🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part115
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِتیلههایِآبی"
مامان عاطفه دست به سر گرفته و به نقطهای دور خیره شده بود.
آقامجتبی داخل هال قدمرو میرفت. پایم را کج کردم طرف سوگند و مامان.
خم شدم توی صورتشان.
_مامان؛ اگه خستهاین میخواین برسونمتون خونه؟
سرش را بلند کرد.
نگرانی در چشمانش نِینِی میزد.
_نه عزیزم. دلنگرون حلمام، میمونم.
چشمم چرخید طرف سوگند.
توی فکر بود و تکیهاش را به بازوی مامان داده بود.
_توهم میمونی؟
سرش را بلند کرد.
عجیب شده بود...
_آ..ره.
سرم را تکان دادم و طرف آشپزخانه رفتم.
لیوانی از آبچکان برداشته و پر از آب کردم.
_قرصهای حلما رو کجا گذاشتم؟
پیشانیام را خاراندم.
آقامجتبی داخل آشپزخانه آمد.
_چیزی میخوای؟
_آره، قرصای حلما کوشن؟
به میز ناهارخوری اشاره کرد.
_اونجاس.
به پیشانیام زدم.
_گیج میزنم.
_حقم داری.
از آشپزخانه بیرون زدم و هال را رد کردم.
داخل اتاق رفتم. چشمش به کنج دیوار بود. آفتاب ظهر، داخل اتاق پهن شده بود.
لا به لای موهایش نشسته و بوریشان را بیشتر به رخ میکشید....
طلایی شده بود و همرنگ عسل.
مژههایش زیر تلالؤ خورشید، برق زده و میدرخشید...
نفسم رفت؛
فرشتهای کوچک در این اتاق بود و من از این همه زیبایی که خدا در جسم و روح این دختر گذاشته بود، حیرتزده و مبهوت بودم...
جلو رفتم، کنارش روی تخت نشستم.
دستم را در موهایش کردم. آرام نوازشش کردم. این رشتههای طلائی را...
لالهٔ گوشش را لمس کردم.
_یعنی میشه؟
تیلههایش روی من افتاد.
_چی؟
_اینکه هر روز دارم بیشتر از روز اول عاشقت میشم؟
لبهایش را کشید. لبخند زد.
_نقطه اشتراکمون زیاده!
چشمهایش گرم شد.
اصلاً داغ شد...
_منم هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم.
جوری که میترسم یه روز از دستت بدم.
قرص را از جلد آلومینیومیاش درآوردم.
_فعلا که شما داری با عزرائیل یه قل دو قل بازی میکنی!
خندید؛ مظلوم و نرم.
داشتم آتش میگرفتم از دیدن این حلمای آرام.
_فعلا که بیخ ریشت گیرم.
قرص را با لیوان آب برداشته و نزدیک لبهایش بردم.
آرام آنها را از هم باز کرد. قرص را داخل دهانش انداختم. زیر سر و کمرش را گرفته و آب را به خوردش دادم.
چشمانش برق زد و شیطون گفت:
_خوبهها...
سوالی نگاهش کردم.
_چی خوبه؟
خودش را یکم بالا کشید.
_همه دورم میچرخن دیگه!
داشتم کمبود محبت میگرفتم. الان هر چی بگم برام فراهم میشه.
آرام به دستش زدم.
_خُلیها.
چشمکی زد و با غرور گفت:
_اگه نبودم که عاشق تو نمیشدم.
چشمانم را درشت کردم.
_بله بله؟!
خودش را جمع کرد و بلند گفت:
_بابا...
آقامجتبی و مامان عاطفه سریع داخل اتاق آمدند.
مامان جلو آمد.
_جانم عزیزم.
حلما شیطون به من نگاه کرد و با بغض گفت:
_علی اذیتم میکنه.
چشمانم گرد شد. صدایم بلند شد:
_حلما؟!
نشانم داد و گفت:
_ببینید سرم داره داد میزنه.
مامان عاطفه ناراحت نگاهم کرد.
_علی آقا! بچه مریضه برای چی اینجوری میکنید.
ماندم چه بگویم؛ با چشمهایم برای حلما خط و نشان کشیدم که لبخند دنداننمایی زد.
زن گرفتیم ما...
خدایا خودت رحم کن!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part116
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
قدمهایم را روی سرامیکهای سفید بیمارستان گذاشتم. فضای بیمارستان و بوی الکلش را دوست نداشتم ولی حالا به عشق کسی آمده بودم که دنیایم را رنگین کرده بود.
