════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❌به مناسبت یلدا تخفیف خورد ❌
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
12 Be Vaghte Shaam (1403-09-18)Shahre Moghadas Ghom.mp3
33.18M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه دوازدهم
📌 محور سوم: شام در آتش؛ آرامش قبل از ندای آسمانی محال است [3:38]
⚜️ مسیر حوادث شام؛ 12 گام در دل فتنهها [7:11]
1️⃣ اختلاف الرمحان؛ آغاز جنگ اصهب و ابقع [10:32]
2️⃣ رجفة الشام؛ تلاطم فتنه یا لرزش زمین؟ [11:13]
3️⃣ البراذین الشهب المحذوفة؛ زبانههای جنگ مدرن در دل شام [11:42]
4️⃣ الرایات الصُّفر؛ ورود پرچمهای زرد به آشوب شام [12:07]
5️⃣ صوت فتح از دمشق؛ نوای شادی در میان آتش [12:20]
6️⃣ و 7️⃣ خسف جابیه و حرستا؛ رانش زمین یا جنگ هستهای؟ [12:41]
8️⃣ خروج ترکها؛ سایه مغول بر افق آشوب شام [13:48]
9️⃣ هرجالروم؛ آتش فتنه از شام به سوی غرب زبانه میکشد [14:29]
0️⃣1️⃣ حمله اخوانالترک به جزیرة الشام [15:20]
1️⃣1️⃣ نزول رومیان در رمله [15:39]
2️⃣1️⃣ نبرد قرقیسیا؛ پیروزی سفیانی و حرکت او به سمت کوفه [16:38]
* سفیانی؛ ۱۵ ماه فتنه، محافظ صهیونیسم، قاتل شیعه [18:30]
* خسف حرستا؛ آغازی بر ظهور ابن آکلةالاکباد [25:47]
* وظیفه ما در برابر نشانههای آخرالزمان چیست؟ [33:10]
* مرگ سرخ و سفید؛ نابودی دو سوم از جمعیت زمین [1:03:30]
📲 مشاهده و دریافت مجموع جلسات #به_وقت_شام: 👇
https://taalei-edu.ir/workshop/480/a
#فتنه
#شام
#سفیانی
#قم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
خداوند در سوره مبارکه مائده آیه ۴۱
خطاب به آقا رسول الله میفرماید:
اونایی که در ظاهر میگن مسلمونن اما به اسلام عمل نمیکنن، یه وقت ناراحتت نکنهها!
اینا تو دنیا با خفت و خواری زندگی میکنن؛
آخرتم گرفتارن...
✍️🏻کمترین برداشت اینه که علاوه بر ظاهرمون؛ لازمه که به دستورات دین اسلام پایبند باشیم.
زحمتها کشیده شده تا آوازهی این دین به گوشِ ما هم برسه
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤣🤣🤣
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1102
چیزی نگفت ، آرام مثل اسمش همیشه آرام بود و هیچ وقت اخلاق دو به هم زنی نداشت ، همیشه سعی داشت هر طور که شده آرامشو تو خانواده برقرار کنه ، اصلا اگر تایید میکرد به آرام بودنش شک میکردم
_ نمیخواد چیزی بگی عزیزم ، اما دیگه باید منو شناخته باشی که آدمی نیستم به بچهها خط بدم و بدگویی کسی رو پیششون بکنم
بهش بگو الان موقع امتحاناشونه درساشون سنگینه ، حق بده بهشون
_ باور کن منم همینو گفتم اما میگه امتحانم که نداشته باشند خیلی نسبت بهشون سردند
_ بگو من باهاشون صحبت میکنم اما اون چیزی که بچهها رو از اونا دور کرده حرفای خودشونه
سِریِ پیش چی گفته بودند به این بچه (امیرمحمد) که تو روشون دراومده بودو دست همه ی بچه ها رو گرفته و با اتوبوس برگشتند خونه ؟
آرام جان امیرمحمد دیگه کلاس هشتمه ، کامل متوجه میشه اطرافش چی میگذره ، چرا مدام اذیتش میکنند
_ آرام : متوجه شدی سر چی بود ؟
_ نه والا ... اگر میدونی بهم بگو
چون وقتی اون روز رسیدم خونه فقط گفت دفعه ی آخری باشه که میگی اگر اومدند دنبالمون ، باهاشون بریم
