❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1076
_ اون مریض بود برای درمان رفت آلمان ...
درمانیکه بهش گفته بودند کمتر از سی درصد امکان موفقیتش هست ... ترسیده بود از اینکه اگر زنده بمونه و برگرده ... و هیچ وقت منو به یاد نیاره ... یا توان حرکتیشو از دست داده باشه ، بعد ها با این ناتوانیش چی به سر من میاد
نمیخواست برام اجبار باشه ، به گمان خودش ، نمیخواست تا آخر عمر منو اسیر خودش نگه داره ، از خودش از غرور و خودخواهی های مردونش گذشت تا به اصطلاحِ خودش من خوشبخت زندگی کنم
دیگه نمیدونست ... تموم دنیایی که همیشه از خدا میخواستم و آرزوشو داشتم فقط در کنار اون برای من تعبیر شدنیه ... زندگیی که اون برای من ساخت اونقدر قشنگ بود که اگر لازم باشه تا ابد منتظرش بمونم این کارو میکنم
آقای مهرآذر ... عزیز من ، نبودش از بی غیرتیش نیست ... و چون نیست ، هیچ احدی حق توهین بهشو نداره ...
_ سروش : اجازه بدید خانوم ...
_ نه شما اجازه بدید
همه ی حرفاتونو شنیدم ... فهمیدن اینکه شخصیت و آبروی آدما براتون اندازه ی یک پر کاه هم ارزش نداره ، کار خیلی ساده ای بود ، شما به چه حقی به خودت این اجازه رو دادی که در مورد اومدن آقا مجتبی و من اینطور قضاوت کنید ؟؟؟
_ مجتبی : از بس احمقه
_ سروش : تو یکی دیگه خفه شو ...
خانم صبوری من اصلاً حواسم نبود میخواستم اینو سر جاش بنشونم منظورم این نبود که ...
مجتبی : منظورش گوه خوری اضافه بوده
دوباره به سمت هم هجوم بردند که دایی و پدرش دادی کشیدنو بینشون قرار گرفتند
_ دایی : برید بشینید سر جاتون
من الان اعصابم خط خطیه ، ی کشیده به هر دوتون میزنم
_ سروش : من که کاری ندارم دهن این عوضیو جمع کنید
_ دایی : میگم بس کنید نزارید دستم رو هر دوتون بلند بشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1077
بیتوجه به حرفای دایی رو بهش گفتم : منظورتون هرچی که بوده ، خواسته یا ناخواسته ... این حرفی بود که از دهن شما در اومد
آقای مهرآذر لطفا تشریفتونو ببرید و از پسرتون بخواید که هیچ وقت مزاحم من نشه
_ سروش : باید باهاتون حرف بزنم
_ من با کسی حرفی ندارم ، لطف کنید تا وضع ازین بدتر نشده برید
***
با رفتنشون دستمو به مبل گرفتمو نشستم ، لیوان آب قندی جلوم گرفته شد ، نگاهمو که بالاتر بردم به صورت مهربون آرام رسیدم
زندایی لیوان رو برداشتو به دستم داد
_ آرام : دوباره یکی از راه رسید اشکاتو درآورد ؟؟؟
کِی رسیده بودند که متوجه نشدم ؟
صورت خیس از اشکمو پاک کردم
_ شرمنده من دوباره مزاحمتون شدم
آرام : عه ... مریم نزن این حرفو
_ میثم بینیشو که خونی بود با دستمال پاک کردو گفت : درست ترین کاری بود که انجام دادی زن داداش ، باید ی چیزایی رو بهش شیر فهم میکردیم
_ اگر شراکتتون بهم بخوره ...
