eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.8هزار دنبال‌کننده
836 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسی نون دلشو میخوره 👌✅💚 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️تاثیر روابط دختر و پسر در ازدواج ⛔️ناز و نیاز قبل از ازدواج 💔اگر دخترها به خواستگاری برن چی میشه؟ ❌سهل الوصول نباش ؛ ناز داشته باش... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 🎬 جنگیدن ساده است! و سکوت در فتنه ها سخت ! 🎙️استاد شجاعی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دخترک عسلی" خودم را روی تخت انداختم. مغموم به صفحهٔ گوشی خیره شدم. پونهٔ همیشه خندان من حالا پژمرده بود... دلم‌ گرفته بود. حق پونه و زندگی پونه نبود که چنین بلایی به سرش بیاید. خدایا می‌بینی دیگه... ظلمی که در حق سرنوشت این دختر شده را می‌بینی؟ در اتاق باز شد. سوگند داخل سرکی کشید. _ اینجایی؟ با همان چهرهٔ وا رفته به دخترک رو به رویم خیره شدم. _آره عزیزم کاری داشتی؟ به بیرون اشاره زد. _من نه؛ ولی مامان میگه بیا. _اها باشه یه چند دقیقهٔ دیگه که بهتر شدم میام. ابرو بالا انداخت و نگاهی در صورتم گرداند. _مگه بدی؟ دست به موهای فرّارم کشیدم و تار‌های بازیگوشش را داخل کشم فرستادم. _ها...آره یه چند دقیقهٔ دیگه میام. بی‌اجازه داخل آمد. همین بیست و چهار ساعتی که کنار سوگند بودم، کافی بود تا روح لطیف و مهربان دخترک رو به رویم را بشناسم. هنوز حائل بین‌مان شکسته نشده بود؛ سوگند فاصله می‌گرفت... محبت کردن و دیدن می‌خواست، اما از راه دور! لبهٔ تخت نشست‌، خیره به رو به رو. _اتفاقی افتاده؟ با یادآوری پونه، بغضم گرفت. صدای زخمی‌ام به گوش سوگند رسید. _برای دوستم. خنثی بود، در برابر بغض خفته‌ام. _چه اتفاقی؟ دست کشیدم به بینی‌ام و آن را بالا. _یه ماه پیش سر این شلوغیا چشمش رو از دست داده‌. لبش را گزید. _هر دو؟ _یکی‌ش. _خودت میگی یه ماه پیش. پس چرا الان گریه‌ش رو می‌کنی؟ زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. چانه‌ام را به آن تکیه دادم. _به خاطر چشمش، اون پسری که دوست داشته رو از دست داده. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دخترک عسلی" بی‌تفاوت گفت: _پسره هم باهاش اوکی بوده؟ _هوم. _بعد حالا ولش کرده؟ _اوهوم. پاهایش را جمع کرد و عقب رفت. تکیه اش را به دیوار داد و پاهایش را دراز کرد. دست به سینه شد. _بهتر... اونی که تو شرایط سخت میذاره میره همون بهتر بره. بهش بگو خیلی‌م از این موضوع خوشحال باشه. سرم را سمتش برگرداندم. _به خاطر این می‌سوزه که دیگه کسی سراغش نمیاد به خاطر چشمش. _اونی‌که جنس شناس باشه میاد. نگران نباشه. کامل چرخیدم طرفش‌. _مطمئن حرف می‌زنی! آهی کشید. دختر بیست و هفت هشت ساله را چه به آه کشیدن! _منم فکر می‌کردم هر چی خوشگل‌تر و ترگل‌تر، خاطر‌خواه بیشتر؛ اما بعداً فهمیدم اینا همه مگس و مورچهٔ دور شیرینی‌ان. شیرینی تموم بشه اینام جلو پلاس‌شون رو جمع می‌کنن و میرن. نگاهش را به دست‌هایش داد. انگشتانش را بهم گره زده بود. _انقد دیدم دخترایی که توی خوشگلی لنگه نداشتن و به قول خودمون، جنتلمنایی دنبال‌شون بود، بیا و ببین، ولی یا همشون آرزوی مرگ می‌کردن، یا فرداش خبر میومد خودکشی کردن! نقطهٔ اشتراکش با علی را به من دوخت. _میدونی قبل از اینکه برم هلند، فکر می‌کردم اینجا دارم هدر میشم. ولی با دیدن اوضاع اونور به نتیجه رسیدم ایران اگه به دورهٔ قبل از تمدنم برگرده خیلی بهتر از خارجه. متعجب گفتم: _چرا؟ اونجا این‌همه آزادی و تکنولوژی هست که... پوزخند صدا داری زد. _آزادی؟ نمونهٔ تمدن آزادی منم! سرش را تأکیدی تکان داد. _آزادی هست ولی برای مردا. برای پول‌دارا... باورت نمیشه آزار رسوندن به زن‌ها اونجا قانونیه! دهانم باز ماند. _واقعا؟ _اون اوایل منم باور نمیدم، تا اینکه با دوستم قرار شد از طرف منطقه نور قرمز بریم توی آمستردام. حالم داشت بهم می‌خورد‌ از چیزایی که می‌‌دیدم... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دخترک عسلی" متحیر نگاهش کردم. _اینارو نمی‌دونستم من. همشون راسته؟ یک‌جوری نگاهم کرد که جوابم را گرفتم. ناگهان تصویر چشم‌هایش عوض شد. شده بود به دلگیری، تابلویی از غروب دریا... حسرت زده لب‌هایش را جنباند. _قدر عشق و محبت علی رو بدون. پنج ساله دارم برای یه نگاه محبت‌آمیز دیگه ازش؛ دست و پا می‌زنم! خوشحالم برادرم کنارت می‌خنده، خوشحالم کنارت آرومه! فقط از این می‌سوزم که به عنوان یه دختر همهٔ اینا رو داشتم و بهشون پشت‌پا زدم. دستش را نرم گرفتم. _ولی علی هنوزم دوستت دارم. تو تنها خواهرشی... لبخند پر دردی زد. _اگه برای دلخوشی من گفتی ممنون! ولی واقعیت چیزی عکس اینه‌‌‌... اگرم هنوز علی دوستم داشته باشه با کاری که من کردم چیزی مثل قبل برنمی‌گرده. سرم را تکان دادم. _درسته چیزی مثل قبل نمیشه؛ چون نه تو سوگند قبلی هستی نه علی. باید با همین علی و سوگندی که الان هستید دوباره بهم جوش بخورید. خسته خندید. _این روحیه و امیدت رو دوست دارم. چند لحظه‌ای سکوت شد. چراغ گوشی‌ام روشن و خاموش شد. وسوسه شده بودم که پیام را باز کنم. این حس به من غلبه کرد. پیام را باز کرده و وارد کانال شدم که ای‌کاش نمی‌شدم...! فیلم دانلود شد و صحنه‌ بالا آمد... کربلای مجسم بود! یکی با قساوت تمام روی سینهٔ بر.هنهٔ پسر جوانی می‌پرید! یکی دیگر پای آن را گرفته و می‌کشید... این قوم وحوش ایرانی بودند؟! حس کردم، تیری در قلبم فرو رفت. نفسم بالا نمی‌آمد. قفسهٔ سینه‌ام می‌سوخت. حس از اندام‌های بدنم رفته و گوشی از دستم افتاد. انگشتانم روی سمت چپ س.ینه‌ام چنگ خورد. همان‌ جایی که قلب رو به احتضارم نشسته بود... لب‌هایم بهم می‌خورد و چشم‌هایم از درد روی هم افتاده بود. به رو تختی چنگ زدم... صدای پرسشی سوگند آمد. _حلما... من را سمت خورد چرخاند و با پلکم نیم‌باز شد. سوگند وحشت زده هین کشید و به صورتش زد. سمت در بلند داد زد: _علی!!!!! صدای دویدن پاهای کسی و بعد چهرهٔ آشفتهٔ مردم... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
14030918 سوریه.mp3
10.68M
و اما ... ⭕️خیلی فوری⭕️ سخنان حاج آقا دربارۀ تحولات اخیر سوریه ❌دوستان خوبم حتما گوش کنید و منتشر کنید. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه داستان برام تعریف کن + چی دوست داری بشنوی؟ - صداتو ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ اختیار دارید ، من باید عذرخواهی کنم که مزاحم شما و بچه‌هاتون شدم _ شما هم که نباشید گاهی پیش میاد اینطور دیر بشه چشم به مانیتور دوخته بودمو دو تا فایل باقی مونده رو میخوندم که گفت : میگم ... اگر دخالت تو مسائل خصوصی‌تون به حساب نمیارید امشب برسونمتون ، چون وسایلتون زیاده و گویا برای بچه‌ها می‌خواید خرید کنید _ به حساب میارم آقای مهرآذر ... لطف کنید دیگه ادامه ندید نگاه از مانیتور برنداشتم اما از گوشه ی چشم جا خوردنشو از این حد رُک بودنم کاملا حس کردم اما اعتنایی نکردم و به کارم ادامه دادم _ خب این دوتا آخری به دردمون نمی‌خورن ، فقط فردا اون دو تا شاهدی رو که گفته بودید مُجابشون کردید حتما بیاریدشون بدون اینکه توجهی به حرفم داشته باشه گفت : این یعنی فردا هم حق ندارم بیام دنبالتون ؟؟؟ ساعت ۱۰:۳۰ دادگاهه ، صبح خیلی زود باید راه بیفتید تا به موقع برسید اصفهان ، شما هم وسیله ندارید ، خیلی سخت می‌شه براتون شروع کردم به جمع کردن کاغذهایی که برای فردا لازم می‌شد _ شنیدید چی گفتم ؟ دوتا شاهد یادتون نره _ یادم نمیره ، چشم میارمشون _ این مدارکم پیش خودم باشه خیالم راحت تره ، فقط شما نیم ساعت قبل از شروع دادگاه حتماً اونجا باشید، تمامی شرکا نماینده شرکتشون باید حتماً باشن چون خوانده ی دعوا هستند _ بله چشم ... بابا و من میایم ، عمو مرتضی و آقا مجتبی هم همینطور _ خوبه ... پس با اجازه به اطراف نگاهی کردو از اینکه سوالشو نشنیده گرفته بودم خندش گرفت بیشعور ... هزار بار بهش گفتما بازم وِرِ اضافه می‌زنه چند قدم از میز فاصله گرفته بودم که صدام کرد _ خانم صبوری سبد گلتون 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : برگشتم و سبد گلو گرفتم _ به امید برنده شدنتون بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : توکل به خدا وارد حیاط خونه که شدم ماشین آقا میثمو دیدم ، تموم چراغ ها روشن بود و بچه‌ها بازی می‌کردند و بوی جوجه کباب حیاطو برداشته بود هادی چشمش بهم افتاد و با آخ جونش همه توجهشون بهم جلب شد ، بچه‌ها دورمو گرفتند ، یکی یکی بوسیدمشون و سهمیه بستنیشونو دادم _ زینب : دستت درد نکنه مامان چقدر گلش خوشگله _ خواهش میکنم ، گلایی که تو باغچه کاشتی هنوز جوونه نزده _ نه اما دیگه چیزی نمونده ، داداش میثم قول داده برام توری سیمی بکشه که بچه توپ میزنن خراب نشه _ اووووو پس حسابی خوش به حالته _ آره خیلی _ سلام زن عمو بازم بستنی داری ؟ _ سلامممم، آقا آرش گل گلاب ... بله که داریم بفرمایید اینم مال شما جلوتر که رفتم دیدم یه روفرشی بزرگ تو ایوون پهن بود و خال شکوه و آرام نشسته بودند ، آقا میثم روی باربیکیوی گوشه ی ایوون جوجه درست می‌کرد سلامی دادمو با آرام و خاله روبوسی کردیم _ میثم : به به سلام زن داداش ، احوال شما چطوره ؟ _ خیلی ممنون شما خوبید آقا میثم؟ _ خدا رو شکر زنده ایم هنوز _دستتون درد نکنه ولی هوا خیلی گرمه اذیت میشید تو این گرما جوجه درست میکنید ، امروز خاله قورمه سبزی گذاشته بودند _ خاله شکوه : والا مریم جان خیلی بهشون گفتم قرمه سبزی بخوریم اما میثم قبول نکرد بیاد تو _ چرا آقا میثم قابل نبودیم ؟ _ برای اینکه ی آبجیه بی‌معرفت داشتیم که یه روز فرمودند دیگه راهمون نمیدن منزلشون ، ما هم که پسر خوب و حرف گوش کن ترجیح دادیم وقتی نیستن نریم داخل _ نه من همچین جسارتی نکردم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
چه برادریی می‌کنه این میثم دمش گرم ☺️😍 جاری داریم تا جاری آرامم ی جاریه ...!😉 دم همه ی جاری خوبا گرم 👌
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیش است بر کنار سمن زار، خواب صبح ؟ نی، در کنار یار سمن بوی خوشتر است ••• *سعدی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋❤️ 🌹آتش عشق تو برداً و سلاما نشده 🌿صبح بی اذن تو خورشید جهان پانشده 🌹پسرفاطمه سوگند که جز پیش شما 🌿تاکنون قامت من پیش کسی تا نشده