_ خدا برات نگهش داره خیلی پسر عاقلیه
_ ممنون ولی اینطور که شما میگی یعنی اینکه این بچه چیزهای زیاد خوبی نشنیده
_ همینطوره اما گفتن نداره بهتره که ندونی
به ترنم نگاهی کردم که زیر لب گفت : فقط دلم میخواد امیرحسین خوب بشه و پاش برسه ایران
_ راستی میدونی که خاله صفیه بیمارستان دی بستری شده ؟
_ نه کسی بهم چیزی نگفته بود
_ پنج _ شیش روزی هست که بستری شده ، بنده خدا قلبش مشکل پیدا کرده آوردنش تهران اگر وقت کردی یه سر بهش بزن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1103
_ باشه عزیزم ممنون که گفتی
خواهش میکنم کاری دیگه با من نداری
_ نه سلام برسون آوا کوچولوی خوشگلتم ببوس
گوشی رو که قطع کردم ترنم گفت بپر پایین اینجا داروخونه است داروهاتو بگیر
_ دستت درد نکنه دیگه من از همین جا میرم خونه تو برو
_ حالا دو تا چهارراهو موندم خب با هم میریم دیگه
_ ترافیکه دیرت میشه ، من میخوام یکمی پیاده روی کنم ، سلام منو هم به مامانت برسون
_ باشه میرسونم برو دیگه
_ بریا
خندید و گفت : میگم ... چقدر خوبه که برات اصلاً مهم نیست شرّو ورایی که پشت سرت میگن
_ مهم که هست اما انگار این حرفا فعلا جزئی از زندگیم شده چارهای جز تحمل ندارم ، خداحافظی
_ خداحافظ خانوم وکیل پر دردسر
داروهامو خریدم و رفتم خونه
سه قلوها با دیدنم دویدن به سمتم و امیرهادی گفت : مامان پس فردا روز آخره جشن داریم تو هم باید بیای
_ واییییی نه ... تموم شد ؟؟؟
نمیشه بیشتر نگهتون دارند ؟
_ امیرمهدی : آخ جون دیگه یک عالمه میخوابیم صبحا
_ تنبل خان شما که حتما باید صبح زود بلند شی و ورزش کنی
_ زهرا : مامان امروز امیر مهدی یه کیک گنده خورد به منم نداد
همینطور که مانتومو در میآوردم به امیر مهدی چشم غرهای رفتم و گفتم : شما چند بار قول میدی میزنی زیرش
_ من نمیخواستم بزنم زیرش ، دوستم بهم داد منم میخواستم ناراحت نشه خوردم
_ تا حالا دو بار تو این ماه رعایت نکردی اگر دفعه ی سوم رعایت نکنی دیگه جایزه این ماهو نداری و دیگه خودت میدونی
_ نه دیگه قول میدم
_ ببینیم و تعریف کنیم ، بقیه کجان ؟
_ سلام مامان پس چرا خودت خرید کردی من و امیرعلی با هم میرفتیم
_ سلام مامان جان از مغازه سر کوچه خریدم چیزی نبود ، وسایلو بردی به زینبم بگو بیاد اینجا کارتون دارم
_ اگر در مورد آبجی راضیه و رضوانه ست من حوصله شونو دیگه ندارم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
خدایا اگر جاری دارمون میکنی مثل آرام باشه لطفا ... ☺️🤲
اینم بگم یادم نره : خدایا هر کی این پارتا رو میخونه ی امیرمهدی بهش بده که شب به شب محتویات یخچالو براشون درو کنه
🤲😁😁
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما فکر میکنیم بخشیدن لطف کردن به دیگرانه👆👌
#آرامش
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـــن جان...💚
☀️هر روز،صبح زود، زیارٺ ڪنم تو را
🕌تا روبروے گنبدتان مےدهم سلام
❤️هرجاڪه صحبٺ ازتو شدوذڪرخیرتو
💚دستم بہ سینہ،عرض ادب ڪردم،احترام
❤️السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💚وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
❤️وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ
💚وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
حضرت صاحبِ دلــم!