پیچ سالن را رد کردم که علی را در هیبت جناب دکتر دیدم.
جدی به رو به رویش خیره شده و سفارشاتی به پرستارها میکرد.
ریز به صورت پرستارها خیره شدم.
بهبه، دوتا جوان و یکی میانسال بود!
لبهایم را غنچه کردم و با چشمانی باریک به علی خیره شدم.
بیشتر که خیره شدم، دیدم علی، اصلاً به آنها نگاه نمیکند.
چشمهایش را بند دیوار پشت آنها کرده بود. دلم برای این محجوب بودن مَردم؛ غنج رفت.
زیر لب زمزمه کردم:
_اگه نگاشون میکردیها علی چشماتو از کاسهش در میاوردم!!
_با کی کار دارین خانم؟
هین کشیدم و ترسیده طرف صدا برگشتم.
مردی با روپوش سفید و موهای بالا زده به من خیره شده بود.
فاصله گرفتم و با اخمهای درهم رو.
_با آقای دکتر سعیدی کار دارم.
پوزخندی زد و سرتا پایم را نگاه کرد.
_اونوقت شما با دکتر چیکار دارین؟
تیز نگاهش کردم.
_فکر نمیکنم، به شما ارتباطی داشته باشه!
دهان باز کرد تا حرفی بزند که صدای علی، او را ساکت کرد.
_چیشده آرمان؟
پسر آرمان نام، به من اشاره زد و با تمسخر گفت:
_خانم میگه با تو کار داره.
با اخمهای غلیظی سمت علی برگشتم. چشمانش گرد شد.
_حلما؟
اینجا چیکار میکنی؟
نیمنگاهی به آرمان انداختم.
فکش در رفته بود از تعجب...
با غرور سرم را سمت علی کج کردم.
_سلام.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
برای خرید وی آی پی
40 تومان
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ما هیچ چیز باقی نمی ماند
جز خاطراتی که در آن دلیل حال خوب دیگری بوده ایم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از الان دیگه دعوا ها شروع میشه
شب یلدا خونه مامانش یا خونه مامانت
؟؟؟
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1066
_ دایی مرتضی : راستش من وقتی دوتا وکیل مقابلمونو دیدم ته دلم خالی شد پیش خودم گفتم مگه مریم خانم ما میتونه حریف اینا بشه ؟
_ سروش : اما ما حتی یه ذره هم به کار خانم وکیلمون شک نداشتیم ، مطمئن بودیم برنده ایم
نگاهمو از بشقاب روبروم ذره ای بالاتر نیاوردم و زیر لب زمزمه کردم : به درد تو فقط امیرحسین میخوره و بس ...
_ دایی مرتضی: خب شما سابقه ی ذهنی داشتید ، بالاخره ۵ ماه مریم خانوم ما با شما همکاری میکرده سروش جان
_ سروش : و ای کاش این همکاری ازین به بعد ادامه پیدا کنه حیفه برای غریبه ها فقط وکالت کنند
بی شعورو نگاه کنا ... خود تو از هر غریبه ای غریبه تری !
