❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1066
_ دایی مرتضی : راستش من وقتی دوتا وکیل مقابلمونو دیدم ته دلم خالی شد پیش خودم گفتم مگه مریم خانم ما میتونه حریف اینا بشه ؟
_ سروش : اما ما حتی یه ذره هم به کار خانم وکیلمون شک نداشتیم ، مطمئن بودیم برنده ایم
نگاهمو از بشقاب روبروم ذره ای بالاتر نیاوردم و زیر لب زمزمه کردم : به درد تو فقط امیرحسین میخوره و بس ...
_ دایی مرتضی: خب شما سابقه ی ذهنی داشتید ، بالاخره ۵ ماه مریم خانوم ما با شما همکاری میکرده سروش جان
_ سروش : و ای کاش این همکاری ازین به بعد ادامه پیدا کنه حیفه برای غریبه ها فقط وکالت کنند
بی شعورو نگاه کنا ... خود تو از هر غریبه ای غریبه تری !
_ مهرآذر : حیفه دخترم ، روش فکر کن ، ما واقعا خوشحال میشیم که دوباره کارای حقوقی شرکتو به عهده بگیری
پس از قضیه ی جداییمون خبر داشتند که این پیشنهادو دادند چون اگر از بودنِ امیرحسین اطمینان داشتند محال بود همچین پیشنهادی بدن
بیاختیار چشمم به مجتبی افتاد ، سربه زیر نشسته بود و اخماشو تو هم کرده بود
_ اختیار دارید آقای مهرآذر، باعث سعادته در خدمت شما بودن اما الان سرم خیلی شلوغه نمیتونم
_ میثم : و شلوغ ترم میشه چون قرار کارای حقوقی شرکت ما رو اداره کنند و اون موقع دیگه اصلا موردی رو نمیتونن قبول کنند
از حمایت میثم خیلی خوشحال شدم ، البته زیر پوستی به همه فهموند که صد در صد مخالف همکاری من با شرکت اوناست
_ مهر آذر : امیدوارم همیشه سرت شلوغ باشه دخترم و مدام خبر موفقیت هاتو بشنویم
_ ممنون
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1067
_ سروش : در هر صورت ، هر زمانی و هر وقتی که سرتون خلوت شد ما خوشحال میشیم که دوباره به ما افتخار همراهی بدید ، شرکت ما همیشه پذیرای وکیل موفقی مثل شما خواهد بود
آقا مجتبی یه دفعه قاشق و چنگالشو محکم روی میز کوبوند و بلند شد ، نگاه همه به سمتش چرخید ، دم عمیقی گرفت و گفت :
_ دایی جون ممنون بابت دعوتتون غذای خوشمزهای بود با اجازه دیگه من باید برم ، زن داداش فکر میکنم شما هم عجله داشته باشید
_ پیام : بشین پسر نصف غذاتم نخوردی هنوز
_ دست همگی درد نکنه ، خیلی زیاد بود واقعاً نمیتونستم بخورم ؛ بریم زن داداش ؟
_ زندایی : مریم جون هنوز چیزی نخورده آخه مجتبی جان
با اینکه با ماشین میثم اینا اومده بودم و اصلاً قصد برگشتن با مجتبی رو نداشتم اما بلند شدم و گفتم : خیلی ممنون منم سیر شدم
_ دایی : ای بابا بشینید داریم صحبت میکنیم
_ شرمنده دایی جان ، گفته بودم بچهها منتظرم هستند ، اگر تا الان صبر کردم به خاطر این بود که بیاحترامی نکرده باشم ، باید زود برگردم دیگه حالا که آقا مجتبی بلند شدند بهتره که منم باهاشون برم
_ دایی : تازه میخواستیم بریم خونه دور هم باشیم
_مجتبی : انشالله برای دفعههای بعد دایی جان ، الان عجله داریم
بدون اینکه نگاهی به سروش مهرآذر بندازم بالأخره از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ؛ وقتی نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، اگر به گوش منیژه میرسید الم شنگهای را میانداخت که اون سرش ناپیدا ، اون وقت هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم ، برای همین راه که افتاد گفتم : آقا مجتبی بیزحمت منو برسونید ترمینال
خیلی تو هم بود و انگار به شدت داشت عصبانیتشو کنترل میکرد
دوباره صداش کردم و سوالی بهم نگاه کرد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
_ دایی جون ممنون بابت دعوتتون غذای خوشمزهای بود با اجازه دیگه من باید برم ، زن داداش فکر میکنم شما هم عجله داشته باشید...!!!
