❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت974
_ امیرحسین : اتفاقی شد
بنده پشت لب تاب نشسته بودم که متوجه شدم یه جوجه ی لپ قرمزی داره سعی میکنه در ورودی خونه رو باز کنه
ازش پرسیدم : زهرا خانوم برای چی اومدی اینجا؟
اون مرواریدای سفید تو دهنشو بهم نشون داد و گفت بیا بریم با عسل خانم چایی بخوریم ، هیچی دیگه ... ما هم اومدیم با عسل خانم چایی بخوریم
_ زهرا ؟؟!!!!
_ بله دیگه همگی مشغولید ؛ حواستون به کل از بچه پرت شده اونم اومده پیش من
_ چطوری؟؟ زهرا چطوری رفتی پیش بابا ؟؟؟؟
_ از همون دری که شما یادتون رفته ببندید تشریف آورده
_ من که همیشه در اونجا رو قفل میکنم ؛ حتی همون موقعی که خاله میره پشت سرش میرمو در بیرونو هم قفل میکنم
_ پس حتماً این ولوله کوچولو پرواز کرده بله ؟
_ زهرا : پَل ندارم تِه ( پر ندارم که )
_ پس از کجا رفتی مامان جون ؟
_ اَژون دره
گذاشتش پایین و بچهها رو یکی یکی بوسید نشست روی مبل
_ پس یکی کلیدو برداشته اومده اونور ؛ خب بچهها بگید ببینم کی اومده ؟؟؟
_ زینب : ببخشید من اومدم
یادم رفت درو ببندم
با تعجب پرسیدم چرا آخه زینب ؟؟؟
بغض کرده گفت : دلم برای بابایی تنگ شده بود رفتم از پشت پنجره دیدمش
_ عزیزم ما که هر روز میریم دیدنش تازه بعد از اینکه نونمون آماده شد میخواستیم بریم پیش بابا
_ میدونم ، اما من خیلی دلم تنگ شده بود
اشک تو چشمای کوچولوش جمع شد و ادامه داد : کمه ... خیلی خیلی کمه مامان دلم اون قدیما رو میخواد دلم میخواد همیشه پیش ما باشه
امیرحسین بهم نگاهی انداخت و اشکای منم که معطل یک تلنگر کوچیک بود برای سرازیر شدن
به زور لبخندی زد و بغلش کرد
_ انشالله اینجوری نمیمونه بابا جون حالم که خوب بشه حتی یک روزم اونور نمیمونم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ای جانمممم زینب یواشکی میرفته تا برادرشو ببینه ☺️
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
16.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هی نرو سراغ اینو اون
تا موقعی که با خدا در میونش نذاری حل نمیشه ...💙
شبتون بخیر و در پناه خدای مهربون ✨
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهدهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
نگرانی در چشمانش موج میزد. بازویم را گرفت.
_چیزی شده؟!
سعی کردم با آرامش با او حرف بزنم.
_شما خودتون با تجربهتر من هستید. این رنگ صورت و این حال برای دختر شما یعنی ناراحتی قلبیشون خیلی حاده!
با اومدن نوار قلب و اکو میتونم دقیقتر بگم...ولی احساس میکنم نیاز به عمل داشته باشند.
شانههای دکتر افتاد و صورتش آویزان شد.
_حلما مشکلش مادرزادیِ. این چند وقته بیشتر هم شده. پیش دکتر زندی هم بردم آزمایشهاش رو، همین نظر شما رو داد.
متأسف شدم. چرا دختر به این جوانی باید از این موضوع رنج ببرد؟!
_توکل بر خدا.
اما بازم جواب قطعی نمیشه داد نیاز به بررسی داره.
دکتر سری تکان داد و گفت:
_اره، انشاءالله که درست میشه ممنونم...
________
"حلما"
با صدای اذان روی تخت نشستم. خستگی هنوز توی تنم مانده بود. دستم را بالا کشیدم و قلنجم را شکستم.
بلند شدم و سمت در اتاق رفتم. هوای گرفته و تاریک دم صبح، جون میداد برای یک خلوت عاشقانه و عارفانه!
مامان توی آشپزخانه مشغول وضو بود و بابا هم تازه از خواب بیدار شده بود.
_سلام خونوادهی مؤمن و سحرخیز من!!
