1_14691977390.mp3
34.5M
خطبه فدکیه
در این ایام که منتسب به حضرت زهرا سلام الله علیه هست خوبه که برای یک بار هم شده خطبه فدکیه حضرت زهرا سلام الله علیها رو بخونیم یا گوش کنیم تا حقی به گردنمون نباشه
این صوتی زیباکه براتون میفرستم خطبه فدکیه ایشون هست که به عربی وترجمه فارسی با معانی والقاب زیبا خونده شده
چه خوبه که درفضای خونه پخش بشه تا همه اعضای خانواده از برکات ومعنویات این خطبه فیض ببرند ان شاءالله🤲
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ببیـــن مادر ببیــن احوالمـو که
مثل موی تــو پریشـــونـــه.. 🥺😓
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
ز همه دست کشیدم که تو باشی همهام
با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد ...
‹ 💙⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
به رسم ادب،
امروز را با سلام به تو آغاز میکنم:
"سلام برمادرخوبی ها"
هرگاه به هر امامي سلام دهيد
خود آن امام جواب سلام تان را ميدهد
ولي اگر کسي بگويد:
“السلام عليک يا فاطمه الزهرا(س)”
همه ي امامان جواب ميدهند …
مي گويند: چه شده است که اين فرد نام مادرمان را برده است !؟
السَلامُ عَلَیکٍ یافاطِمَةُالزَّهراء(س)
یابِنتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّةَ عَینِ الرَّسوُل
تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد
هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد.
قلبــ مــرا هـواے تو پر مےڪند
باهرسلام با حـرمـٺ حال مےڪند
دارم یقین ڪه حضرٺِ عالےجنابِ عشق
ڪربُـــبَلا نصیــبِ من امسـال مےڪند
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله..🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز باشه،صبح باشه،صبحونه آبگوشتم باشه☺️☺️
اونم همچین لوکیشنی😎😎
بفرست برای اونی که عاشق دیزی وآبگوشته🙂
شما صبحونه آبگوشت یا دیزی میخورید؟
من که خیلی دوست دارم
🌲جنگل های زیبای درازنو🌲
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part105
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دکتر چشمآبی"
غلتی زدم و پلکم لرزید.
چشم باز کردم و دور و اطراف را نگاه کردم.
میز، تخت و حلما...
دستم را ستون بدنم کردم و نشستم.
خمیازهٔ بلندی کشیدم و به حلما خیره شدم. متکا را زیر دستهایش گذاشته و نشسته خوابش برده بود.
متعجب از رختخواب بلند شدم و سمت تخت رفتم. دست انداختم زیر گردن حلما و او را آرام روی تخت دراز کردم.
موهای خرمایِ وحشیاش، دورش ریخته بود. آرام انگشتانم را روی موهایش کشیدم.
زیر لب زمزمه کردم:
_خدا میدونه که چقدر دوستت دارم، عسلیخانم!
_منم دوستت دارم دکی جنتلمنِ من!
گرد شده نگاهش کردم.
غلتی زد و با لبخند پلکش را باز کرد.
با خندهای لپم را کشید.
_بیدار بودم کوچولو!
لبم را به دندان گرفتم.
زندگی با این شیطونخانم یک اعصاب آرام میخواست...
_بیدار بودی و خودت نخوابیدی؟
لبش را غنچه کرد و لوس گفت:
_تا تو هستی چرا من!
دست به سرم گرفتم و ناله زدم:
_نونت نبود؛ آبت نبود؛ زن گرفتنت چی بود؟!
حلما با حرص لگد به پایم زد ولی چون لبهٔ تخت نشسته بودم، تعادلم را از دست دادم و از تخت پرت شدم پایین.
_آخ!!!
وحشت زده از تخت پایین آمد و کنارم نشست.
_خاک به سرم علی، چیشدی؟
خواستم بگویم که خوبم؛ فقط کمر و سرم ترکید که...
