؟
- ی در صد فکر کنید میثم از اخبار داغ عقب بمونه ، کاش تو عروسی میفهمیدم و میومدم تو زنونه یه ذره به قیافه ی فرزانه میخندیدم
- امیرحسین : واسه چی تشریف ببری تو زنونه میثم خان ؟
داشت با بچه بازی میکرد یا شیش دنگ حواسش این وری بود ؟؟؟!!!
- چیزه ... داداش خبر نداری مگه ؟
- چی رو ؟
- اینکه اونقده خاک انداز خوبیم که نگو
دستمو گرفتم جلوی دهنم که صدای خندم بلند نشه
- میخواستم برم گرد و خاکای خانومتو جمع کنم بعد بشینم ی گوشه به این جر بحث لذت بخش نگاه کنم و بیام بدون کم و کاست بزارم کف دستت
که پذیرایی با این حرفش رفت رو هوا
- میثم : به جان خودم اینا هیچ کدومشون بلد نبودند ، دستِ زن داداشو گرفتن کشیدن بیرون ، من بودم چهار زانو میشستم کف زمین زن داداشو تشویق میکردم که کم نیاره ، واسه چی بردینش بیرون ؟
- راضیه : واااا چی میگی ، فرزانه داشت آبرو ریزی میکرد
- امیرحسین : دایی نمیدونم برای چی با این مسئله کنار نمیاد
- اشتباه از خواهر منه که کوتاه نمیاد ، فکر میکنه تنها راهی که میتونه دخترشو ایران نگه داره همینه ، زیر گوشش معلوم نیست چی میخونه که این فرزانه کلا با اون فرزانه ی مغرور اون سالها فرق کرده
با گفتن این حرف دایی ته دلم بدجور خالی شد ، با نگرانی به امیرحسین نگاه کردم که گفت : خاله هم میفهمه ، به مرور زمان بهشون تفهیم میشه
تو نگرانیم غرق بودم که زن دایی تعارف کرد: بفرمایید سر سفره
بعد از صبحونه پیام پسرِ کوچیکِ دایی گفت ایها الناس ی ماشین خیلی خوب دارم ، هلو ... کسی نمیخواد بهش بفروشم
- میثم : پیام جان هلو رو آدم میخوره نمیفروشه که
- میثم به جان خودم خیلی ماشین توپیه دلم نمیاد به غریبه بدمش
- مجتبی : واسه چی میخوای بفروشیش پس
- آخه بابا گفته هر وقت خونه بخرم میره برام خواستگاری ، با اجازتون دارم خونه میخرم وامم دراومده
- رضوان : به به مبارکه پیام جان ، کسی رو زیر نظر داری
- آره چند ساله ، منتها این بابام میترسید پسر بزرگش بترشه بمونه رو دستش میگفت اول اون بره ، بعد که دو سال پیش رفتن براش خواستگاری
، گفتم پس من چی ؟
گفتن باید خونه بخری ، حالا دارم میخرم ، به جان خودم بابا ، رفتم محضر خونه رو به نام زدم ، یک ساعت بعدش باید بریم خواستگاریش داره از کفم میپره
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
شبتون بخیر دوستان خوبم ، بابت امروز عذر خواهی میکنم
دو پارت امروز تقدیم حضور پر محبت شما
❤️❤️❤️
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
خوابدیدم...
کھفرجآمدھدردولتِعشق
بازفرماندھقدساستسلیمانیِما ..🕶😌
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
زن مروارید در صدف ۱.mp3
36.13M
🐚همایش زن مروارید در صدف
🔰قسمت اول
🔸#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
سعی نکن بچههات و تربیت کنی!
خودت و تربیت کنی کافیه!
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت580
همه با این حرفش زدیم زیر خنده
- امیرحسین : دایی اگه دختر خوبیه برای چی پا پیش نمیزارید ؟
- دایی : تو خانومیه اون که حرفی نیست ، ولی سه سال پیش ، پیام نه کار میکرد نه اهل خونه و خانواده بود ، فقط پی رفیق بازیش بود
میرفتم خواستگاری که به پدرش چی بگم ؟ بگم پسرمون علاف و رفیق بازه؟
فردا پس فردا تف و لعنت نمیشد پشت سرمون ؟
- پیام : بابا دیگه پسر خوبی شدم ، مثل تراکتور تو شرکت کار کردم و نقشه هایی تحویلت دادم که مهندسایی که ۱۰ ساله برات کار میکنند اینطوری نمیکشیدن
- الان آره ولی قبل از این ۳ سال نمیشد روت حساب باز کرد
- پیام : آی قربون دهنت ، حالا که روم حساب باز میکنی ، پس حله دیگه ... فردا با امیرحسین اینا بریم !
دوباره همه زدن زیر خنده
مادرش گفت : اینقدر هول هولی نمیشه که ، بزار اول زنگ بزنیم قرار مدار بزاریم بعد
- مادرِ من ، پسر عموش پاشنه در خونشونو از جا کنده پدر مادرشم راضی شدن ، میترسم حریفشون نشه ، بره دیگه رفته ها !!!
همین الان بلند شو زنگ بزن بهشون ؛ به جان خودم بابا تا آخر این هفته خونه رو خریدم
- دایی : خانوم پاشو تماس بگیر ولی قرارو بزار برای آخر این هفته بعد از اینکه مطمئن شدم خونه رو خریده
بلافاصله پرید و باباشو ماچ کرد و گفت : ایول نوکرتم به مولا
امیرحسین نمیخوایش ماشینمو؟ میثم و مجتبی و احسانو که میدونم پولاشونو ریختن توی پروژه ۴۰ واحدیه آقا حامدم که تازه ماشین خریده میمونی تو ، به جان خودم یه ساله خریدمش ، خیلی سالمه
رفیق بازی هم باهاش نرفتم مثل بچه آدم همش خونه ، شرکت ، خونه ، شرکت ، و البته ی کوچولو قرار ...