مامان موقع وضو، زیر لب "اناانزلنا" میخواند. با لبخند خیرهام شد و مسح سرش را کشید.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهیازدهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
_سلام به روی ماه نشستت. بهتری؟
سرم را تکان دادم و دستانم را به بالا کشیدم تا خستگیام در برود. بابا خمیازهکشان وارد هال شد و به من نگاه کرد.
_سلام بابا جان.
جواب سلام بابا را هم به گرمی مامان دادم و راه افتادم طرف سرویس. وضو، نماز و خواندن دعای عهد یک نیمساعتی وقت برد. قِبراق و با روحیهای عالی، مانتوی راحتی خردلیام را تن کردم. با شلوار مشکی و روسریِ آجریام، تیپم را تکمیل کردم.
_امروز میخوای بری مدرسه؟
بمون یکم استراحت کن!
بینیام چین خورد. از داخل آینه، چشمهای نگران مامان را شکار کردم.
_حلما قربون دلنگرونت بره. خودت که میدونی، من آدم رو تخت خوابیدن و استراحت کردن نیستم، کرخت میشم!
پشت دستش را مالید.
_خدا نکنه! یکم درکم کن، دارم از نگرانی میمیرم. یه وقت دوباره حالت بد بشه چی...
روسریام را لبنانی کردم و با گیره ثابتش کردم.
_خدانکنه عزیز من!
مامان جلو آمد و ملتمس دستم را گرفت.
_حلما جان! حداقل تو مدرسه بحث نکن، تو خیابون هم خیلی مراقب خودت باش.
با بوسیدن گونهٔ مامان و خداحافظی از بابا، راهی مدرسه شدم. صدبار هم که این راه تکراری را بروم و برگردم بازهم ذوق روزهای اول را دارم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
..
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهدوازدهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
پشت در بزرگ مدرسه، ترمز کردم. دستم را روی فرمان گذاشته و بوق ریزی زدم که آقای سلیمانی سریع بیرون آمده و در را برایم باز کرد.
_سلام خانم نیکنام.
نگاهی به چهرهٔ آقای سلیمانی انداختم. با اینکه چهل سال بیشتر نداشت ولی موهای جو گندمیاش او را سن و سالدارتر نشان میداد.
لبخند را روی لبم سنجاق کردم:
_سلام خانم ازغدی اومدن؟
سرش را تکان داد.
_بله، بفرمایید.
ماشین را گوشهای پارک کردم و پیاده شدم. تک و توک بچهها وارد میشدند. کولههای افتاده و موهای پریشانی که از زیر مقنعه سُر خورده و بیرون ریخته بود.
ریموت ماشین را زده و وارد سالن شدم. دوتا از دانشآموزها جلوی در دفتر منتظر خانم ازغدی بودند. سمت دفتر دبیران رفتم. سهرابی و تولّی کنار هم مشغول نوشیدن چای بودند.
تقهای به در زدم و داخل رفتم. رو به آنها بلند سلام دادم.
_سلام.
سهرابی نیملیوانیاش را پایین آورد و سلام داد. تولّی هم قند را گوشهٔ لپش هل داد و جوابم را. خودم را روی صندلی چرمی انداختم. هنوز نفسم بالا نیامده، مدیر وارد اتاق شد. به احترامش، پیش پایش بلند شدم.
_سلام خانم حیدری.