در چهارطاق باز شد و مامان و سوگند متعجب به ما خیره شده بود.
با درد بلند شدم و نشستم.
حلما با خجالت و نگرانی از من فاصله گرفت. مامان عجیب به ما دوتا خیره شد.
دست به کمرش زد و کمی عصبی به ما توپید:
_میخواین شیطنت کنید خب آروم بکنید قبض روح شدم!
حلما لبو شده بود. مامان برگشت و رفت.
سوگند در حال انفجار بود از خنده.
کمرم را ماساژ دادم.
_دِ نخند ببینم!
_چیکار میکردین؟
یهو صدای بوم اومد پایین.
با دست حلمای سر به زیر را نشانش دادم.
_از این زنداداشت بپرس.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part106
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دکتر چشمآبی"
سوگند مثل من حلما را نشان داد و گفت:
_این؟!
اینکارا از این سر نمیزنه؛ خودت یه کاری کردی!
ابروهایم را درهم کشیدم.
_این از خواهرمون خدایا شکرت!
زنمون با لگد منو پرت میکنه؛ خواهرمونم میگه هر چی هست زیر سر توعه...
صدای حرصی و خفهٔ حلما آمد.
_علی...
لبخند دنداننمایی زدم.
_جانِ علی؟
سوگند چشمهایش را لوچ کرد.
روحیهاش بهتر شده بود. دکتر گفته بود فضای شاد و گرم خانواده به تکمیل درمانش کمک میکند...
_دیدی گفتم کرم از خود درخته؟
اخطاری سوگند را صدا زدم.
که شانه بالا انداخت. سمت در خروجی رفت.
_زودتر بیاین پایین. میز رو چیده مامان.
سوگند بیرون رفت. حلما دست به سرش گرفت.
_چرا همش اینجوری میشه؟
دست به کمر، بلند شدم.
_چه جوری میشه؟
سر بلند کرد و با عسلیهای لرزان گفت:
_همش آبرومون میره.
دستم را در هوا پرت کردم.
_بیخیال؛ یادشون میره.
مهم من و توییم که خوشیم!
دستم را سمتش دراز کردم.
_حالا بدو بریم که معدهم داره سوراخ میشه.
لبخند لرزانی زد و دستم را گرفت.
کشیدمش که ایستاد. طرهای از موهایش را که توی صورتش ریخته بود، پشت گوشش فرستادم.
_به خاطر این چیزا خودت رو اذیت نکن؛
لحظههای خوب رو از دست میدی!
سرش را تکان داد. شیطنتم گل کرد.
_ای کاش همیشه خجالت بکشی.
متعجب و سوالی نگاهم کرد.
آرام کنار گوشش پچ زدم:
_آخه خیلی رام و مطیع میشی!
دست انداخت و گوشم را پیچاند.
_ببین خودت نمیذاری و پررو میشی!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part107
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دخترک عسلی"
گروهها و کانالها را بالا و پایین میکردم که اسم پونه روی صفحه نقش بست.
با لبخند جواب دادم.
_بهبه پونهخانم از این ورا، نه زنگی نه پیامی.
با صدایی خشدار و گرفته جوابم را داد.
_سلام، فعلا که تو خوشی و وقت نداری.
متحیر گفتم:
_پونه خوبی؟
صدات چرا اینجوریه؟
تکه انداخت.
_از احوالپرسیهای شما عالیم.
ناراحت بلند شدم و داخل اتاق قدم زدم.
_چرا تیکه میندازی؟
اتفاقی افتاده؟!
بیربط پرسید:
_کجایی؟
به دور و برم نگاه کردم.
_خونهٔ علیاینا.
_اها پس همونه وقت نداری،
دورهٔ نامزدی و...
لبم را کج کردم و با حرص لب زدم.
_میشه کنایه نزنی حرف بزنی؟
_مامان صدام میکنه.
کاری نداری خداحافظ...
