eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.8هزار دنبال‌کننده
274 عکس
507 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۸۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است بعد از نماز صبح دیگه نخوابیدم. ته قلبم دلشوره داشتم. قرآن خوندم. دعای توسل خوندم تا بلکه آبی روی التهاب درونیم بشه. توی اتاق قدم میزدم و نگاهم به ساعت بود. لحظات پایانی زندگیم رو انگار سپری میکردم. خاله هم بنده خدا وقتی بی تابیم رو دید، دیگه نخوابید. ذکر میگفت و آروم آروم صلوات می‌فرستاد. صبحانه رو آماده کرد. سفره انداخت. سر سفره نشستم و سربزیر و آروم چاییم رو هم میزدم. _نهال مادر، بخور رنگ به رو نداری. صدای خاله اکرم با صدای گوشیم همزمان شد. نگاهی به خاله کردم و همزمان نگاهم سمت صفحه ی روشن گوشیم رفت. دکتر شایان بود. دلم هُری ریخت. دستم روی قلبم رفت. انگار اونم استرس گرفته بود. ترس منم روش غلبه کرده بود و میخواست از اینجا فرار کنه خاله بلند شد و کنارم نشست. سرم رو به آغوش کشید. _اکرم فدات بشه،تو که آنقدر می‌ترسی چرا به این بندگان خدا هم قول دادی؟ آروم باش خاله. کنار گوشم ادامه داد: _نهال هنوز دیر نشده ،میخوای همه چیز رو کنسل کنی،بعدش باهم همین امروز میریم تهران پیش عمواحمدت. آروم سرم رو از آغوش خاله بیرون آوردم و اشکم رو پاک کردم. همزمان که بلند میشدم با بغض گفتم: نه . خاله دیگه هیچ وقت اسمشون رو جلوم نیار. انجامش میدم. دوباره صدای گوشیم بلند شد. خواستم گوشی رو بردارم. که خاله پیش دستی کرد و گفت :بزار اول با این خانوم دکتر خودم اتمام حجت کنم.بدونن بزرگتر داری. بعدش گوشی رو کنار گوشش گذاشت و همزمان که با خانوم دکتر سلام و الحوال پرسی میکرد چادرش رو برداشت و از خونه بیرون زد. کنار دیوار سُر خوردم. و بی حال روی زمین نشستم. خاله دیشب گفت:با ید به دکتر شایان بگم تا زمانی که بچه به دنیا میآید ،هیچ کدوم از مردهای خانواده‌ی شایان حق دیدن من رو ندارند.مخصوصا برادر مغرورش. دستی به دیوار زدم و بلند شدم و با قدم های لرزون طرف اتاق و کمد لباس هام رفتم.
💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۸۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است شروع به پوشیدن کردم و با هر دکمه بستن زیر لب میگفتم، بخاطر مامان ملیحه. با صدای در خونه، از حالِ گرفته ی این روزهام بیرون اومدم و نگاهی به خاله کردم. چشماش قرمز بود و این یعنی گریه کرده. اومد جلو بغلم کرد و گفت: _نهال گوش کن. مواظب خودت باش. کارت رو درست انجام بده چون تو این بندگان خدا رو هم امیدوار کردی. با حیا و با وقار برخورد کن. با دکتر شایان هم حرف زدم، خودم میام بهت سر میزنم. تشکری کردم و بعد از نصیحت های مادرانه ی خاله، از خونه خارج شدم. دکتر شایان با تیپ خاص خودش کنار ماشین سفیدرنگش ایستاده بود. خاله از زیر قرآن ردم کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و طرف ماشین بدرقه ام کرد. دکتر متوجه ام شد. لبخند زنان جلو اومد و عینکش رو بالا داد و گفت: _سلام نهال جان، خوبی عزیزم بعد از احوال پرسی بی حالم. با قدم های سست سوار