ندارم آرزویی جز
یک سلامِ رو در رو ..
#سلامصاحبدلم..🕊🫀
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
بحق زینب کبری سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیر زندگی 😍
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
24.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خانم های چادری و محجبه حتما ببینید.
اگه طبق روایت نماز شب باعث درخشش خانه شما در نزد اهل آسمان میشه پس حجاب شما در این شلوغ بازار بی حجابی چه اجری داره ☺️👌
بفرست برای دوست محجبه و چادریت 🥰
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
گناه49.mp3
5.83M
#این_که_گناه_نیست 49
قَبری در کار نیست!
قبر تو؛ نَفْـــسِ توست!
از فشار قبر نترس!
اگه بتونی نَفْسِت رو پاک کنی،
تا خودت و دیگران از وجودت در امنیت باشند؛
تولد اَمنی به برزخ داری.
#استاد_شجاعی 🎤
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part172_171
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
چشمهایم به ضریح دخیل بسته بود.
حرفهایم؛
دردهایم؛
اشکها و نالههایم را...
در طبقی گذاشته و به محضر خانم آورده بودم.
قلبم را شکافته و برایش حرف زده بودم.
سرم را به دیوار تکیه داده و نگاهم را به ضریح دوخته بودم.
حالم انقدر منقلب بود که هر کس رد میشد، با دلسوزی التماس دعایی به من میگفت و میرفت.
نطقم باز شده بود؛
اما پر از اشک...
_خانمجان...میبینید؟
یه شبه کل زندگیم نابود شد!
من دو...دوستشون دارم، به عنوان پدر و مادرم اما الان میبینم..میبینم..پدر و مادرم نیستن!
خانم من الان یتیم شدم؛ بیپناه شدم.
بهم نظری کنید، مشکلم رو حل کنید. من از آینده میترسم، از اینکه برای زندگیم ده نفر تصمیم بگیرن!
از اینکه به خاطر این اتفاق علی رو از دسد بدم...
خانم جون من میترسم!!!
صدای زنگ موبایلم آمد.
با بیمیلی، نگاهم را از ضریح گرفتم.
علی زنگ زده بود.
بعد از تک زنگش، پیامش آمد.
_داخل شبستان منتظرتم.
راست ایستاده و دست روی سینه گذاشتم.
خم شدم و به خانم سلام دادم.
از داخل قبه بیرون آمدم و سمت یکی از خادمها رفتم.
_ببخشید شبستان امام خمینی کجاست؟
با لبخند راه مستقیم را نشانم داد.
_همین مسیر رو برین میرسین به شبستان.
تبسم بیقوارهای زدم.
_ممنونم.
راهم را گرفتم و رفتم.
درب بزرگی را رد کردم و وارد شبستان شدم.
بین جمعیت دنبال یک مردی گشتم با اورکتی نخودی. موهای مشکی و چشمهایی که از دور هم دلبری میکند.
اها...پیدایش کردم.
به ستون تکیه داده و قیافهٔ عارفها را گرفته بود. زیارتنامه را جلوی صورتش گرفت و لب میزد.
چند لحظه یکبار به گوشی و بعد به راه نگاه میکرد.
منتظرم بود...
قدمهایم را تند کردم.
کنارش نشستم، چسبیده به او...
_قبول حق باشه.
سر بلند کرد.
مهربان به من و چشمهای سرخم خیره شد.
_از شما هم قبول باشه بانو.
حسابی گله کردی آره؟!
سرم را به ستون تکیه دادم.
