فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
ای مهربان پروردگارم
روزم را با نام و حضور تو آغاز میکنم
حضوری که آشکار است
در درختان و در برگهایشان
در انوار نورانی خورشید
در نوای زیبـای پرندگان
در هوای دلنواز صبحگاهی
در نعمت های بیکرانت
خـدایا شکرت 🙏
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهششم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
خندهاش را آزادانه رها کرد. دستی به شانهام زد و گفت:
_بزن بزنم بلدی؟
باشه خب آروم باش تیریپ دکتریت بهم نخوره، ما که رفتیم. عیال و خانم والده منتظرن...
دستم را پشت کمرش گذاشتم و کمی هلش دادم.
_خیر پیش. آرمان...
نیمرخش را برگرداند و با خندهٔ یکور نگاهم کرد.
_چیه دلت برام تنگ شد؟
چینی به بینیام دادم و نگاهم را مشمئز کردم.
_این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاری، رو دل نکنی!
خواستم بگم رنگ سبزلجنی به آبی آسمانی نمیاد؛ دختر کش نیست!
شصتش را به نشانهی تایید حرفم بلند کرد و بلند گفت:
_میخوام ردش کنم...
کِیس جدید دارم!
قبل از اینکه چیز دندان گیری در جوابش بگویم، سرپرستار صدایم زد.
_دکتر سعیدی...
متأسف سرم را تکان دادم. پا کج کردم و سمت تختِ بیمار رفتم. سرپرستار، با سِرم وصلنشده ایستاده بود و من را نگاه میکرد.
متعجب نگاهی به او کردم.
_چیشده خانم فلاح؟
سِرم را نشانم داد و نالید:
_رگ نداره اصلا.
گام دیگری برداشتم و جلوتر رفتم. دخترک سریع چادرش را روی دست برهنهاش انداخت. چرا با هر حرکتش دلم میلرزید؟
حس غریب و آشنایی داشتم!
سرم را تکان دادم تا این افکار از سرم بپرد. با حیرت پرسیدم:
_شما سرپرستارید رگ نمیتونید پیدا کنید؟
چهرهاش درهم رفت و یکجوری شد.
_دکتر پیدا نمیشه؛ اصلا بیاین خودتون امتحان کنید.
انگار به دخترک برق سه فاز وصل کرده باشند. سریع به سمت مادرش برگشت و لب زد "نه مامان".
مادرش هم کلافه بود وهم نگران. سوالی نگاه میانمان دواند.
_کس دیگهای نیست؟
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
خانم فلاح، نگاهی به مادرش انداخت.
_نه، مریض اورژانسی داشتیم بیشتر پرستارا رفتن.
مخاطبش را عوض کرد و من را خطاب کرد.
_دکتر بیاین امتحان کنید دیگه!
برای این کار کراهت داشتم، رو به دخترک کردم و اجازه خواستم.
_اجازه میدین من انجام بدم؟
اخم ریزی از نارضایتی روی پیشانیاش نشست. قبل از اینکه اعتراض کند، گفتم:
_فقط یه قسمت کوچیک رو باز بذارید.
خانم فلاح دستکش بدین که دستم به دست خانم نخوره.
حس کردم نفس آسودهای کشید. خانم فلاح رفت و برایم دستکش آورد. سِرم را از دستش گرفتم. کش را بالای دستش بستم.
_مشت کنید لطفاً.
دستش را سفت مشت کرد. روی دستش ضربه زدم. چه بد رگ بود!! سوزن را آرام فرو کردم کنار همان سوراخهایی که خانم فلاح ایجاد کرده بود.
یک لحظه از بالای چشم فشرده شدن پلکهایش را دیدم. حالم بد شد...
چرا از درد کشیدنش رنج بردم؟
رگ دوباره در رفت. ناراحت از اینکه دوباره باید سوزن را در بیاورم، به او نگاه کردم.