♥️ ومن در همه ی نماز هایم تو را از خدا می خواهم» دلتنگم آقا؛ دلتنگ ديدنت؛  دلتنگ شنيدن صدای اناالمهدی تو تا کجای عمر باید هر شب در انتظار تو ستاره بشماریم تا کدام روز و ماه باید  مسافر دنیای غفلتها باشیم ‹ 💙⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم ورزش صبحگاهی رفقا حالا یک. دو سه 😜😜💪💪💪🫀😂😂😂 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨با مردی که بلد نیست محبت کند چه کنیم❤💍 🟤 دکتر سعید عزیزی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحب‌چشم‌های‌دریایی" چشم‌هایم روی صورت رنگ پریده‌اش میخ شده بود. دیدنش در لباس بیمارستان و این تخت سفید، قلبم را خراش می‌داد. پشت دستش را لمس کردم‌. سوزن سِرم، بی‌رحمانه پوست نازکش را دریده بود. انگشتم را روی چسب سِرم گذاشتم. کمی خون خشک شده کنارش نشسته بود. مأیوس به پلک‌های افتاده‌اش خیره شدم. هیچ حرکتی نبود؛ هیچی! حتی محض دل‌خوشیِ من، پلک‌هایش نمی‌لرزید. ناامید پیشانی‌ام را به دستش تکیه دادم‌. دلم می‌خواست کمی اشک بریزم... چرا این‌کار را برای ما مرد‌ها قدغن کردند؟ بیچاره حلما که به من تکیه داده بود! نمی‌دانست در برابر مریضی و ناراحتی‌اش، مثل پسربچه‌ای شکننده و بی‌پناه هستم! تقه‌ای به در زده شد. آقامجتبی با لیوان آبی داخل آمد‌. قدم‌هایش آرام بود، انگار کوهی رو دوشش سنگینی می‌کرد... لیوان را به طرفم گرفت. نگاهش به حلما بود و دستش سمت من. _بخور بذار حالت جا بیاد. تیله‌هایم روی آقامجتبی افتاد. لیوان در دستانش معطل بود‌. دست دراز کردم و لیوان را با تشکری ریز، گرفتم. لیوان را به لب‌هایم چسباندم. خنکایش روحم را تازه کرد. لیوان را پایین آوردم؛ عجیب نبود اگر نمی‌توانستم به خاطر بغضی که در گلویم است، باقی آب را بخورم. _حرف دکتر احمدی همونیه که شنیدی. راه دیگه‌ایم برای حلما نیست. لب‌هایم لرزید. فضای دهانم خشک شد. پس آن آب‌ها کجا رفت؟ بزاقم را قورت دادم. _توی لیست پیوند رفته؟ _اوهوم. مکث کردم. _مامان میدونه؟ میلهٔ تخت را فشرد‌. _امروز بهش میگم. _خود حلما چی؟ _نه! استرس براش زهره. صدایش گرفته شد. _نمیدونم کی مورد برای پیوند پیدا بشه، شرایط حلما حاده! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحب‌چشم‌های‌آبی" دست حلما را بیشتر فشردم. وقتی سوگند با هول و هراس صدایم زد؛ دلم گواه بد. وقتی رسیدم و حلما را در آن حال دیدم، خودم جان دادم و دوباره جان گرفتم! با ترس و وحشت، سرش را به بغ.ل کردم. التماسش می‌کردم چشم‌هایش را باز کند‌. حلمایم نامهربان شده بود! به التماس‌هایم گوش نمی‌داد... سرم را تکان دادم. زنده‌ کردن دوبارهٔ آن لحظات، حال الآنم را خرابتر می‌کرد. آقا مجتبی، دست به شانه‌ام زد و فشرد. _قوی باش! الآن حلما بیشتر از همیشه بهت نیاز داره. توی دلم گفتم: "کجا کاری دکتر؟ من به دخترت الان محتاج‌ترم!" دستش سُر خورد و افتاد. چرخید طرف در و از اتاق خارج شد. در تمنای یک لرزش پلک‌های حلما؛ باز میخ به صورت او خیره شدم. _بی‌معرفت، دو روزه باهام حرف نزدی. نمی‌خوای یکم مارو مهمون اون عسلی‌هات بکنی؟ دلت میاد اینجوری اینجا آب بشم؟ تو که بی‌رحم نبودی حلما! سرم را به طرف سقف گرفتم. جایی که می‌دانستم آن نویسندهٔ عاشقانه‌های من و حلما، نشسته‌ است. _خدایا تورو به عصمت زهرای اطهر قسمت میدم، حلمای من‌و سالم و سلامت بهم برگردون! خدایا تو که به عشق و نجابت فاطمه دوعالم رو خلق کردی... حس کردم، جسمی گرم و لطیف در پنجه‌ام تکان خورد. چشم‌های ناباورم روی حلما نشست. دستان مینیاتور‌ی‌اش تکان خورد و پلک‌هایش هم. لبخند در لب‌هایم حل شد. از عمق جان صدایش زدم. با قلبم؛ با ضربانم... _حلمای من! عزیزم‌... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحب‌ِتیله‌های‌ِآبی" چشم‌هایش گیج گشت. دنبال منبع صدا می‌گشت. دوباره خواندمش. _حلما خانم؟! سرش چرخید. چشمش به من افتاد. تیله‌هایش لرزید. زبان روی لب‌های خشکش کشید. _آ..ب. از جا جهیدم. دور خودم‌ چرخیدم. این پارچ آب لعنتی کجاست؟ آها، کنار میز بود... انقدر هول و هراس داشتم که پارچ به آن بزرگی را ندیدم! سمت میز رفته و پارچ را داخل لیوان خالی کردم. به طرفش رفتم. عطش روی لب‌هایش رد انداخته بود... لیوان را نزدیک بردم. نمی‌شد، زیادی تختش پایین بود. ناامید به تلاطم آب چشم دوخت. لیوان را روی میز گذاشتم و با حرکتی بالش زیر سرش را بلند کردم. دست زیر گردنش گذاشته و از تخت فاصله دادم. لیوان را نزدیک صورتش بردم. به لب‌های خشکیده‌اش چسباندم و کام خشکش را تَر کردم... چنان با ولع می‌نوشید که انگار تا حالا آب نخورده. لبهٔ تختش نشستم. درست پشت سرش... لیوان که خالی شد روی میز گذاشته و دستانم را دور تنش حلقه کردم. حالا نوبت من بود تا آرامش بگیرم! این دخترک رنگ پریده با آن‌ چشمان عسلی و لرزان؛ همان آرامش و قرار گم‌شدهٔ من بود... چانه‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم. سر حلما بی‌حال روی شقیقه‌ام‌ افتاد. زیر گوشش آرام پچ زدم: _میدونستی من یه بار جون دادم و دوباره‌ جون گرفتم؟ دیدم که پلک‌هایش افتاد. خسته بود و بی‌حال... منم چشم بستم؛ هر دو به این آرامش نیاز داشتیم. _وقتی سوگند اونجوری صدام زد، وحشت کردم. حالم بد بود؛ وقتی‌ام‌ که تورو اونطور دیدم روح از تنم جدا شد... خدا هیچ‌کس رو با عزیزش امتحان نکنه! چانه‌اش لرزید. قطره اشکی پشت دستم چکید. _یعن..ی مادرشم...اون صحنه رو دیده؟ دستم را بالا برده رو به علامت سکوت، روی دهانش گذاشتم. _هیس... برات خوب نیس بهش فکر نکن! ناله زد و بغض کرد. _میشه؟! _برای منی که دوباره تورو از خدا گرفتم‌ میشه! به خودت رحم نمی‌کنی به دل بی‌صاحاب شدهٔ من رحم کن! ملتمس صدایم زد. _علی..‌.. حال دگرگونم دست خودم نبود؛ این حرف‌ها نه از زبانم، نه از مغزم، فرمان نمی‌گرفت... مستقیم از دلم می‌آمد! _جان علی؛ زندگی علی! حلما خواهش می‌کنم. حالت خوب نیس... هق زد‌. _نمیشه لعنتی! چهره‌اش از جلوی چشمم کنار نمی‌ره! ناگهان از روی تخت پایین پریدم. رو به رویش نشستم و دو طرف سرش را در دست گرفتم. پیشانی‌اش را مماس با پیشانی‌ خودم‌ کردم. حلقه اشکی در چشمم نقش بسته بود. چشمانم بین عسلی‌هایش دو دو می‌زد. _ببین! می‌بینی؟ دارم اشک میریزم لعنتی؛ دارم جون میدم حلما؛ تو رو سر جدت فراموش کن! حالت خوب نیس بفهم... لبش را داخل دهانش کشید. تقه‌ای به در خورد. از حلما فاصله‌ گرفتم. از گوشهٔ چشم دیدم اشکش سُر خورد و افتاد. عصبی دست در موهایم کردم. _بفرمایید. پرستار آرام داخل شد. _بهوش اومدن؟! نگاهم را سمت حلما کشیدم. چشم‌هایش باز بود، دستانش را تکان می‌داد... _بله. سمت در رفت و سریع گفت: _برم دکتر احمدی رو خبر کنم. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دقیقا همین که بیتا قدوسی میگه: بیا کمی زندگی کنیم! خیرسرمان به دنیا آمده‌ایم برای همین کار و همه کار کردیم جز زندگی.🫖🌱 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*به عنوان والدین باید رفتاری را که می خواهید ببینید را الگو سازی کنید.* ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401