_گله که نه...درد و دل بود.
با خنده زیر چشمی به من خیره شد.
_منم مستفیض کردی؟
چشم غرهای برایش رفتم.
_علی سکوت کن!
لبش را بالا داد.
_شوخی بود خانم...ولش کن اصلاً...
میای امینالله بخونیم؟
چشمهایم را ملوس کردم.
_اگه تو بخونی اره.
لبخندش بین تهریش مرتبش، جذابش کرده بود.
_چشم...
شروع کرد به خواندن.
من غرق در لحن بم و مردانهاش بودم.
خدایا این صوت و صاحبش را از من نگیر...
خواندنش که تمام شد، زیارتنامه را بست.
برگشت طرفم.
_راستش یه حرفی هست حلما...میخواستم بهت بگم.
ترس به دلم افتاد.
خانم، از آن چیزی که میترسیدم سرم آمد.
وحشت زده چشمهایم را بهش دوختم.
_راستش...راستش...
کلافه بهش توپیدم.
_بگو علی.
هوفی کرد.
چشمهایش را بست و گفت:
_من از قبل این قضیه رو میدونستم.
جا خوردم.
این آن چیزی نبود که من فکر میکردم.
علی...نه!
تو دیگر این کار را با من نکن...
بریده بریده پرسیدم.
_چه قضیهای؟
علی میگم چه قضیهای رو؟
حالا او بود که میترسید.
از من...
از حال من...
_همین قضیهٔ مامان و بابات رو.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part173
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
بهت، حیرت، ترس، خشم...
همه چیز در وجودم غلیان میکرد من مانده بودم با این همه حس، چه کنم؟!
علی میدانست؟
از کی؟
یعنی او هم به من نگفته بود؟!
من برای علی هم غریبه بودم؟
دستانم مشت شد.
خشم در رگهایم جوشید.
داغ کرده بودم و فکرم کار نمیکرد.
اشک در چشمهایم حلقه زد و تصویر علی را کج و مأوج.
کلمات به زبانم نمیآمد.
_تو...تو...میدونستی؟
صدایم بلندتر شد.
_از کِی؟؟؟
علی ترسیده لب گزید و دست من را چنگ زد. خواهش کرد.
_حلما جان! آروم...
صدایم زیر شد؛ خفه و پچپچی.
_نمیبخشمت علی!
نمیبخشمت! توام منو غریبه دونستی!!
بیتوجه به دستم را از پنجههای قویاش بیرون کشیدم.
پا تند کردم سمت در خروجی.
اصلا به صدا زدنهایش به دویدنش پشت سرهم اهمیت نمیدادم.
راه مستقیم میرفتم.
برای اینکه علی نتواند دنبالم بیاید وارد قسمت خانمها شدم. علی ماند و حلما گفتنهایش.
سنگدل شده بودم!
دلم برای عجزش خون بود و اعصابم از دستش خورد...
پس...پس این اشکهای نفهم چی میگفتند؟
معلوم نبود که دلشان قهر با علی را میخواست یا آشتی!
حس آدم رَکب خوردهای را داشتم که اطرافیانش گولش زدند.
رسیده بودم به ایوان آئینه. سلام پر از بغضی به خانم دادم و سریع سمت پاگردش رفتم.
کفشهایم را از کیسه درآوردم و شلخته زمین انداختم.
حرکاتم عصبی بود و خودم خوب میفهمیدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part174
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
از تاکسی پیاده شدم.
کرایه را حساب کرده و سمت هتل رفتم. قدمهایم آرام بود. حس میکردم پشت پلکم باد کرده، حتما نوک بینی و گونههایم هم سرخ شده بود.
مقابل پیشخوان ایستادم. با صدای ناهنجاری گفتم:
_ببخشید، کلید اتاق صد و دو رو میشه بدین؟
خانم پشت پیشخوان، متعجب به من نگاهی انداخت.
نمیدانم در چهرهٔ زارم چه دید و با بله بله گفتن، کلید را برایم آورد و به دستم داد.