_ مهرآذر : حیفه دخترم ، روش فکر کن ، ما واقعا خوشحال میشیم که دوباره کارای حقوقی شرکتو به عهده بگیری
پس از قضیه ی جداییمون خبر داشتند که این پیشنهادو دادند چون اگر از بودنِ امیرحسین اطمینان داشتند محال بود همچین پیشنهادی بدن
بیاختیار چشمم به مجتبی افتاد ، سربه زیر نشسته بود و اخماشو تو هم کرده بود
_ اختیار دارید آقای مهرآذر، باعث سعادته در خدمت شما بودن اما الان سرم خیلی شلوغه نمیتونم
_ میثم : و شلوغ ترم میشه چون قرار کارای حقوقی شرکت ما رو اداره کنند و اون موقع دیگه اصلا موردی رو نمیتونن قبول کنند
از حمایت میثم خیلی خوشحال شدم ، البته زیر پوستی به همه فهموند که صد در صد مخالف همکاری من با شرکت اوناست
_ مهر آذر : امیدوارم همیشه سرت شلوغ باشه دخترم و مدام خبر موفقیت هاتو بشنویم
_ ممنون
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1067
_ سروش : در هر صورت ، هر زمانی و هر وقتی که سرتون خلوت شد ما خوشحال میشیم که دوباره به ما افتخار همراهی بدید ، شرکت ما همیشه پذیرای وکیل موفقی مثل شما خواهد بود
آقا مجتبی یه دفعه قاشق و چنگالشو محکم روی میز کوبوند و بلند شد ، نگاه همه به سمتش چرخید ، دم عمیقی گرفت و گفت :
_ دایی جون ممنون بابت دعوتتون غذای خوشمزهای بود با اجازه دیگه من باید برم ، زن داداش فکر میکنم شما هم عجله داشته باشید
_ پیام : بشین پسر نصف غذاتم نخوردی هنوز
_ دست همگی درد نکنه ، خیلی زیاد بود واقعاً نمیتونستم بخورم ؛ بریم زن داداش ؟
_ زندایی : مریم جون هنوز چیزی نخورده آخه مجتبی جان
با اینکه با ماشین میثم اینا اومده بودم و اصلاً قصد برگشتن با مجتبی رو نداشتم اما بلند شدم و گفتم : خیلی ممنون منم سیر شدم
_ دایی : ای بابا بشینید داریم صحبت میکنیم
_ شرمنده دایی جان ، گفته بودم بچهها منتظرم هستند ، اگر تا الان صبر کردم به خاطر این بود که بیاحترامی نکرده باشم ، باید زود برگردم دیگه حالا که آقا مجتبی بلند شدند بهتره که منم باهاشون برم
_ دایی : تازه میخواستیم بریم خونه دور هم باشیم
_مجتبی : انشالله برای دفعههای بعد دایی جان ، الان عجله داریم
بدون اینکه نگاهی به سروش مهرآذر بندازم بالأخره از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ؛ وقتی نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، اگر به گوش منیژه میرسید الم شنگهای را میانداخت که اون سرش ناپیدا ، اون وقت هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم ، برای همین راه که افتاد گفتم : آقا مجتبی بیزحمت منو برسونید ترمینال
خیلی تو هم بود و انگار به شدت داشت عصبانیتشو کنترل میکرد
دوباره صداش کردم و سوالی بهم نگاه کرد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
_ دایی جون ممنون بابت دعوتتون غذای خوشمزهای بود با اجازه دیگه من باید برم ، زن داداش فکر میکنم شما هم عجله داشته باشید...!!!
برادر شوهر باحال به مجتبی میگنا
😁👌
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️هشدار‼️
این کلیپ مخصوص افرادیه که دیابت دارند.👆👆👆👆👆
بلاخره راه درمان دیابت توسط حکیم رضوی پیدا شد😳😱
اگه توام میخوای بدونی چه جوری وارد کانال درمانجوهای حکیم رضوی شو 👇
https://eitaa.com/joinchat/3504931698Cfcb9a701c9
جهت رزرو سریع تر وقت ویزیت فرم زیر رو تکمیل کنید👇👇👇
https://app.epoll.pro/44840000
https://app.epoll.pro/44840000
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان
ما در تلاطم موجها
گرفتار شدیم ...
خودت کشتی نجات
ما باش ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
استوری 📲
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ما هیچ چیز باقی نمی ماند
جز خاطراتی که در آن دلیل حال خوب دیگری بوده ایم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پای حسین سر فشاندن
چه خوش است
وز خاک درش بوسه ستاندن
چه خوش است
یک روز وضو گرفتن
از آب فرات
وندر حرمش نماز خواندن
چه خوش است
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله..🌱
سلام تمام آرامشم✋
صبحت به خیرعزیزترازجانم♥️
صبحت بخیر ای غزلِ نابِ دفترم
ای اولین سروده و ای شعرِ آخرم
صبحی که یادِ تو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبحِ محشرم
#السلامعلیكیاقائمآلمحمد💙
ali-fani-27.mp3
19.43M
#آل_یاسین🎧
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷
سَلامٌ عَلَىٰ آلِ يس...💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچولو ۸ ماهه
قبل دعا هم داشته صلوات می فرستاده 😄😄
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
⚠️ حتماکلیپو با دقت ببیند⚠️
ازدواج یک کمالگرای با یه واقعگرا خیلی سخته💔
#دکتر_سعید_عزیزی
╭┈┈┈┈┈─────❥
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part117
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
متعجب به من خیره شد.