قبل از اینکه قطع کند، سریع گفتم:
_به جان خودت؛ اگه قطع کنی و نگی چی شده دیگه اسمت رو نمیارم.
چند لحظه مکث و سکوت...
نفسی کشید. گوشی خش برداشت.
صدای پونه هم؛
بغض کرده بود...!
_یادته یه بار گفتم یه پسرهس جدی جلو اومده؟
نامطمئن گفتم:
_رضا؟
_آره.
لحنم را کشیدم:
_خب؟
پوزخند زد. صدایش تَر شد.
_هیچی دیگه، آقا زن یه چشم دوست ندارن. پسند خودشون و خونوادهشون نشدم!
میگه قول و قرارامون برای قبل این اتفاق بوده...
هین کشیدم.
دلم برای پونهام آتش گرفت...
_پونه...
هق زد و بینیاش را بالا کشید.
_میبینی؟ چقدر بدبختم من؟
خدایا میبینی منو؟
دارم میسوزم حلما...
با هقهق او منم اشک ریختم.
_چی بگم که آروم بشی؟
تروخدا گریه نکن پونهم!
قربونت برم من، لیاقتت رو نداشت عزیزم. این اتفاق دست تو نبوده؛ توی ظاهرت تغییر ایجاد شده نه توی اخلاقت که.
مطمئن باش یکی میاد که قدرت رو کامل بدونه!
تروخدا گریه نکن.
بوق بوق بوق...
تماس قطع شده بود. گوشی را پایین آوردم.
ناراحت به صفحهٔ مشکیاش زل زدم.
پونهٔ من...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
برای خرید وی آی پی
40 تومان
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از اینکه دنبال یه همسر خوب باشی اول خودت یک همسر خوبی باش👌
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایام هفته دلچسب🤣🤣🤣🤣
شَمبَه تون بخیر عشقا 🤪
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا یادبگیرید!
بشنویم از سخن دکتر
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1060
_ نه ... راستش دخترم خیلی گل دوست داره ، ازم قول گرفته هر وقت موکلام به عنوان تشکر برام گل آوردن نزارم اینجا بمونه و براش ببرم خونه
_ خدا نگهش داره براتون
_ تشکر
_ پس بدید من براتون میارم
_ زحمت میشه
_ نه خواهش میکنم چه زحمتی ، فقط چند لحظه صبر کنید من لپ تابمو از ماشین بیارم ی چیزایی رو باید ببینید
_ باشه ، فقط زودتر بیایید
لپ تابو که برداشت از خیابون با هم رد شدیم ، در ورودیِ کافه رو برام باز کرد و اشاره کرد اول من وارد شم
_ خدا رو شکر فردا تموم میشد و مجبور نبودم دیگه این کاراشو تحمل کنم
_ بریم اون سمت بشینیم ؟
جای مناسبی بود برای وسایل زیادمون ، بدون اعتراضی به سمت اونجا قدم برداشتم و نشستم
روبروم نشست و گفت چیزی میل دارید ؟
_ خیر ، لطفا ادامه ی کارمونو پیش ببریم من وقت ندارم بچه ها منتظرم هستند
_ دیگه ی نسکافه و کیک کسی رو نکشته که
_ لطفا شروع کنیم آقای مهر آذر
پوشه رو باز کردم و سرم به مدارک گرم شد ، یکی یکی میخوندمشون و اونایی که برای فردا احتیاج بود رو میگذاشتم کنار تا با خودم ببرم خونه
حسابی مشغول شده بودم ، که یک برش کیک شکلاتی و یک لیوان نسکافه جلوم قرار گرفت ، سرمو بلند کردم که خندید و بلافاصله گفت :
_ به خدا من تو گشنگی هیچی حالیم نمیشه ، خواهشا حیطه ی کاری حسابش کنید
خندم گرفت
_ شما بفرمایید من عجله دارم باید اینا رو زود جمعش کنم برم خونه
_ همینطور که کارتونو انجام میدید بخورید ، وقتی نمیگیره
_ دستتون درد نکنه
_ نوش جان