سمت آسانسور رفتم و وارد شدم.
دو تا خانم و یک آقا داخل بود. خودم را گوشهای جمع کردم و منتظر شدم به طبقهٔ مورد نظرم برسم.
آسانسور روی طبقه ایستاد. پیاده شدم و کرخت، سمت اتاقمان رفتم.
وارد شدم و کفشهایم را هر طرفی انداختم. خودم را تا اتاق خواب کشیدم.
مستقیم سراغ ساکم رفتم.
یک ساک کوچک و جمع و جور که برای آرامش دادن به قلب و روحم بسته بودم و حالا عصبیتر و خورد شدهتر از قبل برمیگشتم.
وسایلم را از روی پاتختی چنگ زده و داخل ساک ریختم. زیپش را بستم و بلند شدم.
"همینطوری برم؟
علی دق میکنه!!"
دستهٔ ساک را ول کردم.
لعنت بر این دل لاکردارم!!
با خودکار و برگهٔ رسیدی که آنجا بود سریع برایش نوشتم.
"بیوفایی کردی بهم!
من و تو شریک زندگی و راز هم دیگه بودیم ولی تو...
حرفی ندارم. من میرم، نه دیگه پیش تو میمونم نه پدر و مادرِ..."
دلم نمیآمد چیزی جز پدر و مادر برایشان بنویسم.
من مدیون آنها بودم.
زیر دِینشان. آهی کشیدم و برگه را روی پاتختی گذاشتم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم که با مامانا گرم میگیری یهو میبینی .... 😂😂😂
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1104
_ بیا بشین پسرم باید حرف بزنیم
_ فردا امتحان دارم
_ زیاد مزاحم وقتت نمیشم ، برگشتم نشسته باشید
_ دستامو شستمو رفتم آشپزخونه ، برای خودم چایی ریختم و همین که پا گذاشتم تو پذیرایی یه توپ درست خورد وسط فنجون چاییم
بلافاصله خودمو عقب کشیدم که روم نریزه و فنجونه از دستم افتاد و شکست
_ کی بود ؟
_ زهرا : اشتباهی خورد ببخشید
_ مگه طبقه بالا برای بازی کردنتون نیست؟
_ هادی : امیرعلی و امیرمحمد امتحان دارند میرن اونجا
_ حیاط نداریم احیاناً ؟
_ مهدی : ببخشید دیگه تکرار نمیشه
_ دیروزم گلدونو شکوندین ، من باید این توپتونو پاره کنم تا دیگه یاد بگیرید تو پذیرایی جای بازی نیست
_ امیرعلی : مامان دیگه قول میدن تکرار نکنند ، مگه نه بچهها ؟
با قیافههای مظلوم سری تکون دادند و خاله گفت سردستهشون زهراست ، والا نمیدونم ... دختر باید عروسک بازی کنه ، ینی چی پا به پای پسرا فوتبال بازی میکنه و بهشون خط میده ؟
بهش میگم خاله جان بیا بشین بهت بافتنی با انگشت یاد بدم میگه دوست ندارم
بافتنی ؟؟؟!!! اونم به بچهی پنج ساله ؟
_زینب : خاله شکوه من حوصله ندارم بشینم بافتنی ببافم چه جوری از بچه به این کوچیکی توقع داری ؟
_ من ۵ سالم بود با مامانم نشستم به بافتنی بافتن ، نمیدونم چرا بچههای این دوره زمونه اینجورین جای پسر دختر عوض شده
تو دلم گفتم کجا بودی خاله ببینی که مامانِشون چه ولولهای بوده برای خودش ؛ همیشه پا به پای برادرام از در و دیوار بالا میرفتم و هیچ وقتم پای بافتنی ننشستم
_ زهرا : من حوصلم سر میره یه دونه بگیرم بندازم تو اون میله بعد یه دونه دیگه بگیرم بندازم تو این میله بچهها بریم تو حیاط
چه بلبل زبونی شده نیم وجبی
_صبر کن ببینم زهرا خانم ، میری جارو میاری خورده شیشه ها رو جمع میکنی ، بعدم دستمال میکشی
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1105
_ زهرا : دستم خون میاد بعدا غصه میخوریا !