برادر شوهر باحال به مجتبی میگنا
😁👌
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️هشدار‼️
این کلیپ مخصوص افرادیه که دیابت دارند.👆👆👆👆👆
بلاخره راه درمان دیابت توسط حکیم رضوی پیدا شد😳😱
اگه توام میخوای بدونی چه جوری وارد کانال درمانجوهای حکیم رضوی شو 👇
https://eitaa.com/joinchat/3504931698Cfcb9a701c9
جهت رزرو سریع تر وقت ویزیت فرم زیر رو تکمیل کنید👇👇👇
https://app.epoll.pro/44840000
https://app.epoll.pro/44840000
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان
ما در تلاطم موجها
گرفتار شدیم ...
خودت کشتی نجات
ما باش ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
استوری 📲
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ما هیچ چیز باقی نمی ماند
جز خاطراتی که در آن دلیل حال خوب دیگری بوده ایم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پای حسین سر فشاندن
چه خوش است
وز خاک درش بوسه ستاندن
چه خوش است
یک روز وضو گرفتن
از آب فرات
وندر حرمش نماز خواندن
چه خوش است
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله..🌱
سلام تمام آرامشم✋
صبحت به خیرعزیزترازجانم♥️
صبحت بخیر ای غزلِ نابِ دفترم
ای اولین سروده و ای شعرِ آخرم
صبحی که یادِ تو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبحِ محشرم
#السلامعلیكیاقائمآلمحمد💙
ali-fani-27.mp3
19.43M
#آل_یاسین🎧
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷
سَلامٌ عَلَىٰ آلِ يس...💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچولو ۸ ماهه
قبل دعا هم داشته صلوات می فرستاده 😄😄
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
⚠️ حتماکلیپو با دقت ببیند⚠️
ازدواج یک کمالگرای با یه واقعگرا خیلی سخته💔
#دکتر_سعید_عزیزی
╭┈┈┈┈┈─────❥
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part117
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
متعجب به من خیره شد.
_اینجا چیکار میکنی؟
سرم را جلو بردم و آرام گفتم:
_اول این رفیقت رو دَک بکن تا بگم!
آرمان خودش را وسط انداخت.
_دُکی زیرآبی میری؟!
علی چشم ابرو آمد.
_خانمم هست.
دست را روی شانهٔ علی گذاشت و با لحن لاتی گفت:
_میدونم داش؛ تو عرضهٔ چیز دیگه نداری!
میگم چرا نگُفتی ترسیدی شیرینی بخوام؟
ابروهای علی چین خورد و کمی درهم شد.
_بعداً حرف میزنیم.
_این یعنی هِری دیگه؟!
علی اخطار گونه صدایش زد.
_آرمان!!
لبخند دنداننمایی زد و رو به من گفت:
_تبریک میگم خانم؛ البته درستش اینکه بگم تسلیت میگم، علی فوقالعاده آدم مزخرفیه!
تازه به کسی هم غیر شما نگاه نمیکنه خیالتون جمع نیازی به چشم درآوردن نیست!!!
مات بهش خیره شدم.
آبروم...!
آرمان فلنگ را بست و خیلی سریع ناپدید شد.
علی متحیر به رفتن آرمان خیره شد.
_این منظورش چی بود؟
_هان؟
دوباره شمردهتر پرسید:
_میگم منظور این چی بود؟
"خدایا تقلب برسون!!"
_هیچی...میگم چیکارهای الان؟
روپوشش را دست گرفت و تکان داد.
_میبینی که فعلاً هستم.
مُصر پرسیدم.
_یعنی تا کِی؟
مشکوک بهم خیره شد.
_حلما چیشده؟!
راستش رو بگو!
چشمانم را بالا دادم و نوک انگشتانم را بهم زدم.
_راستش یه کاری کردم.
ریز نگاهم کرد.
_چه دسته گلی به آب دادی؟
تیلههایم را دور از چشمهایش گرداندم.
_میشه بیای خونمون؟
اونجا این گند رو زدم.
متأسف به من خیره شد.
_الان آخه؟
ای خدا...باش.
فقط من ماشین نیاوردم که.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part118
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
گل از گلم شکفت.
دستش را چسبیده و کمی کشیدم.
_پس الان بریم.
لبش را گاز گرفت و اطراف را نشان داد.
_زشته حلما!
سرم را زیر انداخته و دستش را ول کردم.
_ببخشید.
مشکوک و ریزبینانه نگاهم کرد.
_خیلی مشکوک میزنی!!
متعجب به خودم اشاره کردم و با استرس گفتم:
_من؟!
نبابا...