میگم ... خانم صبوری این فولدرو ببینید هر فایلی که لازم بود رو بگید که من علامت بزنم و فردا پرینتشو بیارم دادگاه
_ باشه باز کنید ببینم
لپ تاپشو گرفت به سمتم و اومد صندلی نزدیکم نشست ؛ اما با فاصله چون اونقدر این چند وقت ضد حال خورده بود که دیگه کاملاً متوجه حساسیتهام شده بود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1061
همینطور یکی یکی فایلها رو باز میکرد و من بعد از اینکه میخوندمشون نظرمو میگفتم
فایل بعدی رو که باز کرد ، صفحه ای ظاهر شد که درشت داخلش نوشته بود " سروش خر است "
ابروهام پرید بالا
با تعجب چند ثانیه به مانیتور خیره موند و یک دفعه صدای خندش بلند شد و منم خندم گرفت ، دستمو به حالت مشت گذاشتم جلوی دهنم تا خودمو کنترل کنم
_ این کار پیامه ( پسرِ دایی مرتضی ) با هم رفته بودیم سوئد ؛ شبش من خیای خسته بودم خوابیدم اون بیشعورم لپتاپو گرفت و گفت : خیالت راحت من همه رو برات بارگذاری میکنم که نتیجه ی اعتمادم شد این !
_ مشکلی نیست ... ازین شیطنتا زیاد شنیدم از آقا پیام
_ عه پس تو فامیلم از این خل بازیا در میاره !
خندیدم و فایل بعدی رو خودم باز کردم و شروع کردم به خوندن
بیخبر از اینکه کسی تو اون کافه نشسته و تموم رفتار هامونو داره مو به مو تماشا میکنه
با صدای زنگ گوشیم سرمو از رو لپتاپ بلند کردم ، بچهها بودند
تماسو که وصل کردم صدای زینب تو گوشم پیچید
_ سلام مامانی
_سلام عزیزم
_پس چرا نمیای خونه ؟
_ گفته بودم امروز کارم طول میکشه دخترم
_ ساعت ۹ شبه ، خیلی دیر شده ، زهرا همش بهونه میگیره میگه مامانو میخوام
_ دیگه چیزی نمونده تا چند دقیقه دیگه راه میفتم
_ مامان اون گُلی که ظهر گفتی یادت نره ها
لبخندی رو لبم نشست
_ نه عزیزم یادم نمیره میارم برات
اومدم قطع کنم که صدای امیر مهدی رو شنیدم
_ ماما بستنی هم بِخَلیا
_ باشه پسرم میخرم براتون ،حالا قطع کن که من به کارم برسم
_ ژودی بیا
_ چشم ، دیگه قطع کن مامان جان
دست به سینه نشسته بود و نگاهش به کیبورد لپتاپ ... به گمونم تموم حواسش به صحبت من و بچهها بود
_ ببخشید معطل شدید
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
بیخبر از اینکه کسی تو اون کافه نشسته و تموم رفتار هامونو داره مو به مو تماشا میکنه
یا خداااااا ... کیه که داره نگاهشون میکنه
😱😱
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من فنجانی چای واوحَبه قندِ من است..
غیرمن کسی ذوبَش نمی کند؛
وبدونِ او شیرین نمیشوم💗🔗
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسی نون دلشو میخوره 👌✅💚
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️تاثیر روابط دختر و پسر در ازدواج
⛔️ناز و نیاز قبل از ازدواج
💔اگر دخترها به خواستگاری برن چی میشه؟
❌سهل الوصول نباش ؛ ناز داشته باش...
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخـــلاق
🎬 جنگیدن ساده است! و سکوت در فتنه ها سخت !
🎙️استاد شجاعی
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part108
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دخترک عسلی"
خودم را روی تخت انداختم.
مغموم به صفحهٔ گوشی خیره شدم.