_ مجتبی : به درک ... عوضش پوزه ش به خاک مالیده شد
_ دایی : این چه کاری بود امیرحسین کرده ؟ چرا به من نگفتید ؟
_ من : گفتن نداره که دایی مرتضی
_ چرا جلوشو نگرفتید ؟
_ میثم : هیچ کس خبر نداشت
وکیل گرفته بود ، اون کاراشو انجام میداد
_ پسره ی احمق ... فقط دلم میخواد حافظه شو به دست بیاره و برگرده ، همون اولی که ببینمش ی کشیده ی جانانه بهش میزنم
_ آرام : بفرمایید چایی دایی جان
_ دستت درد نکنه
داغ داغ ی قلپ از چاییش خورد و انگار که تازه یادش افتاده باشه گفت : اتفاقات امروز همین جا تو همین چهار دیواری میمونه ؛ نبینم به بیرون درز کنه ها مخصوصا به گوش امیرحسین نباید برسه حوصله ندارم وقتی برگرده الم شنگه راه بندازه ...
سکوت
_ نشنیدم چشمتونو
هر کی ی جوری حرفش رو تایید کرد و بعد به مجتبی گیر داد : پسر تو چه مرگته ؟ واسه چی اینطور زدی ناکارش کردی ؟
_ مجتبی : زد ... خورد
_ اول تو شروع کردی که
_مجتبی : اول اون اومد خونه ی برادر من ، تبعاتشم باید قبول کنه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
✨
مجتبی عجب تخسی بود و نمیدونستیم 😁
اون از دیشب که نرسیده از بالای در خودشو انداخت تو خونه اینم از امروزش .
خیلی لایک داره اینطور نیست ؟😍👌
✨
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part132
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
منتظر چشمم را به صفحهٔ موبایل دوختم. هنوزم مثل پسربچههای هجدهساله وقتی به حلما پیامک میدادم، پر هیجان و پر شور انتظار پیراهن یوسفم را می کشیدم...
تق صدا داد.
سر بلند کردم. آرمان ماگش را در دست داشت و ماگ مشکی من را هم روی میز گذاشته بود.
بخارهای لغزانِ نسکافه، از داخل ماگ صعور می کردند و در هوا محو میشدند.
دست آزادم را دورش قلاب کردم.
گرمایش روحم را نوازش داد.
سرم را سمت ماگ کج کرده و می خواستم جرعهای بنوشم که گوشیام لرزید.
سریع ماگ را زمین گذاشته و سمت موبایلم چشم گرداندم.
نام "دلبرِ عسلی" بالای صفحه نقش بست و پیامش رسید.
"هم سوخت ز دوریات دلم هم جگرم؛
با دوری خود دوگانه سوزم کردی..."
لبم را گزیدم.
خندهام در پشت دندانهای ردیفم گیر کرد. صدای آرمان وسط عاشقانههایم خدشه انداخت.
سر بلند کردم.
آرمان بیخیال ماگش را سر میکشید و از بالای آن من را دید میزد.
_چیه؟
از طرفه یاره که نیشت بازه؟
پا روی پا انداخته و گوشی را نزدیکتر آوردم.
_هوم؛ چیه دلت میخواد؟
ماگش را روی میز گذاشت.
دستانش را زیر چانهاش گره کرد. ابرو بالا انداخت.
_اره، چجورم!
یکی از مدلهای همین زنت برام جور کن.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part133
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
اخمم درهم شد.
با اعصاب خوردی گوشی را روی میز انداختم. یکجوری شدم، از اینکه آرمان به چشم خریدار به حلما نگاه میکرد.
شقیقهام را مالیدم. آرمان کج نگاهم کرد.
_چت شد؟
به خودم مسلط شدم.
_هیچی؛ یعنی چی؟
تکیهاش را به صندلی داد و دستانش را روی سینهاش در هم قفل کرد.
نگاهش خاص شده بود...
انگار که در مویرگهایش، نام دلبرش را نبض میزد!
چه عاشق شده رفیق ما!
ماگم را تکان دادم و نسکافهاش را هم زدم.
نسکافه را سر کشیدم و همانطور به آرمان خیره شدم. هنوز در فکر بود.
من برعکس حلما، اصلا صبور نیستم.
ماگم را رو میز گذاشتم.
آرمان در هپروت بود. بلند شدم و طرفش رفتم. دست روی شانهاش گذاشتم. محکم فشردم.
_حرف بزن.
نفسش را آزاد کرد.
_هوف...
دل آدمم خیلی نفهمهها!