گوشه ی لبمو گاز گرفتم تا خندمو کنترل کنم
_ شما نترس غصه نمیخورم ، باید خودت مسئولیت کاری که کردیو قبول کنی
_ من نکردم توپه کرد
_ با من چونه نزن کاری که گفتمو انجام بده ، بعدشم اگه میخوای امشب بیایید مسجد ، هر سه تون به جای بازی میرید اتاقتونو جمع میکنید چون دیوونه خونه شده
_ مامانننننننن
_ بدویید حرفم نباشه
_خاله شکوه : امیرعلی جان میری برای خاله نون بگیری ؟
_ بله چند تا بگیرم ؟
_ ۵ تا سنگک
_ باشه چشم
امیر محمدم اومد بره که پرسیدم : تو کجا ؟
_ با هم بریم دیگه
_ موقع نون گرفتنم شما دوتا باید به هم چسبیده باشید ، بشین باهات حرف دارم
_ مامان میدونم در مورد چی میخوای حرف بزنی ، صد در صد میخوای بگی خانوادت هستند ، خواهراتن حق دارن ببیننتون ، صله ی رحمو باید رعایت کنیم
تموم شد اونا دیگه هیچ ارزشی پیش من ندارند هرچی هم که بگی نظرم برنمیگرده
_ زینب : منم همینطور
_ شما چتونه ؟ خب اگه اتفاقی افتاده به منم بگید
_ امیرمحمد : اتفاق اینه که گندهتر از دهنشون حرف میزنند ، به خودشونم گفتم خیلی وقته که خواهرایی به اسم اونا ندارم
خواهرای من زینب و زهران ، پس خواهشاً گیر نده مامان
با خاله چشم تو چشم شدیم که اشاره کرد چیزی نگم
نفسی گرفتمو بعد از چند لحظه به مهدی و هادی گفتم اتاقتون داره صداتون میکنه
با رفتنشون برگشتم آشپزخونه و دوباره برای خودم چایی ریختم و نشستم پشت میز ناهارخوری ، خاله همونطور که پیاز سرخ میکرد گفت :
خاله جان امیرمحمد پسر عاقلیه ، رو هوا حرفی نمیزنه ، لابد یه چیزی دیده که اینو میگه
_ آخه همشون از چشم من میبینند
_ببینند ... کم حرف زدن تا حالا پشت سرت اینم روش ؛ راضیه میگفت با هم بحثشون شده بهش گفته اگر به این کارات ادامه بدی اثاثاتونو جمع میکنم میبرمتون پیش خودم ؛ امیر محمدم عصبانی شده گفته اگه این کارو بکنید از فرداش که رفتم مدرسه دیگه برنمیگردم ؛ تو خیابون لابلای آشغالا زندگی کردن رو ترجیح میدم به پیش شما موندن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
_ زهرا : دستم خون میاد بعدا غصه میخوریا !😌
ی ولوله دقیقا مثل مامانش
اینا ما دهه شصتیا رو قورت میدن
🥴
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟪هر کجا هستی امام زمان را صدا بزن
#کاربردی
#امام_زمان
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part175
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
از اتاق بیرون زدم.
به قدمهایم سرعت بخشیدم، میترسیدم علی سر برسد. آسانسور گیر بود. مجبور شدم از راه پله بروم.
هنهنکنان وارد لابی شدم.
سمت پیشخوان رفتم و کلید را روی میز گذاشتم.
_بفرمایید.
خانم متعجب به حرکاتم نگاه میکرد.
کسی از آتشفشان درون من خبر نداشت!
عکسم کج و کوله روی شیشهٔ میز افتاده بود، با این حال زار کسی به من ماشین نمیدهد.
_ببخشید...
سر بلند کرد.