پونهٔ همیشه خندان من حالا پژمرده بود...
دلم گرفته بود.
حق پونه و زندگی پونه نبود که چنین بلایی به سرش بیاید.
خدایا میبینی دیگه...
ظلمی که در حق سرنوشت این دختر شده را میبینی؟
در اتاق باز شد.
سوگند داخل سرکی کشید.
_ اینجایی؟
با همان چهرهٔ وا رفته به دخترک رو به رویم خیره شدم.
_آره عزیزم کاری داشتی؟
به بیرون اشاره زد.
_من نه؛ ولی مامان میگه بیا.
_اها باشه یه چند دقیقهٔ دیگه که بهتر شدم میام.
ابرو بالا انداخت و نگاهی در صورتم گرداند.
_مگه بدی؟
دست به موهای فرّارم کشیدم و تارهای بازیگوشش را داخل کشم فرستادم.
_ها...آره یه چند دقیقهٔ دیگه میام.
بیاجازه داخل آمد.
همین بیست و چهار ساعتی که کنار سوگند بودم، کافی بود تا روح لطیف و مهربان دخترک رو به رویم را بشناسم.
هنوز حائل بینمان شکسته نشده بود؛
سوگند فاصله میگرفت...
محبت کردن و دیدن میخواست، اما از راه دور!
لبهٔ تخت نشست، خیره به رو به رو.
_اتفاقی افتاده؟
با یادآوری پونه، بغضم گرفت.
صدای زخمیام به گوش سوگند رسید.
_برای دوستم.
خنثی بود، در برابر بغض خفتهام.
_چه اتفاقی؟
دست کشیدم به بینیام و آن را بالا.
_یه ماه پیش سر این شلوغیا چشمش رو از دست داده.
لبش را گزید.
_هر دو؟
_یکیش.
_خودت میگی یه ماه پیش.
پس چرا الان گریهش رو میکنی؟
زانوهایم را توی شکمم جمع کردم.
چانهام را به آن تکیه دادم.
_به خاطر چشمش، اون پسری که دوست داشته رو از دست داده.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part109
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دخترک عسلی"
بیتفاوت گفت:
_پسره هم باهاش اوکی بوده؟
_هوم.
_بعد حالا ولش کرده؟
_اوهوم.
پاهایش را جمع کرد و عقب رفت.
تکیه اش را به دیوار داد و پاهایش را دراز کرد.
دست به سینه شد.
_بهتر...
اونی که تو شرایط سخت میذاره میره همون بهتر بره.
بهش بگو خیلیم از این موضوع خوشحال باشه.
سرم را سمتش برگرداندم.
_به خاطر این میسوزه که دیگه کسی سراغش نمیاد به خاطر چشمش.
_اونیکه جنس شناس باشه میاد.
نگران نباشه.
کامل چرخیدم طرفش.
_مطمئن حرف میزنی!
آهی کشید.
دختر بیست و هفت هشت ساله را چه به آه کشیدن!
_منم فکر میکردم هر چی خوشگلتر و ترگلتر، خاطرخواه بیشتر؛ اما بعداً فهمیدم اینا همه مگس و مورچهٔ دور شیرینیان.
شیرینی تموم بشه اینام جلو پلاسشون رو جمع میکنن و میرن.
نگاهش را به دستهایش داد. انگشتانش را بهم گره زده بود.
_انقد دیدم دخترایی که توی خوشگلی لنگه نداشتن و به قول خودمون، جنتلمنایی دنبالشون بود، بیا و ببین، ولی یا همشون آرزوی مرگ میکردن، یا فرداش خبر میومد خودکشی کردن!
نقطهٔ اشتراکش با علی را به من دوخت.
_میدونی قبل از اینکه برم هلند، فکر میکردم اینجا دارم هدر میشم.
ولی با دیدن اوضاع اونور به نتیجه رسیدم ایران اگه به دورهٔ قبل از تمدنم برگرده خیلی بهتر از خارجه.