تک خندهای زدم.
صدای حلما در گوشم پیچید.
اینطور وقتها غر میزند: باز که حلما کش خندیدی!
_خب اگه فهم و شعور داشت که دل نبود؛ لُب کلام رو بگو...
دلت پیش کی گیره!
سرش را از پشت گردن کج کرد و من را از نگاه.
_اسم رفیق زنت چی بود؟
مثلاً متعجب گفتم:
_پونه؟
سرش را تکان داد.
دلم لک زد برای اذیت کردنش. لبم را غنچه کردم و داخل اتاق قدم زدم.
_اوه اوه، اونو دوست داری؟
ترسیده از روی صندلی بلند شد.
دنبالم راه افتاد. تا حالا آرمان را انقدر متزلزل ندیده بودم!
عشق چه کارها که نمیکند...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part134
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
مضطرب، بازویم را کشید.
_چرا اینجوری میکنی؟
مگه چیشده؟
از گوشهٔ چشم نگاهی بهش انداختم.
_آخه آدم قحط بود؟
با پایش به پشت ساق پایم زد.
خم شدم و دستم را به صندلی گرفتم.
_مثل آدم رفتار کن!
چه وضعشه؟!
با حرص خودش را جلو کشید. مماس با صورت من.
_آخه مگه تو آدمی؟
نمیبینی داغونم؟ مرض داری اذیت میکنی؟!
دستم را بالا کشیدم.
_خیله خب، این پونه خیلی سرسخته.
تازگیا هم انگار به خاطر چشمش، نامزدیش بهم خورده.
برای همین دیگه کسی رو به این راحتی قبول نمیکنه...
لبم را کج کردم و سر تا پای او را برانداز.
_تو رو که اصلاً!
فاصله گرفت و به سر و وضعش نگاه کرد.
_مگه چمه؟
لبهٔ لباسش را گرفتم.
_بگو چت نیس، خدایی این چیه پوشیدی؟
این تیپ رو این لات و لوتای خیابون میزنن نه دکتر مملکت!
رو دستم زده و انداخت.
لباسش از دستم افتاد، دو قدم عقب رفتم.
_یه بار گفتم، به خاطر مامانم اینجام، وگرنه منو چه پزشکی و جراحی!
_خیل خب حالا، گارد نگیر.
این حرفایی که میزنی راسته؟
همین پونه و عشق و عاشقی و این حرفا؟
به خودش اشاره کرد و حالش را نشانم داد.
_نبینی داغونم؟
من با اونا بودن اینطور میشدم؟
روی نزدیکترین صندلی خودم را انداختم.
برگشتم و نگاهش کردم.
دقیق و ریزبینانه...
_نه والا.
با سه گام بلند به صندلی رو به رویم رسیده و نشست.
_خب حالا بنال.
لبم را گاز گرفتم.
_عفت کلام اخوی. دیگه یاد بگیر چون برای داشتن پونهخانم اینجور حرف زدن نیازه.
لبش میل خندیدن داشت ولی حالش گرفته بود. مثل هوای بهار که نمیدانست بتابد یا ببارد...
_هر چی میگردم که یه دلیل...یه دلیل قانع کننده بیارم که چرا جذب پونه شدم نمیفهمم. این همه دختر ترگل ورگل دور و برم چرا اون؟
بعد که فکر میکنم میبینم نه؛ پونه فرق داره. یه جوریه، نمیدونم چطور تعریفش کنم.
مثل طبیعت بکر و بومی میمونه که هنوز کشف نشده!