_جانم؟
_سرویس بهداشتیتون کجاست صورتم رو آب بزنم.
تاکیدی سرش را تکان داد و سمت چپ سالن را نشان داد.
_اونجاست عزیزم.
تشکر کردم و راه سرویس را در پیش گرفتم. ساکم را روی توریاش گذاشته و سمت شیرآب رفتم.
مشتم را پر از آب کردم و یکدفعه به صورتم زدم. نفسم رفت...
صداها، حرفها...
همه در ذهن و گوشم پیچید.
مشتی دیگری پر کردم.
بعدی، بعدی و بعدی...
لباس و آینه، تماماً خیس شده بود.
قطرات روی پیشانی و گونهام چسبیده بود.
نفسی گرفتم و آه کشیدم.
با دستمال کاغذی صورتم را خشک کردم.
روسریام را مرتب کرده و پایم را بیرون گذاشتم که...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part176
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
علی از در ورودی هتل هراسان داخل آمد.
پشت دیوار پناه گرفتم.
علی داشت از خدمهٔ هتل پرس و جو میکرد.
خدایا حالا چطور بیرون بروم؟
دیدم که آن خانم، این طرف را نشان علی داد. پشت دیوار رفتم.
وای نه خدایا!
دنبال راه چاره بودم.
چشمانم به در و دیوار بود و دور میچرخید.
پلکهایم را روی هم انداخته و فشار دادم. برو از چی میترسی؟
عزمم را جزم کردم و بیرون زدم.
علی بین راه ایستاد. سمتم پا تند کرد که از کنارش بیتوجه به او گذشتم.
هنوز فاصله نگرفته بودم که دستم از پشت کشیده شد.
ایستادم، تقلا کردم، بیفایده بود.
زور علی کجا و زور من کجا...
به حرف آمدم.
_ولم کن.
عصبی شده بود.
_این مسخرهبازیها چیه حلما؟
برگشتم طرفش. پوزخند زدم.
تکرار کردم:
_مسخره بازی..؟!
جالبه!
اخمم را درهم کردم.
اولین دعوا و قهر زندگی ما!
چه تلخ...
_ولم کن علی!
گره پیشانی او هم، کور شد.
_چیچیو ولم کن؟
کجا میخوای بری اصلا؟
دستم را از دستش کشیدم.
سفتتر گرفت.
_خونه!
یه جایی که نه تو رو ببینم نه اون خانم و آقا رو...
تشر زد:
_بسه دیگه حلما! اِ شورش رودرآوردی...
با تقلای آخر دستم را آزاد کردم و سمت در خروجی رفتم.
_وایسا حلما...حلما!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part177
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
پلهها را دو تا یکی کردم که علی به من نرسد. هنوز صدایش میآمد.
سریعتر گام برمیداشتم و سمت خیابان اصلی میرفتم.
همین که دست دراز کردم یک تاکسی جلوی پایم ترمز زد.
سوارش شدم.
_کجا برم خانم؟
برگشتم عقب، علی کم مانده بود برسد.
_ترمینال. فقط سریع آقا.
ماشین راه افتاد.
صدای عصبی برخورد دست علی را به صندوق ماشین شنیدم. مرد خواست بایستد.
_نه آقا برو.
با اخم از آینه به عقب نگاه کرد.
_مزاحمن آبجی؟
علی مزاحم بود؟!
نه!
او آرام و قرار من بود...
البته بود، یعنی حالا نیست؟
ناله زدم، چرا!
کوتاه و مختصر جواب دادم.
_نه.
نیم نگاهی به پشت انداختم.
علی وسط خیابان ایستاده و کلافه به موهایش چنگ میزد.
چشم گرفتم.
گوشی را از داخل کیفم درآورده و شمارهٔ پونه را گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد.
_بله؟
صدایم میلرزید.
_الو...پونه...سلام.
_سلام چیشده؟
بغ کردم و پرسیدم:
_هنوز برای مامانبزرگت اینا مستأجر پیدا نکردین؟!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