سمت اتاقش رفته و من هم دنبالش.
نگاه خیرهٔ پرسنل، معذبم میکرد.
_تو به کسی نگفتی زن گرفتی؟
سمت چوب لباسیاش رفته و روپوشش را روی آن انداخت.
یقهٔ پیراهن مردانهاش را صاف کرد و سمتم برگشت.
_نه وقت نشد...
انگشتم را روی میز کشیدم و شکلهای نامفهوم. دستش را روی دستم گذاشتم. سربلند کردم که خندید.
_بریم خانم؟
سرم را تکان دادم و دنبالش از اتاق بیرون رفتم. گامهایش بلند بود.
معترض صدایش زدم. برگشت و با صورت عنق من، رو به رو شد.
_چیشده؟
به دور و اطرافم نگاه کردم و با اخمی گفتم:
_دنبالت کردن؟
_یعنی چی؟
_خو یکم آروم برو!
من نمیتونم بدوئم دنبالت...
سرش را خاراند.
_ببخشید خب بیا لاکپشتی میرم!
اخمم توی هم شد.
_یعنی من لاکپشتم؟
چشمانش گرد شد و ترسیده گفت:
_نه!
صورتم را به نشانهٔ قهر برگرداندم. همقدم با او تا دم در رفتم. خواستم جلوتر بروم که دستم را از پشت گرفت.
_بریم کنار خیابون تا ماشین بگیرم.
نگاهم سمتش چرخید، نق زدم.
_چرا آخه ماشین نیاوردی...
_دیگه گفتیم فضای شهر رو آلوده نکنیم.
عجیب نگاهش کردم که مسخره خندید.
_الان ماشین میگیرم دیگه.
پوفی کردم و با هم تا کنار خیابان رفتیم.
منتظر بودیم تا تاکسی بیاید که یک ماشین جلوی پایمان ترمز زد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part119
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
شیشهٔ طرف شاگرد را پایین آورد.
خودش را خم کرد و با لحن لاتی گفت:
_دُکی برسونیمت!
علی یک قدم جلو رفت و سرش را خم کرد.
_آرمان چه وضع حرف زدن آخه.
_بیخی تورو خدا، ملا غلط بگیر نشو.
بیا یا بهگازم برم؟
علی نگاهی به من انداخت.
_باشه، حلما بیا بشینیم.
صورتم جمع شد.
"من از این آرمانه خوشم نمیاد!!"
به ناچار عقب نشستم که علی هم کنارم نشست. آرمان از آینه به علی خیره شد.
_قربان تاکسی اجاره نکردیا!
دست به سینه به آرمان خیره شد و یکطرفه خندید.
_فعلاً که اجاره کردم. را بیوفت!
آرمان دندان بهم سایید و با حرص دنده را عوض کرد. دلم خنک شد. لبخند روی لبم طرح انداخت.
تا خود خانه سکوت کرده و به فکر جشنی بودم که برای علی گرفتم!
ده روزی میشد که از بیمارستان به خانه آمدم. علی و بقیه مثل پروانه دورم چرخیده بودند. دوست داشتم یکجوری جبران کنم!
جشن گرفتن در روزی که خدا به من و سرنوشتم منت گذاشت و علی را زمینی کرد؛ میتوانست بهترین جبران باشد...
تاریخ بیست و سوم آبان، برای من یک تاریخ استثنایی بود.
در آن روز خداوند با مهر خودش در کالبد علی دمیده و آن را برای عاشقانههای من خلق کرده...
ماشین ایستاد. سر بلند کردم و خانهیمان را دیدم. علی از آرمان تشکر کرد.
اخمهای آرمان توی هم بود. فکر کنم بدجور به برجکش خورده بود...
از ماشین پیاده شدیم.
دو دل بودم؛
"بگم به علی آرمانم بیاد؟
نه معذب میشیم!
خوب مازیارم هست حالا اینم باشه، چی میشه؟"
آرام سرم را در گوش علی کردم.
_بگو دوستتم بیاد.
گرد شده نگاهم کرد.
_برای چی؟
مگه نگفتی دستهگل به آب دادی میخوایم بریم درستش کنیم دیگه آرمان برای چی؟
منمن کنان دنبال یک توجیه بودم.
خدایا یک بار دیگه تقلب...!
لطفاً...
آهان فهمیدم!
_دسته گلم به کمک نیاز داره. باید نفرات زیاد باشن.
خیره نگاهم کرد. قیافهاش جوری بود که انگار میخواهد زار بزند.
سرش را سمت آرمان برگرداند.
_پاشو بیا پایین.