متعجب گفتم:
_چرا؟
اونجا اینهمه آزادی و تکنولوژی هست که...
پوزخند صدا داری زد.
_آزادی؟
نمونهٔ تمدن آزادی منم!
سرش را تأکیدی تکان داد.
_آزادی هست ولی برای مردا.
برای پولدارا...
باورت نمیشه آزار رسوندن به زنها اونجا قانونیه!
دهانم باز ماند.
_واقعا؟
_اون اوایل منم باور نمیدم، تا اینکه با دوستم قرار شد از طرف منطقه نور قرمز بریم توی آمستردام.
حالم داشت بهم میخورد از چیزایی که میدیدم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part110
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دخترک عسلی"
متحیر نگاهش کردم.
_اینارو نمیدونستم من. همشون راسته؟
یکجوری نگاهم کرد که جوابم را گرفتم.
ناگهان تصویر چشمهایش عوض شد.
شده بود به دلگیری، تابلویی از غروب دریا...
حسرت زده لبهایش را جنباند.
_قدر عشق و محبت علی رو بدون.
پنج ساله دارم برای یه نگاه محبتآمیز دیگه ازش؛ دست و پا میزنم!
خوشحالم برادرم کنارت میخنده، خوشحالم کنارت آرومه!
فقط از این میسوزم که به عنوان یه دختر همهٔ اینا رو داشتم و بهشون پشتپا زدم.
دستش را نرم گرفتم.
_ولی علی هنوزم دوستت دارم.
تو تنها خواهرشی...
لبخند پر دردی زد.
_اگه برای دلخوشی من گفتی ممنون!
ولی واقعیت چیزی عکس اینه...
اگرم هنوز علی دوستم داشته باشه با کاری که من کردم چیزی مثل قبل برنمیگرده.
سرم را تکان دادم.
_درسته چیزی مثل قبل نمیشه؛
چون نه تو سوگند قبلی هستی نه علی.
باید با همین علی و سوگندی که الان هستید دوباره بهم جوش بخورید.
خسته خندید.
_این روحیه و امیدت رو دوست دارم.
چند لحظهای سکوت شد.
چراغ گوشیام روشن و خاموش شد. وسوسه شده بودم که پیام را باز کنم. این حس به من غلبه کرد.
پیام را باز کرده و وارد کانال شدم که ایکاش نمیشدم...!
فیلم دانلود شد و صحنه بالا آمد...
کربلای مجسم بود!
یکی با قساوت تمام روی سینهٔ بر.هنهٔ پسر جوانی میپرید!
یکی دیگر پای آن را گرفته و میکشید...
این قوم وحوش ایرانی بودند؟!
حس کردم، تیری در قلبم فرو رفت.
نفسم بالا نمیآمد. قفسهٔ سینهام میسوخت. حس از اندامهای بدنم رفته و گوشی از دستم افتاد.
انگشتانم روی سمت چپ س.ینهام چنگ خورد. همان جایی که قلب رو به احتضارم نشسته بود...
لبهایم بهم میخورد و چشمهایم از درد روی هم افتاده بود.
به رو تختی چنگ زدم...
صدای پرسشی سوگند آمد.
_حلما...
من را سمت خورد چرخاند و با پلکم نیمباز شد. سوگند وحشت زده هین کشید و به صورتش زد.
سمت در بلند داد زد:
_علی!!!!!
صدای دویدن پاهای کسی و بعد چهرهٔ آشفتهٔ مردم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
14030918 سوریه.mp3
10.68M
و اما #سوریه...
⭕️خیلی فوری⭕️
سخنان حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی دربارۀ تحولات اخیر سوریه
❌دوستان خوبم حتما گوش کنید و منتشر کنید.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
یه داستان برام تعریف کن
+ چی دوست داری بشنوی؟
- صداتو .....
🧚♀💞 ◇ ⃟◇