چادر را از سر کَند و به جمع سلامی داد. پشت میزش نشست. مستخدم را صدا زد.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراحل ثبتنام عقد در حرم مطهر امام رضا(علیه السلام)
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
19.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 امام زمان (عج) بین مردم است❗️
🔰#دکتر_سعید_عزیزی
🔷#ظهور
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌙
#عشق_جانم💞
🎥اولین قدمی که میتوانیم برای امام زمان(عج) برداریم چیست؟
🔰#استاد_عالی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت975
_ زینب : تو حالت خوبه هر وقت میام میبینمت پشت لب تابت نشستی و یه چیزی داری تایپ میکنی ؛ خب بیا اینجا پشت ناهارخوری بشین ، همینجا کاراتو بکن قول میدیم بابایی جونم ... قول میدیم اذیتت نکنیم
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و گریه م گرفت و رفتم تو آشپزخونه و سعی کردم خودمو به شستن ظرفا مشغول کنم
یکم که گذشت امیرعلی و امیرمحمد سینیهای فِر رو آوردن تو آشپزخونه
_ امیرمحمد : مامان اینا تموم شد بزاریمشون تو فر ؟
صورتمو پاک کردم و گفتم بزارید همین جا خودم میزارمشون ؛ بچهها شما هیچی رو نمیخواد جمع کنید ، فقطِ فقط مواظب سه قلوها باشید که یه وقت جیغ نکشن یا توپو برندارند شوت کنن بخوره به چیزی ، خلاصه سر و صدا نشه دیگه باشه ؟
_ چشم
_ صدای بلند ممکنه حال بابا رو بد کنه ها
_ امیرمحمد : باشه حواسمون هست
_ امیرعلی : راستی بابا گفت یه چایی میزاری براش؟
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست ، این چایی خواستنش یعنی میخواست بمونه
_ آره پسرم بگو الان براش دم میکنم
چای رو دم کردم و نون کشمشی ها رو گذاشتم تو فر ، یه لگن از تو کابینت درآوردم و هرچی ظرف نشسته بود ریختم داخلشو گذاشتم تو حیاط خلوتِ پشتی
الان وقت ظرف شستن نبود دلم میخواست برم بشینم و فقط بودنشو با بچهها تماشا کنم ، رفتم بیرون و وسایل و همراه روفرشی جمع کردم و گذاشتمشون تو حیاط خلوت و اومدم برم تو اتاق دخترا که چشمم افتاد به ملافههایی که مهدی و هادی به کمک بقیه انداخته بودن رو ناهارخوری و زیرش مثلاً خونشون شده بود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت976
_ پسرا ملافهها رو جمع کنم ؟
_ هادی : نه بابا دُفت میاد
_ خیله خب پس بیاید صندلیها رو از وسط راه برداریم
_ مهدی : ماما به به ندالیم ، بُشباق (بشقاب) ندالیم ، شایی ندالیم ، هیشی ندالیم
_ آخه من قربون اون زبون شیرینت بشم بیا بریم آشپزخونه بهت بدم
چند تا فنجون کوچولو و نعلبکی و قاشق چایخوری و یک مقدار بیسکویت و میوه گذاشتم توی سینی و بردم خونشون
_ هادی : شایی چی ؟
_ پسرم چایی هم وقتی بابا اومد میریزم تو ی قوری و براتون میارم خوبه ؟
_ سری تکون دادو دستای کوچولوشو با خوشحالی بهم زدو هردوشون صورتمو بوسیدند و من چشمای تار شده از اشکمو پاک کردم و از زیر میز اومدم بیرون
الان وقتش نبود ؛ الان فقط باید لحظه به لحظه ی شادیه کوچیک خانوادهمونو میدیدم و لذت میبردم از در کنار هم بودنمون
دستاشونو گرفتمو با هم رفتیم اتاق دخترا ... امیرعلیو امیرمحمدم اونجا بودن
_ زینب : آخ جون مامانم اومد بیا بشین مامان ازت پذیرایی کنیم
با لبخندی کنارشون نشستم و زهرا ی کاسه کوچیک داد دستم
_ بخو ماما
اینو بخورم ؟؟!!
بیسکویت خمیر شده با آب بود و کشمش
امیرحسین با لبخند پهنی گفت : مریم بانو آبگوشته ، بفرمایید تا سرد نشده
لبخندش به منم سرایت و گفتم :
دستت درد نکنه عزیزم ... بنده باید از عسل خانومم تشکر ویژه داشته باشم که باعث شدن بابا بیاد اینجا
_ امیرحسین : بله زهرا خانوم کیس خیلی مناسبی هم برای بابا شون انتخاب کردن واقعا لذت بردم از حسن انتخابشون
یدفعه زینب غش غش خندید و سردر گم نگاهشون کردم
_ امیرحسین: چه سعادتی رو از دست دادی که عسل خانومو نمیشناسی
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.بیسکوییت خمیر شده
با آب و کشمش ... 🤢
این وروجکا چی به خورد پدر مادرشون میدن
😄😵💫
چقدر امیرحسین دلتنگ این لحظه ها بوده که ترجیح داده بشینه پیش بچه هاش😞
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظر شما قلقلک دادن فرزند درعدم امنیت فرزند تاثیر گذاره؟⁉️
.#تربیت_فرزند
#تربیت
#بانوان
#کودک
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسیزدهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
_خانم غلامی. یه چایی به منم میدید.
احوالپرسی مختصری با ما کرد. حرفی را در دهانش مزهمزه میکرد. دائم نوک زبانش میآمد و میرفت.