_واسه چی؟
_برای بیگاری...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
برای خرید وی آی پی
40 تومان
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کـن
خوشبختی و شادیات را
از وابـسـتـگی بـه اتفاقات و شـرایط بیرونی
کـم کنی.
خوشبختی که وابسته به بیرون
و دیگران باشد،
حقیقی نخواهد بود...🌱
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
4_5803048004319450666.mp3
40.31M
🔴 با موضوع: «آماده میشویم برای جهاد همگانی»
حالا که شرایـط حضور در وسط میدان نبرد آخرالزمان، برای ما ممکن نیست؛ چگونه میتوانیم در تقویت و پیروزی جبهه حق، مؤثر باشیم؟
🎧 فایل صوتی سخنرانی استاد محمد شجاعی / پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳ / به همراه قرائت استدیویی دعای مرزداران.
دعای مرزدارن:
blog.montazer.ir/?p=2263
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢 بهترین زنان از منظر مولای متقیان
🌷اميرمؤمنان علی عليه السلام فرمودند:
بهترين زنان شما پنج دستهاند.
گفتند: آن پنج دسته كدامند؟
حضرت فرمود: زنان ساده و بىآلايش، زنان دل رحم و خوش خو، زنان هم دل و همراه، زنى كه چون شوهرش به خشم آيد تا او را خشنود نسازد، خواب به چشمش نيايد و زنى كه در نبود شوهرش از او دفاع كند. چنين زنى كارگزارى از كارگزاران خداوند است و كارگزار خدا هرگز خيانت نمىورزد.
📗کافی، جلد۵، ۳۲۵
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1068
_ ممنون میشم منو برسونید ترمینال آقا مجتبی
بی توجه به حرفم گفت : زن داداش این پسره تو این چند وقت پاشو از گلیمش درازتر نکرده ؟
_ متوجه نمیشم؟
خودمو زدم به نفهمی اگر چه خیلی خوشحال شدم که زود بلند شدو منم تونستم بالاخره ازونجا بیام بیرون اما اصلا خوشم نمیومد تو مشکلاتم خودشو دخالت بده
_ منظورم اینه که حرف اضافه بر سازمانی از دهن سروش در نیومده ؟
_ به نظر شما کسی حرف اضافهای بزنه من وایمیستمو فقط تماشا میکنم ؟
لبخندی زد و گفت : با این رویی که من امروز تو دادگاه از شما دیدم متوجه شدم صد در صد این کارو نمیکنید فقط محض اطمینان پرسیدم
همونطور که نگاهم به بیرون بود جواب دادم : خیالتون راحت باشه آقا مجتبی من از پس خودم بر میام
_ قطعاً همینطوره وقتی از سر میز ناهار بلند شدیدو همراهم اومدید اون شک کوچولویی که ته دلم بود برطرف شد
_ شک به چی ؟؟؟
نکنه شما هم مثل منیژه فکر میکنید ؟
_ اصلاً توقع نداشتم که در مورد من همچین تصوری داشته باشید ، شکم برای این بود که فکر میکردم ممکنه از پس این اینجور موقعیتا خوب بر نیایید و احتیاج به حمایت داشته باشید که البته برعکس شد اونجا من احتیاج به حمایت شما پیدا کردم چون اگه باهام نمیومدید معلوم نبود سر سروش چه بلایی در بیارم ؛ پسره رو مخم بد رژه میرفت
_ خدا رو شکر دادگاهتون تموم شد و امیدوارم دیگه تو این اجبار قرار نگیریم
_ شرمنده ، به نظرم سرمایه گذاریمون تو این پروژه درست نبود
_ گرچه من اعتقاد دارم آدم با کل سرمایش ریسک نمیکنه ، اما به نظرم ریسک بدی نداشتید ، هم شرکت مهر آذر قابل اعتماده هم شرکتی دایی مرتضی ؛ اینم از شانستون بوده که تو اون زمین مدعی پیدا شد که خدا رو شکر بخیر گذشت
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1069
_ بله همینطوره ، امیدوارم ازین به بعدش این استرس و حرص و جوشو نداشته باشیم
_ ان شاءلله که دیگه ندارید ...
میشه اگر زحمتی نیست براتون منو برسونید ترمینال
_ چرا زن داداش ؟ چون خانوم من منیژه ست ، دیگه این برادرتون لایق این نیست که خواهرشو تا تهران برسونه ؟
_ نفرمایید آقا مجتبی حساب شما از منیژه جداست اما بهم حق بدید که نخوام تا برگشتن امیرحسین حرفی پشت سرم بشنوم ، درکم کنید لطفا
_ من که چیزی نگفتم ، درک کردم که دیگه ، نه تماس گرفتم نه اومدم
اما الان ...