لب پایینش را به دندان گرفته بود. لب گزیدم و مردد گفتم:
_متاسفم اون یکی دستتون رو میدید؟
این انقد سوزن خورده دیگه جا نداره.
مادرش سریع آستین دست دیگرش را بالا داد. قبل از اینکه چیزی معلوم شود، دخترک سریع رویش چادرش را انداخت.
خندهام تا پشت لبهایم آمد. اما اجازهی رونمایی بهش ندادم. تخت را دور زدم و کنارش ایستادم. مادرش کمی عقبتر رفت.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
صعود به پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی اومد اِصرار اِصرار...
منو طلسمم کردن، سحرم کردن...
#شیخ_عباس_صراف
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت971
_ زینب قبلاً با هم در این مورد حرفامونو زدیم مگه نه ؟
_ آره اما دلم براش خیلی تنگ شده
_ همیشه که اینطوری نمیمونه عزیزم انشالله خوب میشه و دیگه مثل قدیما همه با هم زندگی میکنیم ....
الان باید به هر چی که عمو حامد میگه گوش کنیم تا حالش خوب بشه
... زهرا جان چه کار میکنی گل سرتو برندار
_ نیخوام ، خگوسی مُخوام
_ خرگوشی کدومه ؟
_ زینب : اون تل خرگوشیه رو میگه مامان ، بزار الان براش میارم
تلو که گذاشتم رو سرش هادی گفت منم اَژینا مُخوام
همه شون دلبرانه زدن زیر خنده
_ امیرعلی : مردا که از این چیزا نمیزنن ببین منو امیر محمد و امیرمهدی هم نزدیم
_ نه فکر کنم آقا هادی منظورش بیسکوییت بوده مگه نه
پسرکم سرشو بالا پایین کرد و مغرور کنار برادراش ایستاد
دست گذاشتم روی دهنم که خنده مو کنترل کنم
_امیرمحمد : بیا اینم بیسکوییت
_ بچه ها عمو اینا منتظر نشستن بریم دیگه
وقتی وارد خونه ی قدیمی مون شدیم بچه ها نگاهشون تو پذیرایی چرخیدو با دیدنش به سمتش پرواز کردن و بماند که چقدر بچه ها رو بوسیدو تو بغلش گریه کردند
زینب چسبیده بود بهشو چنان با سوز حرف میزد و میبوسیدش که اشک هممونو درآورد
خاله شکوه و رضوان کنار در آشپزخونه بودنو صورتشون خیس از اشک بود
آقا حامد و آقا مجتبی هم تقریباً نزدیک به امیرحسین ایستاده بودند اشک تو چشماشون جمع شده بود
و البته همه مون نگران بودیم با این هیجانی که الان داشت حالش بد نشه اما در عین حال توان اینکه جلوشونو بگیریم نداشتیم ، بچهها حق داشتند بعد از این همه دوری خودشونو تو بغلش جا کنن و از دلتنگیهاشون بگن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت972
تو همین افکار بودم که امیرحسین گفت : عزیزای دل بابا نمیخوان بیان بغلم ؟؟؟
رد نگاهشو گرفتمو به پایین پام رسیدم ... هادی به پام چسبیده بود و زهرا هم رفته بود زیر چادرم و مهدی هم پشتم قایم شده بود
فندقای دوست داشتنی من هنوز حافظه بلند مدتشون اونقدری تکامل پیدا نکرده بود که بتونند پدرشونو به یاد بیارند ، حتی زهرا که تا چند وقت بعد از رفتنش اون همه بیتابی میکرد عکس العملی نشون نداد
همیشه موقع دیدن غریبهها اینطور بهم میچسبیدند و این یعنی امیرحسین کاملاً براشون غریبه بود
_ من : بچه ها بابا امیرحسینه همونی که این چند وقت تصویری باهاش حرف میزدید
خودشونو بیشتر بهم چسبوندن که
امیرحسین گفت : رضوان جان اون بستنیها رو از تو یخچال میاری بی زحمت
رضوان بستنی ها رو آوردو داد دستش
_ به به ببینید اینا مال کیه ؟
زینب : آخ جون یادت بود من بستنی عروسکی دوست دارم بابایی
_ بله ، مگه میشه یادم بره عزیز دل بابا چی دوست داره