_دوستان عزیز، از طرفه اداره بخشنامه اومده مطلقا توی کلاسها حق بحث سیاسی و این اتفاقات اخیرو ندارین. هر دانش آموز یا دبیری که اینکار رو بکنه باید به حراست آموزش و پرورش بگیم.
اخمهایم درهم رفت. جای توضیح و روشنسازی، حکم سکوت میدادند.
_اینجوری نمیشه که. خب سوال پیش میاد برای بچهها ذهنا درگیره! خانم حیدری کنار مشاور کنکوری که برای بچهها میارید یه کارشناسم بیارید که این مسائل رو براشون روشن کنه.
دستش را بلند کرد و نهنهای گفت. خانم غلامی با سینی چای وارد اتاق شد. حیدری خودش را از کنار خانم غلامی خم کرده و حرفش را زد.
_نه، جو متشنج میشه جمع کردنش سخته. مشاور کنکوری برای آیندشونه ولی این بحثها...
با صدای زنگی که خانم ازغدی زد، مکالمهٔ من و مدیر هم قطع شد. ناامید به چای خوشرنگی که نصیبم نشد چشم دوختم. حیفی...
خیلی دلم میخواست بخورمش.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهچهاردهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
کتاب دینی را بستم.
_خب نیم ساعت تا زنگ هست، بحث آزاد خوبه؟
عزیزی که با این حرفم سریع روی بغلدستیاش لم داد. خندهای کردم بهش کنایه زدم.
_گفتم بحث آزاد، نه فعالیت آزاد!!
بچهها خندیدن و عزیزی با نارضایتی صاف نشست. "خانم" گفتن یکی به گوشم خورد. دنبال صدا گشتم که چشمم به مژگان افتاد. با آن موهای پر کلاغی کج ریخته نگاهم میکرد.
جوابش را دادم:
_بله؟
خیلی سریع سر سوالش رفت.
_نظرتون دربارهٔ این اتفاقها چیه؟
همین آزادی و حجاب...
به خودم اشاره کردم.
_دبیر دینی نظرش به نظرت چیه؟
بچهها خندیدن. صدای دونفر آخر میآمد که بلند میگفتند "تا خود صُب حق...".
خود مژگان هم نیمچه لبخندی زد.
_نه خانم جدی!
سرفهای زدم و صدایم را صاف کردم.
_آزادی برای همه خوبه و همه دوستش دارن. ولی لغت آزادی رو اشتباه براتون ترجمه کردن.
وفا با خنده رو به جمع کرد و حرفش را به من زد.
_زیر دیپلم حرف بزنین خانم حالیمون شه.
لبخندی زدم.
_آزادی از دید شما یعنی چی؟
مژگان به نمایندگی از کل کلاس جوابم را داد:
_اینکه خودم انتخاب کنم چه پوششی داشته باشم! اینکه به خاطر دختر بودنم هی محدوم نکنن! من با پسرا چه فرقی دارم که اونا محدودیت ندارن ولی من دارم...
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظر شما قلقلک دادن فرزند درعدم امنیت فرزند تاثیر گذاره؟⁉️
.#تربیت_فرزند
#تربیت
#بانوان
#کودک
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت977
با اشاره ش در کمال تعجب عروسک بچگیهای خودمو دیدم که وقتی به این خونه اومدیم بچهها از لابلای اثاثهای تو انباری درآورده بودنش
زهرا هم ازون روز باهاش بازی میکرد و اسمشم عسل خانوم گذاشته بود
امیرحسین : موهای فر و چشمای قشنگش منو کشته این عسل خانومتون
_ این عروسکو وقتی بچه بودم خالم برام بافته نمیدونم چی پیش خودم فکر میکردم که عاشقش بودم با این موهای فرفری و قیافه هچل هفتش
_ امیرحسین : ماشالله مادر و دختر چقدرم با سلیقه اید !!!