رمزآلود و قشنگه...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
هدایت شده از حَنا خانوم🧑🏻🍳🥘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا این کلیپو ببینیدو بعد کارو زندگی رو با توکل بیشتر ادامه بدین☺️☺️☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توروخداهیچ وقت بچه هاتون رونفرین نکنید!!همین نفرین های الکی زندگی بچتو نابود میکنه😭🥹بفرست برای مامانا😍
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کی جرات داره جلو مامانش
اسم دایی و خاله هاش بیاره
😂😂😂😂😂
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی میاد،
خدا
با یه اتفاق خوب بهت میگه:
دیدی؟
بهت گفتم جبران میکنم که🫂🤍
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1078
_ دایی : این چه حرفیه میزنی پسر ، مگه خدای نکرده چشم ناپاکی کرده بود؟
_ اگر این کارو کرده بود که الان دیگه نفس نمیکشید
_ اشتباه از من بود دایی ، نباید اصلا به آقا میثم میگفتم ندونم کاری کردم فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه؛
شاید بهتر بود از همون اول خانوادمو در جریان جدایی مون میزاشتم که اینطوری راه به راه مزاحمشون نشم
_ دایی : بحث مزاحمت نیست مریم جان ، میثم و مجتبی حکم برادرو برات دارند و وظیفشونه که هر کاری از دستشون بر بیاد برای شما و بچه ها انجام بدن ، اما تو این مسائل دایی جان اگر دوباره به مشکلی برخوردی فقط به من بگو من هر جا که باشم خودمو میرسونم
درسته مجتبی همیشه منطقی و آرومه اما اون روش که بزنه بالا ، میشه همین کله خری که میبینی
_ مجتبی : عه ... داییییی
_ یکی از یکی خر تر
آخه چرا ی ذره فکر آینده رو نمیکنید ؟
شما قراره کنار هم ی پروژه ی چند ساله رو به ثمر برسونید ، همینطوری تا آخر ساخت اون مجتمع میخواید مثل خروس جنگی همدیگه رو تیکه پاره کنید ؟
_ میثم : دایی مگه ندیدی چه چرندی داشت میبافت ؟
_ تو دیگه حرف نزن میثم تا لهت نکردم ، مگه من هزار بار تو ماشین بهت نگفتم خودتو کنترل میکنی مگه به من قول ندادی ؟
_ میثم : زر مفتش نباید بی جواب میموند
_ دایی : اصلا مجتبی تو از کدوم گوری اومدی تو خونه که اون به خودش اجازه بده همچین حرفی رو بزنه ؟؟؟
_ مجتبی : زنگ خونه رو زدم کسی جواب نداد فکر کنم زن داداش آیفونو بد گذاشته بود منم از بالای در اومدم
_ دایی : آفرین به تو ؛ اونقدرم هول بودی که سوئیچتم جا گذاشته بودی رو کاپوت ماشینت
با این حرف دایی شرمنده تر شدم ، بنده خدا رو چقدر اذیت کرده بودم
_ دایی : وقتی فکر آبروی این بنده خدا رو نمیکنی بایدم همچین حرفی رو در موردتون بزنند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1079
مجتبی پوفی کشیدو گفت : ببخش زن داداش حواسم نبود ؛ اما دایی گیرش بیارم داغونش میکنم
واییییی نه .... چرا به عقلم نرسید که ممکنه همچین تبعاتی داشته باشه ؟
_ دایی : مجتبی داری ی کاری میکنی که پاشم ی دونه بخوابونم تو گوشت
_ مشکلی نیست دایی بزن ، من سرمو بلند نمیکنم اما خیلی زیاد تر از حدش زر زد ، هنوز دلم خنک نشده
_ دایی : ای بابااااااااا .... اینا چرا حرف حالیشون نمیشه
_ زندایی : مجتبی جان این ی سوءتفاهم بود تموم شد رفت ، به فکر شراکتتون باشید حداقل
_ مجتبی : زن دایی شریکی که چشمش به ناموس آدم باشه ...
_ دایی : بیشین بینیم بابا ، بی خودی قضیه رو ناموسی نکن ... خطا نکرده که خانوم مجرد خواستگار داره دیگه
این بد بختم با پدرو مادرش اومده
سرمو انداختم پایین و اشک تو چشمام جمع شد آره دیگه من هر چقدرم که اون برگه ی لعنتی رو قبول نداشته باشم اما واقعیت اینه که امیرحسین قانونا برای من غریبه شده و به قول دایی مجردم
زندایی انگار متوجه ی حالم شد و دست گذاشت روی دستام و گفت :
امیرحسین ی عاشق واقعی بود ، دیگه لازم نیست به کسی یاد آوری کنم که چقدر تو کل فامیل زبانزد همه شده بودید ، اونقدر که از زبون خیلیا میشنیدم که میگفتند خوش به حال مریم
تو این چند سالی که عروس این خانواده شدی و گاهی فرصتی پیش میومد تا چند روز کنار همدیگه باشیم ... بعضی وقتا اونقدر غرق زندگی قشنگ و ساده تون میشدم و محبتی که بینتون بود ، که ناخودآگاه چند بار تو دلم زمزمه کردم واقعا خوش به حال مریم ...