- دایی : عهههه پیام ... قرار با کی ؟؟؟
بعد سرشو انداخت پایین و عرق پیشونیشو مثلاً گرفت و با لحن خندهداری ادامه داد با اجازه بزرگترای مجلس ، روم به دیوار ، با عروسِ مامانم
دایی بهش چشم غره ای رفت که سریع گفت : به جان شما بابا فقط برای اینکه از دستم لیز نخوره وگرنه همه میدونند که من اصلاً اهل این حرفا نیستم
دوباره پذیرایی رفت رو هوا
بلند شدو یک دستشو گذاشت روی سینش و خم شد و گفت : قربون شما ، قربون شما من متعلق به همه تونم
- دایی : آره اصلا اهل این حرفا نیستی !
پسر ، شمایی که میخوای متاهل شی فقط باید به همسرت متعلق باشی
- اوووووها ... امیرحسین بابا گفت همسرت ، ذوق مرگ شدم
دستاشو به حالت لرزون گرفت جلوی امیر حسین
- ببین این وضعیت دستای منه ، پاشو بریم ماشین عروسکمو بهت نشون بدم ، زود پولشو بده میخوام برم زن بستونم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
ماشینشو بخرید طفلی میخواد بره زن بستونه 😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چند ذکر قرآنی بسیار عالی
برای رفع گرفتاری و دلشوره و غم
🔸با بیان دلنشین استاد عالی
✅ ببینید و استفاده کنید.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرستید برای خانمهای چادری و محجبه خیلی قشنگه👌
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ حال بدت، سنگینی، گرفتگی و انقباضات روحیات رو با یک حرکت سادهی چشمی درمان کن!
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت581
دیگه اونقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود
امیرحسین : والا میدونم ماشینو خوب نگه میداری ولی الان دستم خالیه پیام جان ، پولشو فوری نیاز داری و گرنه تا یکی دو ماه دیگه جور میکردم برات
- ای بابا بخشکه شانس ، پاشم برم ببینم خریدار پیدا میکنم ؟
ی دفعه یاد چکی که استاد بابایی بهمون داده بود افتادم و آروم گفتم : امیر من چکِ حق الوکاله ی پروندم همراهمه یادم رفت بزارمش خونه ، میخوای بدیم ؟ به نظرم برسه پولش
- مگه چقدره ؟
- ... میلیون ، البته نصفش مال منه ، نصف دیگش مال ترنمه ، قرار شد پس فردا نقدش کنم بهش بدم
چشماش گرد شد
- واقعا حق الوکاله ی پروندتون اینقدر شده ؟
- بله دیگه ... خانومتو دست کم گرفتی ؟
گوشه ی لبش با لبخندی بالا رفتو گفت : بنده بی جا بکنم خانوممو دست کم بگیرم ، برو چکو بیار
- پیام جان صبر کن نرو ، بزار چک حق الوکاله ی خانومم هست ، بیاره ببینیم کی نقد میشه
- پیام : عه چه عالی مریم خانوم برید بیارید ، ثواب میکنید به خدا
- چشم
چکو آوردمو دادم دست امیرحسین که پیام از دستش کشید ، مبلغشو که خوند سوتی زدو گفت : ایوللللل
مریم خانوم این برای ی پرونده تونه؟
- بله
- بابا شما وضعتون توپه
امیرحسین خندیدو چیزی نگفت
اما من گفتم : نه این پرونده رو با دوستم وکالتشو داشتیم نصفش مال منه
- پیام : حله مریم خانوم ، نصفشم از پول ماشین من بیشتره
- من : خدا رو شکر
آقا میثم سرک کشیدو چکو دید
- زن داداش یک پروندت اندازه ی دو ماه کار منه ، شما کار آموزیت تموم بشه میخوای چقدر در بیاری ؟!!!
- شما کارتون همیشگیه ولی اینجور پرونده ها کاملا شانسیه و به افراد بیتجربه هم زیاد اعتماد نمیکنند، رو حساب استادم بهمون دادن و گرنه نمیدادن
- میثم : بردید پرونده رو ؟
- بله
- دایی : پس مطمئن باش دخترم ، یواش یواش شناخته میشی و به تواناییت اطمینان میکنند
- امیدوارم
امیرحسین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : دیر شده ، همگی برید خونه ی خاله و ما هم ی دور با ماشین پیام میزینیمو میاییم
و آروم کنار گوشم گفت : شمام تا من برسم مواظب فسقلِ من باش
- اطاعت ، زود بیایید فقط
- موتور ماشینو ببینیمو باهاش ی کم کلنجار برم ، اومدم
همگی راه افتادیم و امیرحسین هم با آقا میثم و آقا حامد و پیام رفت
وقتی رسیدیم با استقبال خیلی گرمی از خانواده ی خاله صفیه مواجه شدیم
اونقدر گرم که واقعا خیالم راحت شد که اینجا اذیتی برام ندارند
نشستیم رو مبل و خالش به همه خوش آمد گفت : خدا رو شکر که بچه ها ی خواهر خدا بیامرزمو بازم خونم جمع کردم ، خیلی خوش اومدید
بچه ها برید تو حیاط بازی کنید
- بچه ها هم انگار که از بند آزاد شده باشند با خوشحالی رفتن حیاطشون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
بیهوده نگردید در این شهر به والله!
نزدیک ترین راه به الله حسین است..
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401