صدای خنده ی بچه ها بلند شدو هول شده به امیرحسین نگاه کردم که ديدم اونم داره میخنده
اون روز موند پیشمون و خدا میدونه من چقدر تو دلم ذکر گفتم تا مسئله ای پیش نیاد و حالش بد نشه
شامو کنار هم خوردیم و بچه ها ازش خواستند تا براشون قصه بگه ؛ جای همه رو تو پذیرایی انداختمو بچه ها دور تا دورش دراز کشیدند و تا آخری که خوابشون ببره براشون حرف زد
آخرای داستانش یادم افتاد وضو نگرفتم رفتم دستشویی و تجدید وضو کردم که دیدم بلند شده و داره اتاقا رو نگاه میکنه
_ قهوه میخوری برات درست کنم نه ممنون تو ترکم ، جدیدا خیلی بی خواب میشم با خوردنش ؛ نمیدونم چرا شاید چون مثل گذشته فعالیت ندارم اینطوره
_ آهان
_ خب من دیگه برم ، کاری نداری ؟
_ نه ... ممنون که اومدی بچه ها خیلی امروز خوشحال بودند
_ منم خیلی حالم عوض شد
میگم ... کم و کسری مالی نداری ؟
_نه
_ مطمئن باشم ؟
_ چرا اینقدر نگرانی ؟ قبلنا خودت میگفتی بچهها وجودشون برکت آورده به زندگیمون اگه واقعاً اعتقادت اینه پس نباید دیگه دلواپس باشی
_ چرا به میثم گفتی زمینو نفروشه؟
_ عجب ... به آقا میثم گفته بودم چیزی نگه
_ چرا نگه ؟
_ چون فعلاً احتیاجی نداریم
به نظرم اونو باید بزاریم برای روز مبادا ؛ الانم اون روز نیومده هر وقت دیدم موقعش شد مطمئن باش زنگ میزنم به میثمو میگم زمینو بفروشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
گفتم شاید بد نباشه با عسل خانوم آشنا بشید
اون چشماش و موهای فرفریش امیرحسینو کشته 😅😁🥴
دهه شصتیا با همچین عروسکای خفنی سرگرم بودن🤣
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت978
_ مبلغ کارتیو که بهم دادی خیلی زیاد بود حالا حالاها کافیمونه
_ مطمئنا خوب میدونی که برای ی خانواده ی هشت نفره که باید حقوق دو نفرو هم تامین کنند مبلغ چشمگیری نیست
_ امیرحسین من دارم کار میکنم ، دست کم گرفتی منو ؟
تازه هر وقت میام میبینمت پشت لب تابت نشستی و داری کار میکنی ، چشمات ضعیف میشه اینطوری
_ همش به خاطر نیاز مالی نیست ، من اگر کار نکنم تو اون خونه میپوسم
تازه یکی از دوستام چند باریه که اومده پیشم و داره بهم سرمایه گذاری تو بورسو یاد میده دنیاییه برای خودش
_ امیررررر .... لازم نیست اینقدر خودتو به آب و آتیش بزنی
_ مریم شماها برای من انگیزه ی ادامه دادن هستید فکر نکن سختمه ، من باید بتونم بچه هامو خودم تامین کنم نخواه که بشینم تو خونه و دست رو دست بزارم
درست میگفت حداقلش این بود که انگیزه ی تامین مالی ما و بیکار نبودنش ، روحیه شو بالا میبرد برای ادامه دادن
لبخندی رو لبم نشست و رو پنجه های پام بلند شدمو گونه شو بوسیدم ، دستاش بلافاصله دور کمرم حلقه شد و نگذاشت ازش فاصله بگیرم
و از خدا خواسته سرمو گذاشتم رو سینش
نفهمیدم چقدر گذشت که پرسید : تختی تو اتاقا ندیدم که مال تو باشه شبا کجا میخوابی ؟
جا خوردم ازین سوال بی مقدمه ش
ازش فاصله گرفتم اما حلقه ی دستاشو دور کمرم آزاد نکرد
با سر اشاره کردم به کاناپه ی کناردیوارو گفتم : اونجا
_ ینی اتاقی نداری ؟
_ چرا دارم اتاقم طبقه ی بالای اون خونه ست
صورتش رنگ غم گرفت و لب زد : عزیز دلم شرایط زندگیمون فرق کرده ، من نمیتونم خودمو قانع کنم ...
_ آره میدونم نمیخواد تکرار کنی منم شکایتی ندارم
_ میثم میگفت بالا رو ی اتاق درآوردند ، میگم ی تخت و میز کار برات بگیره ...
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
مگه میشه مرد باشی و دغدغه ی معاش خانواده تو نداشته باشی ؟؟؟
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 #کلیپ زیبای «توسل گرهگشا» با سخنرانی شیخ عباس #صراف تقدیم نگاهتان
▪️ #حضرت_اباالفضل
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🔆ما شبزدهایم و تو همان صبح سپیدی
تنها تو پناهی، تو نویدی، تو امیدی
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله..🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام،
صبحتون بخیر...💚
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