بعد به امیرمحمد و امیرعلی هم بستنی هاشونو داد
و اولین نفر ، قلقلی کوچولوم (مهدی ) از کنار چادرم سرک کشید و به دست امیر حسین نگاه کرد
_ اگه گفتین این یکی مال کیه ؟
آقا مجتبی : فکر کنم مال منه داداش
امیرمهدی از پشت چادرم گفت : نه مال منه
صدای خنده ی همه مون بلند شد
_ هرکی بستنی میخواد باید بیاد ی بوس به بابا بده
زینب که دوباره امیرحسینو بوسید دیگه شکمو کوچولوم طاقتشو از دست داد ... دم گوش هادی چیزی گفت و شروع کردند به مشورت
آقا حامد : انگار میخوان اورانیوم غنی کنند ، ی بستنیه و بغلشم ی بوس ناقابله دیگه
بعد از مدتها از ته دل خندیدو برق چشمای مشکیشو به وضوح میشد دید وقتیکه امیرمهدی و امیرهادی به سمتش قدم برداشتند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
اون قلقلی تونو بدید من ی گاز ازون لپش بگیرم که اون امیرهادیو هم راه انداخت و بابا شو خوشحال کرد 😊
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌زندگی توی آخرالزمان خیلی سخته..
#امام_زمان❤
#استاد_رائفی_پور🌱
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
'♥️𖥸 ჻
#سلام_امام_زمانم~🦋
لِذَتوُصلنَدانَدمَگَرآنسُوختِهای
کِهپَساَزدوریبِسیار،بهیاریبِرسَد!...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#آقا_سلام🙋♂💗
السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن
وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن
و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
@salambaraleyasin1401
سخنرانی - دکتر سعید عزیزی.mp3
34.48M
🔻فضل یا توجه خاص یعنی چی؟
🟣یکی ازراه های جلب فضل خدا #توسل هست.
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههشتم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
شریان بند را دوباره بستم و ضربه زدم. کاش اینبار وصل شود! چه زود مرغ آمین برای برآورده کردن دعایم پر کشید و حرفم را به خدا رساند...
نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم.
_تموم شد!
نفسش را آرام رها کرد. راست ایستادم و سر بلند کردم. انعکاس نور را در اشکهای نشسته زیر پلکش دیدم.
گریه میکرد؟!
خواستم ازش دلجویی کنم که دکتر نیکنام را دیدم. با عجله به سمت اورژانس میآمد و با چشم دنبال کسی میگشت. با دیدن ما مسیرش را عوض کرد و طرف تخت آمد.
نگاه نگرانش، اول از همه روی دخترک نشست.
_چطوری باباجان؟
چشمهایم گرد شد و صدایم برای پرسش بلند.
_باباجان؟!
خم شد و پیشانی دخترکش را بوسید.
_ چت شد تو؟
سر بلند کرد و جواب سوالش را از مادر دخترک خواست.
_باز حمله بهش دست داد.
اخمی کرد و دخترش را توبیخ:
_نگفتم هیجانات، استرس و...
برات سمه؟
دختر مظلوم شده بود. سرپرستار جرئت پیدا کرد و سوال من را پرسید:
_دکتر؟ نسبتی با شما دارن؟
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهنهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
نیکنام که انگار یادش افتاده باشد کسانی به غیر از خودشان هم اینجا هستند؛
برگشت و شرمنده به ما نگاهی انداخت.
_بله دختر و خانمم هستن.
چشمانم بیشتر از این گشاد نمیشد. دهانم باز مانده بود. دختر دکتر نیکنام و این همه حیا؟
جلل الخالق!
دستش را سمت من به نشانهٔ تشکر، دراز کرد و خاضعانه گغت:
_ممنون دکتر.