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
✨ما را هوای توست...🕊
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
امام زمانم🌼
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین ساعت های پاییز است
الهی با ریختن برگ های درختان
تک تک غم ها و غصه هامون بریزه
و به جاش مثل برف زمستان شادی
و خوشبختی بباره به زندگیمون🍂🌨
همه بگید الهی آمین 🤲🤲🤲
سلام صبحتون بخیر رفقا ،
انزلی چه برفی اومده😍
ارسالی از شما 🙏🌸
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part135
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
سرم را به دستم تکیه دادم.
خیره نگاهش میکردم. جوری حرف میزد انگار سالهاست عاشق بوده و تازه فهمیده...
دل منم برای عاشقانههای خودمان رفت.
من و دلبر عسلیام!
شیطنتها و ناز ریختنهای بکر و یکبار مصرفمان...
آرمان هنوز به گوشهٔ شکستهٔ میز نگاه میکرد.
_یه جوریم؛ انگار درست نیس.
ترسیده به من چشم دوخت و پرسید:
_به نظرت سریع این حس سراغم نیومده؟
نه نگاهی نه حرفی؛ هیچی.
خندهای کردم و سر تکان دادم.
_از دست رفتی آرمان بدجور!
اثبات عشق در یک نگاه خودتی. باورکن!
چند لحظهای میانمان سکوت شد.
آرمان سرم را بین دستهایش گرفته بود.
برایش سخت بود؛
درکش میکردم...
با دیدن پونه یکدفعهای سلیقهاش در انتخاب همسر آیندهاش تغییر کرد.
ناگهان جدی شدم.
_آرمان اگه واقعا توی تصمیمت جدی هستی پا پیش بذار، اون دختر رو بیخود به خاطر هوا و هوس خودت نابود نکن!
ببین میتونی با اتفاقی که براش افتاده کنار بیای بعد...
مستأصل نگاهم کرد.
دوباره سرش را گرفت و موهایش را در چنگش فشرد.
زیر لب مکرر تکرار میکرد:
_نمیدونم...نمیدونم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part136
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
ماشین را خاموش کردم و بهش زنگ زدم.
سریع جواب داد، روی گوش خوابیده بود!
_جانم؟
_سلام؛ بدو بیا پایین که منتظرم.
_بالا نمیای؟
به ساعت مچیام نگاهی انداختم.
_نه دیگه، بریم بیایم بعد.
_باشه پس بصبر تا من حاضرشم.
بلند گفتم:
_حلما!!
دو ساعت پیش گفتی داری حاضر میشی که...
صدایش را نازک کرد و برایم ناز ریخت.
_یه قرار مهم دارم، میخوام همه چیم عالی باشه. نیس که آقامون خیلی حساسه میخوام براش تک باشم!
لبخند روی لبم شکفت.
دخترهٔ جلب...
_هستی خانم خانما، فقط بجنب که به شب نخوریم.
_چشم!!!
با خنده گفتم:
_بیبلا. بدو بیا.
تماس قطع شد. موبایل را پایین آوردم.
شقیقهام را ماساژ دادم. دکتر احمدی گفته بود یه مورد مرگ مغزی پیدا شده، ولی خانوادهاش رضایت نمیدهند برای پیوند.
وضعیت حلما هم با تأخیر وخیمتر میشد.
این وسط من مانده بودم و حال خرابی که مسببش واقعیتهای تلخ بود!
صدای شاد و سرزندهاش در ماشین پیچید.
_سلام عرض شد دکتر.