_اینجا چیکار میکنی؟
سرم را جلو بردم و آرام گفتم:
_اول این رفیقت رو دَک بکن تا بگم!
آرمان خودش را وسط انداخت.
_دُکی زیرآبی میری؟!
علی چشم ابرو آمد.
_خانمم هست.
دست را روی شانهٔ علی گذاشت و با لحن لاتی گفت:
_میدونم داش؛ تو عرضهٔ چیز دیگه نداری!
میگم چرا نگُفتی ترسیدی شیرینی بخوام؟
ابروهای علی چین خورد و کمی درهم شد.
_بعداً حرف میزنیم.
_این یعنی هِری دیگه؟!
علی اخطار گونه صدایش زد.
_آرمان!!
لبخند دنداننمایی زد و رو به من گفت:
_تبریک میگم خانم؛ البته درستش اینکه بگم تسلیت میگم، علی فوقالعاده آدم مزخرفیه!
تازه به کسی هم غیر شما نگاه نمیکنه خیالتون جمع نیازی به چشم درآوردن نیست!!!
مات بهش خیره شدم.
آبروم...!
آرمان فلنگ را بست و خیلی سریع ناپدید شد.
علی متحیر به رفتن آرمان خیره شد.
_این منظورش چی بود؟
_هان؟
دوباره شمردهتر پرسید:
_میگم منظور این چی بود؟
"خدایا تقلب برسون!!"
_هیچی...میگم چیکارهای الان؟
روپوشش را دست گرفت و تکان داد.
_میبینی که فعلاً هستم.
مُصر پرسیدم.
_یعنی تا کِی؟
مشکوک بهم خیره شد.
_حلما چیشده؟!
راستش رو بگو!
چشمانم را بالا دادم و نوک انگشتانم را بهم زدم.
_راستش یه کاری کردم.
ریز نگاهم کرد.
_چه دسته گلی به آب دادی؟
تیلههایم را دور از چشمهایش گرداندم.
_میشه بیای خونمون؟
اونجا این گند رو زدم.
متأسف به من خیره شد.
_الان آخه؟
ای خدا...باش.
فقط من ماشین نیاوردم که.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part118
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
گل از گلم شکفت.
دستش را چسبیده و کمی کشیدم.
_پس الان بریم.
لبش را گاز گرفت و اطراف را نشان داد.
_زشته حلما!
سرم را زیر انداخته و دستش را ول کردم.
_ببخشید.
مشکوک و ریزبینانه نگاهم کرد.
_خیلی مشکوک میزنی!!
متعجب به خودم اشاره کردم و با استرس گفتم:
_من؟!
نبابا...
سمت اتاقش رفته و من هم دنبالش.
نگاه خیرهٔ پرسنل، معذبم میکرد.
_تو به کسی نگفتی زن گرفتی؟
سمت چوب لباسیاش رفته و روپوشش را روی آن انداخت.
یقهٔ پیراهن مردانهاش را صاف کرد و سمتم برگشت.
_نه وقت نشد...
انگشتم را روی میز کشیدم و شکلهای نامفهوم. دستش را روی دستم گذاشتم. سربلند کردم که خندید.
_بریم خانم؟
سرم را تکان دادم و دنبالش از اتاق بیرون رفتم. گامهایش بلند بود.
معترض صدایش زدم. برگشت و با صورت عنق من، رو به رو شد.
_چیشده؟
به دور و اطرافم نگاه کردم و با اخمی گفتم:
_دنبالت کردن؟
_یعنی چی؟
_خو یکم آروم برو!
من نمیتونم بدوئم دنبالت...
سرش را خاراند.
_ببخشید خب بیا لاکپشتی میرم!
اخمم توی هم شد.
_یعنی من لاکپشتم؟
چشمانش گرد شد و ترسیده گفت:
_نه!
صورتم را به نشانهٔ قهر برگرداندم. همقدم با او تا دم در رفتم. خواستم جلوتر بروم که دستم را از پشت گرفت.
_بریم کنار خیابون تا ماشین بگیرم.
نگاهم سمتش چرخید، نق زدم.
_چرا آخه ماشین نیاوردی...
_دیگه گفتیم فضای شهر رو آلوده نکنیم.
عجیب نگاهش کردم که مسخره خندید.
_الان ماشین میگیرم دیگه.
پوفی کردم و با هم تا کنار خیابان رفتیم.