گرم دستش را فشردم و سعی کردم لبخندی به رویش بزنم. از تعجبم هنوز چیزی کم نشده بود.
_خواهش...خواهش میکنم.
رو کرد به خانم فلاح و پرسید:
_فشارش چند بود؟
خانم فلاح خودش را جمع و جور کرد و سریع جواب دکتر را داد.
_ نه رو شیش.
با تمام شدن حرف خانم فلاح، با چشمهای تیز و خشمگین، دخترش را نشانه رفت.
_حلما!
اسمش حلما بود!
بردبار؛
شکیبا؛
با صبر...
شانهی دکتر را گرفتم و او را سمت خودم چرخاندم. آرام برایش لب زدم.
_یه چند لحظه. خانم فلاح شما یه نوار قلب بگیرید.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر غذایی که میخوریم
هر فکری که میکنیم
هر معاشرتی که داریم
همه دارن یه چیزی رو به جسم و ذهن و زندگی ما وارد میکنن، پس مهمه که این ورودی ها سالم باشن تا بتونیم سلامت جسمی و فکری و روحی خودمون رو تامین و تضمین کنیم
«مراقب ورودی های زندگیمون باشیم»
حال و احوالت چطوره دوست خوبم؟
امیدوارم زندگی پر از آرامشی برای خودتون رقم بزنید🌱💗
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «سختیها زیاد گَشته...»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 منجی زمانی ظهور میکند که مردم به بنبست ایدئولوژیک میخورند.
#آخرالزمان
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت973
اما بر خلاف پسرا زهرا با بستنی گول نخورد و نرفت ؛ بغلش کردمو روی مبل تک نفره نشستیم و محکم بهم چسبید
_ رضوان : زهرا جان شما بستنی نمیخوای ؟
زهرا هم سری بالا انداخت و امیرحسین گفت : اذیتش نکنید این چشم عسلی مثل مامانش زیاد ناز داره باید سر فرصت حسابی نازشو بکشم
خندم گرفت و سرمو از خجالت دیگه بلند نکردم
***
فردای اون روز آقا مجتبی صبح زود با ی کارگر اومد خونمونو به گفته ی امیرحسین بین دو تا حیاط ی در کوچیک کار گذاشت تا مجبور نباشیم برای رفت و آمد مدام تو کوچه بریم
چند روزی به همون منوالی که خودش خواسته بود گذشت و سخت سر موضعش ایستاده بود ؛ از اینکه زیاد نزدیکش بمونیم حس میکردم خیلی میترسه اما با تموم اینا خوشبختانه کارشو شروع کرده بود و وضعیت روحیش بهتر بود
تا اینکه به بچهها قول داده بودم ی روز با هم نون کشمشی درست کنیم و بالاخره امروز گیرم انداخته بودند
وسط پذیرایی رو فرشی انداخته بودم و هر کدوم از بچهها با خمیر یک شکلی درست میکردن و میگذاشتن تو سینی فر
حسابی مشغول بودیم که در باز شد و امیرحسین زهرا به بغل اومد تو
و به معنای واقعی همه مون ذوق مرگ شدیم
_ سلام خوش اومدی
_ سلام به به اینجا چه خبره ؟!!!
بچهها ذوق زده بلند شدن و رفتن طرفش ، اونقدر سفارش کرده بودم که طفلیا آویزه ی گوششون شده بود که نباید با دیدنش صداشونو ببرن بالا سه قلوها هم خوشبختانه همیشه به بزرگترا نگاه میکردند و دنباله رو کارهای اونا بودن ، از خوشحالی نمیدونستم چه کار کنم دستپاچه گفتم :
_ ببخش خونه به هم ریخته ست ، نون کشمشی درست میکنیم اگه خبر میدادی زودتر کارمونو تموم میکردیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت974
_ امیرحسین : اتفاقی شد
بنده پشت لب تاب نشسته بودم که متوجه شدم یه جوجه ی لپ قرمزی داره سعی میکنه در ورودی خونه رو باز کنه
ازش پرسیدم : زهرا خانوم برای چی اومدی اینجا؟
اون مرواریدای سفید تو دهنشو بهم نشون داد و گفت بیا بریم با عسل خانم چایی بخوریم ، هیچی دیگه ... ما هم اومدیم با عسل خانم چایی بخوریم
_ زهرا ؟؟!!!!