_ الانم بزرگی کنید و بازم درک کنید ، خواهشا نزارید حرفی در بیاد
_ خیله خب ... اما نمیتونم ترمینال برسونمتون ، ی جایی صبر میکنیم تا میثم برسه اینجوری راضی میشید ؟
_ بله ... واقعا لطف میکنید
جایی ایستادو با میثم تماس گرفت و زمانیکه منتظر بودیم پاکتی رو درآورد و گرفت به سمتم
_ این برای شماست زن داداش
_ چی هست ؟
_ حق والوکاله ی حقیقی تونه ، از طرف هر سه شرکت به نسبت سهمی که داشتیم
_ آقا مجتبی...
_ زن داداش هر کسی به جای شما بود این مبلغ بهش داده میشد ، مطمئن باشید همه با رضایت کامل پرداخت کردند پس نه نیارید ... بگیرید
_ ممنون لطف کردید
_ خواهش میکنم
میثم که اومد ، بقیه ی راهو با اونا برگشتم تهران
دو روز ازین قضیه گذشت ؛ قبل ازینکه برسم خونه آقا حامد اومده بود دنبال خاله و بچه ها و برده بودشون دماوند
رضوان و راضیه فقط گاهی بهم پیام میدادند اونم در حد اینکه رفت و برگشت بچه ها رو بهم اطلاع بدن ، بدون اینکه هیچ تعارفی بزنند برای اینکه منم تو جمعشون حضور داشته باشم
سعی میکردم با این قضیه کنار بیام و توقعی نداشته باشم ، وقتی بچه ها رو میبردند خودمو به کار مشغول میکردم تا فکرو خیال به سرم نزنه
امروزم همین کارو کردم پشت ناهار خوری نشسته بودمو حسابی مشغول بودم ، روی میز پر از کاغذ بودو کتابهای قانون و هر ماده ای که به پرونده ی دادگاه بعدیم مربوط میشد تو برگه ای مینوشتم که زنگ خونه به صدا دراومد
بلند شدمو از تو مانیتور آیفون تصویر مهر آذرو دیدم و یکم عقب تر خانومشو
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
"رضوان و راضیه فقط گاهی بهم پیام میدادند اونم در حد اینکه رفت و برگشت بچه ها رو بهم اطلاع بدن ، بدون اینکه هیچ تعارفی بزنند برای اینکه منم تو جمعشون حضور داشته باشم"
عجب معرفتی دارند خواهرای امیر حسین
😕🤦♀
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه آرامش ....
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part120
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
آرمان خیلی سریع و بیتعارف از ماشین پایین آمد. جلوتر از آن دو راه رفتم و کلید انداختم.
موقع سوار شدن در آسانسور، علی اشاره کرد من تک بروم؛ خودش و آرمان دور بعد میایند.
از خدا خواسته جلوتر رفتم.
وقتی طبقهٔ مورد نظر رسیدم، سریع بیرون زدم و در.
جوابم را نمیدادند.
دندان بهم ساییدم. دوباره در زدم و خفه گفتم:
_بابا منم باز کنید تنهام.
در باز شد و قیافهٔ پکر سوگند.
گردن کشید در سالن.
_پس کو علی؟
_پایینه داره میاد. بجنبید سریع.
مامان و بابا؛ طاهره خانم سریع در جایگاهشان قرار گرفته و من و پونه کنار در منتظر.
آقا مازیار هم با کیک منتظر ایستاد.
وظیفهٔ بمب کاغذی هم افتاد گردن سوگند...
چراغ هنوز روشن بود.
با چشمهای درشت به سوگند نگاه کردم.
_چراغ!!!
لامپ را تند خاموش کرد که صدای آسانسور آمد. هیجان زده به در خیره شده بودم و قوطی برف شادی را در دست جا به جا میکردم.
علی در نیمباز را باز کرد.
_چرا چراغا خاموشه؟
حلما؟
همین که صدای بسته شدن در آمد. سوگند چراغ زد و بمب را ترکاند. هول شده برف شادی را زدم که یکراست رفت توی چشم علی!!
همه باهم یکصدا جیغ زدیم.
_تولدت مبارک!!!!!
صدای دست بعدش که خانه را لرزاند.
علی با دستش برفها را از روی چشم و ابرویش کنار میزد و با حیرت به ما نگاه میکرد.
فکر کنم یادش رفته بود که امروز؛
به زمین هدیه داده شده بود...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