کجایی تو هپروت؟
سرم را تکان دادم.
_سلام کِی اومدی؟
متعجب و با خنده نگاهم کرد.
_فکر کنم حالا...
خوبی علی؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part137
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
با لبخند استارت زدم.
_توپ توپ؛ خانمم کنارمهها!
میخوای بد باشم؟
ابرو بالا انداخت و صاف نشست.
_نمیدونم شاید!
خندهٔ کوتاهی کردم که گونهام سوخت.
_آخ!
با حرص، تلنگری به گونهام زد و برایم خط و نشان کشید.
_صد دفعه نگفتم این ریختی نخند؟
یه بار دیگه این شکلی بخندیها...
لپم را با دستم ماساژ دادم.
_یه بار دیگه بخندم...چی؟
بگو بقیهش رو. این سری گاز میگیری؟
لبش را غنچه کرد و شیطون من را نگاه.
_نوچ؛ با سوییچ رو ماشین خوشگلت خط میندازم.
فرمان را چرخاندم. ناباور گفتم:
_نه، دعوا شخصیِ!
چرا پای این زبون بسته رو وسط میکشی.
دست به سینه شد و پیروزمندانه گفت:
_دیگه دیگه!
حالا خود دانی...
با لب بسته خندیدم.
_اینطوری خوبه؟
متفکر به صورتم زل زد.
_هوم، بدک نیس. ولی بهتر میتونه بشه.
چه معنی میده تو که پسری چال گونه داشته باشی؟
سرش را جلو آورد و یواشکی در گوشم پچ زد.
_خدا باید فرشتههاش رو بازنشست کنه، سن و سالدار شدن اشتباه کار میکنن.
آخه پسر رو چه به چال گونه داشتن؟
همچین فره مژههاش انگار چه خبره!
از من فاصله گرفت و با حرص مژهاش را گرفت.
_اونوقت مژهٔ من!
انگار اتو کشیدنش که انقد صافه...
بلند زدم زیر خنده.
قهقهه میزدم و بدنهٔ ماشین انعکاسش میداد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید...
🎬 اصلیترین نقش یک زن
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظرف شستن درخانواده🤣🤣🤣
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده یلدایی 🥰😍🌱
#یلدا
مارو به دوستانتون معرفی کنید 🥰👇🏻
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1080
اما الان ی جور دیگه معنی این عشقو درک کردم ... حالا دست پرورده ی اون محبت ها و عاشقی کردن های امیرحسین کنارم نشسته و با وجود اینکه هیچ تعهدی نسبت به شوهرش نداره و میتونه خیلی راحت بره و ی زندگی جدید رو برای خودش بسازه ، اما بازم پای تموم سختی های زندگیش ایستاده ، تا جایی که حتی خواهر شوهرو برادر شوهر کوچیکش رو هم پیش خودش نگه داشته
مریم جان ... من امروز تو اون لرزش صدات و اشک نشسته تو چشمات زمانیکه اسمش روی زبونت نشست ... فقط عشق دیدم و بس
برخورد امروزت و حرف هایی که ازت شنیدم باعث شد که از ته دل اعتراف کنم که ... واقعاً خوش به حال امیرحسین ...
و خوش به حال بچههایی که تو زندگیی پرورش پیدا میکنند که همچین عشقی توش موج میزنه
دیگه نتونستم مقاومت کنم و گریه م گرفت و به لحظه نکشید که تو آغوش مهربونش جام داد
***
از شهرداری اومدیم بیرون و دوباره شصتاد سوالی ترنم شروع شد
_ ببینم ، ینی با این اتفاقات مشارکتشون به هم خورد ؟
_ نه ... دایی مرتضی گفت قرارداد بستند ، هر کی بخواد از شراکت بره کنار خسارت سنگینی رو باید پرداخت کنه
میگفت مهرآذر آدمی نیست که مسائل خصوصی رو وارد کار کنه ، اما خب بالاخره به خاطر منِ احمق براشون مشکل درست شد
_ چرت نگو ....