_ بله دیگه همگی مشغولید ؛ حواستون به کل از بچه پرت شده اونم اومده پیش من
_ چطوری؟؟ زهرا چطوری رفتی پیش بابا ؟؟؟؟
_ از همون دری که شما یادتون رفته ببندید تشریف آورده
_ من که همیشه در اونجا رو قفل میکنم ؛ حتی همون موقعی که خاله میره پشت سرش میرمو در بیرونو هم قفل میکنم
_ پس حتماً این ولوله کوچولو پرواز کرده بله ؟
_ زهرا : پَل ندارم تِه ( پر ندارم که )
_ پس از کجا رفتی مامان جون ؟
_ اَژون دره
گذاشتش پایین و بچهها رو یکی یکی بوسید نشست روی مبل
_ پس یکی کلیدو برداشته اومده اونور ؛ خب بچهها بگید ببینم کی اومده ؟؟؟
_ زینب : ببخشید من اومدم
یادم رفت درو ببندم
با تعجب پرسیدم چرا آخه زینب ؟؟؟
بغض کرده گفت : دلم برای بابایی تنگ شده بود رفتم از پشت پنجره دیدمش
_ عزیزم ما که هر روز میریم دیدنش تازه بعد از اینکه نونمون آماده شد میخواستیم بریم پیش بابا
_ میدونم ، اما من خیلی دلم تنگ شده بود
اشک تو چشمای کوچولوش جمع شد و ادامه داد : کمه ... خیلی خیلی کمه مامان دلم اون قدیما رو میخواد دلم میخواد همیشه پیش ما باشه
امیرحسین بهم نگاهی انداخت و اشکای منم که معطل یک تلنگر کوچیک بود برای سرازیر شدن
به زور لبخندی زد و بغلش کرد
_ انشالله اینجوری نمیمونه بابا جون حالم که خوب بشه حتی یک روزم اونور نمیمونم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ای جانمممم زینب یواشکی میرفته تا برادرشو ببینه ☺️
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
16.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هی نرو سراغ اینو اون
تا موقعی که با خدا در میونش نذاری حل نمیشه ...💙
شبتون بخیر و در پناه خدای مهربون ✨
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهدهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
نگرانی در چشمانش موج میزد. بازویم را گرفت.
_چیزی شده؟!
سعی کردم با آرامش با او حرف بزنم.
_شما خودتون با تجربهتر من هستید. این رنگ صورت و این حال برای دختر شما یعنی ناراحتی قلبیشون خیلی حاده!
با اومدن نوار قلب و اکو میتونم دقیقتر بگم...ولی احساس میکنم نیاز به عمل داشته باشند.
شانههای دکتر افتاد و صورتش آویزان شد.
_حلما مشکلش مادرزادیِ. این چند وقته بیشتر هم شده. پیش دکتر زندی هم بردم آزمایشهاش رو، همین نظر شما رو داد.
متأسف شدم. چرا دختر به این جوانی باید از این موضوع رنج ببرد؟!
_توکل بر خدا.
اما بازم جواب قطعی نمیشه داد نیاز به بررسی داره.
دکتر سری تکان داد و گفت:
_اره، انشاءالله که درست میشه ممنونم...
________
"حلما"
با صدای اذان روی تخت نشستم. خستگی هنوز توی تنم مانده بود. دستم را بالا کشیدم و قلنجم را شکستم.
بلند شدم و سمت در اتاق رفتم. هوای گرفته و تاریک دم صبح، جون میداد برای یک خلوت عاشقانه و عارفانه!