منتظر بودیم تا تاکسی بیاید که یک ماشین جلوی پایمان ترمز زد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part119
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
شیشهٔ طرف شاگرد را پایین آورد.
خودش را خم کرد و با لحن لاتی گفت:
_دُکی برسونیمت!
علی یک قدم جلو رفت و سرش را خم کرد.
_آرمان چه وضع حرف زدن آخه.
_بیخی تورو خدا، ملا غلط بگیر نشو.
بیا یا بهگازم برم؟
علی نگاهی به من انداخت.
_باشه، حلما بیا بشینیم.
صورتم جمع شد.
"من از این آرمانه خوشم نمیاد!!"
به ناچار عقب نشستم که علی هم کنارم نشست. آرمان از آینه به علی خیره شد.
_قربان تاکسی اجاره نکردیا!
دست به سینه به آرمان خیره شد و یکطرفه خندید.
_فعلاً که اجاره کردم. را بیوفت!
آرمان دندان بهم سایید و با حرص دنده را عوض کرد. دلم خنک شد. لبخند روی لبم طرح انداخت.
تا خود خانه سکوت کرده و به فکر جشنی بودم که برای علی گرفتم!
ده روزی میشد که از بیمارستان به خانه آمدم. علی و بقیه مثل پروانه دورم چرخیده بودند. دوست داشتم یکجوری جبران کنم!
جشن گرفتن در روزی که خدا به من و سرنوشتم منت گذاشت و علی را زمینی کرد؛ میتوانست بهترین جبران باشد...
تاریخ بیست و سوم آبان، برای من یک تاریخ استثنایی بود.
در آن روز خداوند با مهر خودش در کالبد علی دمیده و آن را برای عاشقانههای من خلق کرده...
ماشین ایستاد. سر بلند کردم و خانهیمان را دیدم. علی از آرمان تشکر کرد.
اخمهای آرمان توی هم بود. فکر کنم بدجور به برجکش خورده بود...
از ماشین پیاده شدیم.
دو دل بودم؛
"بگم به علی آرمانم بیاد؟
نه معذب میشیم!
خوب مازیارم هست حالا اینم باشه، چی میشه؟"
آرام سرم را در گوش علی کردم.
_بگو دوستتم بیاد.
گرد شده نگاهم کرد.
_برای چی؟
مگه نگفتی دستهگل به آب دادی میخوایم بریم درستش کنیم دیگه آرمان برای چی؟
منمن کنان دنبال یک توجیه بودم.
خدایا یک بار دیگه تقلب...!
لطفاً...
آهان فهمیدم!
_دسته گلم به کمک نیاز داره. باید نفرات زیاد باشن.
خیره نگاهم کرد. قیافهاش جوری بود که انگار میخواهد زار بزند.
سرش را سمت آرمان برگرداند.
_پاشو بیا پایین.
_واسه چی؟
_برای بیگاری...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
برای خرید وی آی پی
40 تومان
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کـن
خوشبختی و شادیات را
از وابـسـتـگی بـه اتفاقات و شـرایط بیرونی
کـم کنی.
خوشبختی که وابسته به بیرون
و دیگران باشد،
حقیقی نخواهد بود...🌱
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
4_5803048004319450666.mp3
40.31M
🔴 با موضوع: «آماده میشویم برای جهاد همگانی»
حالا که شرایـط حضور در وسط میدان نبرد آخرالزمان، برای ما ممکن نیست؛ چگونه میتوانیم در تقویت و پیروزی جبهه حق، مؤثر باشیم؟
🎧 فایل صوتی سخنرانی استاد محمد شجاعی / پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳ / به همراه قرائت استدیویی دعای مرزداران.
دعای مرزدارن:
blog.montazer.ir/?p=2263
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢 بهترین زنان از منظر مولای متقیان
🌷اميرمؤمنان علی عليه السلام فرمودند:
بهترين زنان شما پنج دستهاند.
گفتند: آن پنج دسته كدامند؟
حضرت فرمود: زنان ساده و بىآلايش، زنان دل رحم و خوش خو، زنان هم دل و همراه، زنى كه چون شوهرش به خشم آيد تا او را خشنود نسازد، خواب به چشمش نيايد و زنى كه در نبود شوهرش از او دفاع كند. چنين زنى كارگزارى از كارگزاران خداوند است و كارگزار خدا هرگز خيانت نمىورزد.
📗کافی، جلد۵، ۳۲۵
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401