گوشیم زنگ خورد و دستمو بالا بردم که ادامه نده
_ جانم خاله جان سلام
_ مریم جان این بچه دوباره تب کرده بهش استامینوفن دادم اما تبش قطع نشده !
_ وای نه ... الان خودمو میرسونم
_ ترنم : چی شده ؟
_ دوباره امیر هادی تب کرده
_ مگه پریروز نبردیش دکتر ؟
شماره ی آقا حامدو گرفتم
_ چکار میکنی؟
_ تو بیمارستان آقا حامد اینا ی متخصص عفونی کودکان قدیما بود که بچه ها رو ی بار با امیرحسین برده بودیم پیشش بزار ببینم هنوزم ...
_ سلام مریم خانوم ، یادی از ما کردید
_ سلام خوبید آقا حامد ؟ من همیشه جویای حالتون از آقا میثم هستم
_ زنده باشید ، بچه ها چطورند ؟
_ خوبند خدا رو شکر فقط امیر هادی چند روزه تب میکنه ، بردمش دکتر خوب نشده میخواستم بیارمش اونجا
قدیما ، ی متخصص عفونی کودکان بیمارستانتون بود هنوزم هستند ؟
_ ایشون که نه ، اما دکتر استقامتی هستند کارش عالیه میخواید برای فردا وقت بگیرم بیاریدش؟
_ بله ، اگر زحمتی نیست
_ باشه وقت میگیرم بهتون خبر میدم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1081
گوشی رو که قطع کردم ترنم پرسید فردا دادگاه نداری ؟
_ نه ندارم ، فقط باید ی سر میرفتم شهرداری دماوند که پس فردا میرم ، ساعت ۳ تو دفتر جلسه داوری دارم تا اون موقع خودمو میرسونم
_ باشه ... میخوای بیام دنبالتون با هم بریم بیمارستان ؟
_ نه بابا تو خودت فردا کلی کار داری نگران نباش چیزی که زیاده ماشینه ؛ دیگه من برم خونه ببینم تا فردا چه خاکی باید بریزم تو سرم
_ فکر کنم امشب شب بیداری داری ، اگر کمک خواستی فقط ی تک زنگ بزنی اومدم
_ آره ... منتظر باش حتما میزنم
خندید
_ دلم شور جلسه ی داوریتو میزد وگرنه میدونم حق ندارم تا فرید هست جای دیگه ای باشم
همینطور که میرفتیم سمت خیابون اصلی گفتم : همش فکر میکنم روی فنر جمع شده نشستی فقط منتظرِ یه تلنگری که از زندگیت فرار کنی ... نکن دختر خوب
_ محبتم بهت نیومده ها
_ اگر مثل من نداشته باشیش اونوقت قدر لحظه به لحظه بودناشو درک میکنی ، تا هست قدرشو بدون
دیگه خداحافظی دیرم شده
برام بوسی رو هوا فرستادو گفت : نترس من به اون فنره محکم دوخته شدم هر جا برم دوباره بر میگردم سر جای اولم
خندیدمو دستمو برای تاکسی بلند کردم
اون شب تا اذان صبح بالا سر هادی نشستم و پا شویه ش کردم ، میترسیدم تبش بالا بره و تشنج کنه اما بعد از نماز صبح دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و خوابم رفت
صبح با تکونهای دست خاله هوشیار شدم
_ مریم جان نمیخوای این بچه رو ببری بیمارستان ؟دیرت میشه ها !
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من عاشق توام اقرار میکنم ❤️🍃
محمد_علیزاده🍃❤️
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part138
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
با انگشتانش به دستم زدم.
_خو حالا، ترکیدی از خنده.
مگه چی گفتم من؟
نم اشک را از گوشهٔ چشمم گرفتم.
_اتو کشیده یعنی چی آخه؟!
_واقعیت.
اِ همینجا نگهدار...
کنار جدول ماشین را نگه داشتم.
با هم پیاده شدیم. حلما چادرش را جمع کرد و جلو افتاد. دنبالش داخل رفتم.
سالن بزرگی با سرامیکهای طوسی سفید.
چند ردیف، یخچال و گاز و ماشین لباسشویی و...