مامان توی آشپزخانه مشغول وضو بود و بابا هم تازه از خواب بیدار شده بود.
_سلام خونوادهی مؤمن و سحرخیز من!!
مامان موقع وضو، زیر لب "اناانزلنا" میخواند. با لبخند خیرهام شد و مسح سرش را کشید.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهیازدهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
_سلام به روی ماه نشستت. بهتری؟
سرم را تکان دادم و دستانم را به بالا کشیدم تا خستگیام در برود. بابا خمیازهکشان وارد هال شد و به من نگاه کرد.
_سلام بابا جان.
جواب سلام بابا را هم به گرمی مامان دادم و راه افتادم طرف سرویس. وضو، نماز و خواندن دعای عهد یک نیمساعتی وقت برد. قِبراق و با روحیهای عالی، مانتوی راحتی خردلیام را تن کردم. با شلوار مشکی و روسریِ آجریام، تیپم را تکمیل کردم.
_امروز میخوای بری مدرسه؟
بمون یکم استراحت کن!
بینیام چین خورد. از داخل آینه، چشمهای نگران مامان را شکار کردم.
_حلما قربون دلنگرونت بره. خودت که میدونی، من آدم رو تخت خوابیدن و استراحت کردن نیستم، کرخت میشم!
پشت دستش را مالید.
_خدا نکنه! یکم درکم کن، دارم از نگرانی میمیرم. یه وقت دوباره حالت بد بشه چی...
روسریام را لبنانی کردم و با گیره ثابتش کردم.
_خدانکنه عزیز من!
مامان جلو آمد و ملتمس دستم را گرفت.
_حلما جان! حداقل تو مدرسه بحث نکن، تو خیابون هم خیلی مراقب خودت باش.
با بوسیدن گونهٔ مامان و خداحافظی از بابا، راهی مدرسه شدم. صدبار هم که این راه تکراری را بروم و برگردم بازهم ذوق روزهای اول را دارم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
..
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهدوازدهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
پشت در بزرگ مدرسه، ترمز کردم. دستم را روی فرمان گذاشته و بوق ریزی زدم که آقای سلیمانی سریع بیرون آمده و در را برایم باز کرد.
_سلام خانم نیکنام.
نگاهی به چهرهٔ آقای سلیمانی انداختم. با اینکه چهل سال بیشتر نداشت ولی موهای جو گندمیاش او را سن و سالدارتر نشان میداد.
لبخند را روی لبم سنجاق کردم:
_سلام خانم ازغدی اومدن؟
سرش را تکان داد.
_بله، بفرمایید.
ماشین را گوشهای پارک کردم و پیاده شدم. تک و توک بچهها وارد میشدند. کولههای افتاده و موهای پریشانی که از زیر مقنعه سُر خورده و بیرون ریخته بود.
ریموت ماشین را زده و وارد سالن شدم. دوتا از دانشآموزها جلوی در دفتر منتظر خانم ازغدی بودند. سمت دفتر دبیران رفتم. سهرابی و تولّی کنار هم مشغول نوشیدن چای بودند.
تقهای به در زدم و داخل رفتم. رو به آنها بلند سلام دادم.
_سلام.
سهرابی نیملیوانیاش را پایین آورد و سلام داد. تولّی هم قند را گوشهٔ لپش هل داد و جوابم را. خودم را روی صندلی چرمی انداختم. هنوز نفسم بالا نیامده، مدیر وارد اتاق شد. به احترامش، پیش پایش بلند شدم.
_سلام خانم حیدری.
چادر را از سر کَند و به جمع سلامی داد. پشت میزش نشست. مستخدم را صدا زد.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراحل ثبتنام عقد در حرم مطهر امام رضا(علیه السلام)
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
19.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 امام زمان (عج) بین مردم است❗️
🔰#دکتر_سعید_عزیزی
🔷#ظهور
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌙
#عشق_جانم💞
🎥اولین قدمی که میتوانیم برای امام زمان(عج) برداریم چیست؟
🔰#استاد_عالی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401