حلما ریزبینانه به مارکها نگاه میکرد.
نوچ نوچی میکرد و سمت یخچال بعدی میرفت.
نزدیکش رفتم، آرام لب زدم.
_چیشده؟
سر بلند کرد و به من نگاه.
_مارکی که میخوام نیست.
برگشتم طرف یخچالها و وسایل برقی.
_ولی اینا که مارکشون خوب و برنده.
سر تکان داد.
_هوم ولی مارک ایرانی نداره.
بعد برگشت طرفم و چشمکی زد.
_مامان بفهمه چه مارکی میخوام بگیرم، کلهم رو میکنه!
تکیهام را یک طرفه به در یخچال دادم.
_چرا؟
در یخچال بعدی را باز کرد و آن را بررسی.
_چه میدونم؛
میگه مارک فلان بگیر که نگن باباش این همه داره دلش نمیاد برای دخترش خرج کنه!
شانهای بالا انداخت و خودش جواب خودش را داد.
_آخه به اونا چه...
من قراره از این وسایل استفاده کنم که برام کاریش مهمه، نه قیمت و مارکش.
برای تأیید بیشتر سمت من برگشت.
_بد میگم؟
سرم را تکان دادم.
_نه اصلا!
خیلی هم عالی، اینطوری جا اینکه شرکت خارجی سود بکنه، کارگر ایرانی نون شب داره ببره خونه!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part139
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
از مغازه در آمدیم.
لب و لوچهٔ حلما آویزان بود. توی خرید، سخت پسند بود.
_خب چرا همون نقرهایه رو نگرفتی؟
بینیاش را چین داد.
_من نمیدونم تو با این سلیقهت چطور منو برای زندگی انتخاب کردی!
آخه اون یخچال به اون یُغوری رو من کجای آشپزخونه بذارم؟
فنقل آشپزخونه داریم بعد این هرکول رو بذارم توش؟
با خنده دستانم را به نشانهٔ تسلیم بلند کردم.
_من تسلیمم!
کاملاً منطقی میگین بانو.
قطرهٔ آبی از آسمان روی بینیام چکید و بعد قطرات بعدش.
دستم را روی پیشانی و سرم چتر کردم.
_بدو حلما الان موش آب کشیده میشیم.
دویدم طرف سایهبان مغازهای و حلما هم پشت سرم. رگبار پاییزی خیلی سریع همهٔ شهر را آبیاری کرد.
حلما پکر به آسمان نگاه کرده و پیشانی خیسش را خشک میکرد.
_آخه خداجون، قربون کرم و حکمتت برم، الان وقت بارون بود؟
این علیخان رو دیگه من کی گیر بیارم که بریم خرید؟
آرام به بازویش زدم.
_اوهوی ضعیفه! نَشنُفم از آقاتون بد بگیا!
چشمانش گرد شده و لبانش به خنده کش آمده بود.
_خیلی باحال گفتی علی!!
دست روی سینه گذاشته و سرم را برای تعظیم، خم کردم.
_قابل شما رو نداشت.
ابرو بالا انداخت و گفت:
_اونکه صد البته!
خندهای کردم.
_یعنی تعارف تو کارت نیستا!
کف دستش را نشانم داد.
_من همیشه با تو اینجوریم.
سرم را برای تأیید تکان دادم.
چشمانم چرخید طرف آسمان، کمی خودم را به حلما نزدیک کردم و زیر گوشش نجوا کردم.
_زیر بارون دعا مستجابه، یه دعا بگم میکنی؟
با چشمان عاشق کشش، خیره نگاهم کرد.
_صد البته.
_دعا کن، خدا من و تو رو برای هم حفظ کنه و باهم پلههای تقرب رو بالا بریم!
بال پرواز هم باشیم، نه بار سنگین...
دعا کن خدا بهمون یه زندگی عالی و اهلبیتی بده با بچههایی که بتونن برای جامعه و اسلام مفید باشن.
اسم بچه که آمد، حلما سرخ و سفید شد.
خندهام گرفت. این حجم پر از حجب و حیا را عاشقانه میپرستیدم!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