ماشین شدم. دکتر شایان تنها بود. از داخل آینه دور شدن هر لحظه از خاله رو تماشا می‌کردم. دستم رو مشت شده جلوی دهنم گذاشتم تا هق هقت بلند نشه. آروم گفتم: _ یا غریب الغربا، مادرم رو بهت سپردم. مواظبش باش. مهراوه خانوم هم اصلا چیزی نمی‌گفت. منم راحت بودم هیچ حرفی نزنم. دلم فقط سکوت میخواست. خودم متوجه شده بودم که این چند روز نشانه های افسردگیم مجدد داره شروع میشه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
..نویسنده رمان آرزوی عشق خوشحال میشند، نظراتتون رو در رابطه با این رمان بدونند 👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17508300624052
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نفس کشیدنم یادم بره زحمتات و خوبیات یادم نمیره مادر . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 الهی به امید تو 🌱 «اللّهمَّ اَغنِنی بِحَلالِکَ …. عَن حَرامِک و بِفَضلِکَ عَمَّن سِواک» خدایا منو با حلالت از حرامت بی‌نیاز کن، به فضل خود از غیر خود بی نیازم گردان✨ اَلْحَمْدُلِله الَّذی خَلَق‌َالْحُسَـیْن (ع) 🤍 ✨اِن‌شٰاءَالله رُوزی پُرخیرُوبَرکت برای همه عزیزان …❤️🍃 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ میجان در دلم جشن عروسی و حنابندان با هم برپا بود ، بالاخره کابوس اینکه شاید بنیامین مرا نخواهد تمام شده بود. صبح بعد از چکاپ نهایی دکتر برگه ی ترخیصم امضاء شد و پدر از اتاق بیرون رفت تا کارهای رفتنم را انجام دهد. بنیامین از دیشب که با پدر حرف زده بود دیگر به اتاقم نیامد. _ سلام میجان خانم با دیدنش ابرو به هم گره زدم و در جایم جابجا شدم _ سلام جلو آمد و دسته گل را به طرفم گرفت _ خوبی ؟؟ وقتی دید گل را از دستش نمی‌گیرم آن را روی تخت گذاشت _ نمیدونستم بیمارستانی ، دیشب که رفتم خونه ترلان بهم گفت ، منم صبح زود اومدم _ نیازی نبود بیای لبه‌ی تخت نشست خودم را کنار کشیدم _ نه دیگه وقتی بحث شما باشه من اگه قله ی قاف هم باشم خودم رو می رسونم، بالاخره می دونم از من انتظار داری _ چرا باید از شما انتظار داشته باشم؟؟ لبخندی زد _ فردا پس فردا که ازدواج کردیم باز منت این روز رو سرم نذاری که من چند روز بیمارستان بودم و میثاق نیومد دیدنم تمام عصبانیتم را در صدایم ریختم _ برو از اتاق بیرون .... _ عه .... چرا ؟؟ الان داری ناز می‌کنی که دیر اومدم دیدنت آره ؟ _ گمشو بیرون تا جیغ و داد نکردم _ تو کی هستی ؟ اینجا چکار داری؟ میثاق با صدای بنیامین به طرف در برگشت و خونسرد گفت _ برو آقا مزاحم نشو.... یه بحث زن و شوهریه شما دخالت نکن بنیامین برافروخته جلو آمد و یقه ی میثاق را گرفت _ کثافت... اومدی مزاحم ناموس مردم میشی .... حرف اضافه هم میزنی ؟ بنیامین را به عقب هول داد و دست بنیامین را از یقه اش جدا کرد _ به تو چه جوجه.... برو کنار ببینم ، مگه مفتش کارهای مردمی!؟ چکاره حسنی ؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ با صدای لرزان خطاب به میثاق گفتم _ این آقا نامزد منه ، قرار عقدم هم گذاشتیم ... تو هم گمشو برو بیرون اول متعجب نگاهم کرد و بعد خندید _ این نامزدته؟! شوخی نکن چهره ی جدی ام را که دید گفت _ مگه شهر هرته ؟ به من قول میدید و با یکی دیگه نامزد میشی _ من بهت قولی ندادم بفهم اینو _ مهم منم که گفتم باید بشی مال من و میشی وگرنه خونه زندگی تونو به آتیش می‌کشم خاله روژان انتظار داشت پسرش با ازدواج خوب شود، باید به کدام اخلاق و رفتار میثاق دل خوش می‌کردم. پدر برگه به دست وارد شد _ تو غلط می‌کنی... برگه ها را به دست بنیامین داد و دست میثاق را گرفت و از اتاق بیرون برد . بنیامین جلو آمد _ حالت خوبه دردت به جونم؟ قطره ی اشکی از چشمم چکید _ ببخشید بنیامین لبخند مهربانی زد _ غصه نخور همه چی درست میشه، مطمئنم عمو زیار رفته توجیهش کنه که دیگه غلط اضافه نکنه دستی به موهای خوش حالتش کشید _ در ضمن ممنون که جوابت به درخواست ازدواج من مثبته _ مثبت؟ من کِی بهت جواب دادم که خودم خبر ندارم ؟ _ چند دقیقه پیش ، گفتی که من نامزدتم... فقط ... منتظر نگاهش کردم لبخند شیطنت آمیز زد سرش را پایین آورد و گفت _ فقط تاریخ عقد رو یادم نیست... آخه گفتی قرار عقد هم گذاشتیم ، هر چی فکر می‌کنم زمانِ قرار یادم نمیاد سرش را بلند کرد _ چه سرخ و سفید هم میشه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ من اینجام تا نظرات شما همراهانِ جان رو در مورد رمان بشنوم . منتظرم 😊 https://harfeto.timefriend.net/17418483465739
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نمی دانست چرا یک هو یاد ژینا دختر باوان افتاد. بخت ژینا را بمباران شیمیایی سوزانده بود و حالا بخت نگار داشت بخاطر حرص کسانی دیگر می سوخت . _ فقط چند ماهه کمیل ! قرار نیست کسی بفهمه حتی محمد و میلاد ، بخاطر ثوابش با خودش این را گفت و از پله ها بالا رفت و داخل شد . نگار که پشت پنجره ایستاده بود و به مردی نگاه کرد که به حرمت پدربزگش قبول کرد که محرم نگار شود . کلافگی را در رفتار کمیل می دید ، تازه محرمش شده بود و نمی دانست ته این محرم شدن مصلحتی چه می شود و این او را می ترساند. پرده را انداخت و روی تخت نشست،نگار می‌دانست که کمیل فقط به خاطر ترحم و احساس مسئولیتش قبول کرده که محرمش شود و این موضوع به شدت او را آزار می‌داد. او نمی‌خواست که به عنوان یک بار اضافی در زندگی کسی شناخته شود. اشک زیر چشمش که بی اختیارش آمد و گونه هایش را خیس کرد با سرآستینش پاک کرد و با خود گفت _ بسه هرچی ضعیف بودی نگار، قوی باش . الان دیگه فقط خودت موندی و خودت. باید دستتو بذاری روی زانوهات و بگی توکل به خدا ... درست رو بخون و زندگی خودت رو بساز...‌ به قول آقاجون الان وقتشه یا علی بگی دست روی زانو زد و یا علی گفت و ایستاد،به بقیه پیوست . حاج میثم با دیدنش لبخندی زد و کنارش را نشان داد _ بیا اینجا بابا جان نگار کنار میثم جا گرفت _ لباس و وسایلت رو جمع کن دیگه از امشب بری خونه ی کمیل ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار متعجب گفت _ ولی قرار بود فقط به هم محرم باشیم لیلی مادرانه گفت _ اینجا که نمی تونی تنها بمونی مادر جان ، خونه‌ی راحله هم که نمیشه ، ما هم فردا پس فردا راهی کربلاییم که تحویل سال رو اونجا باشیم. فعلا برو اونجا ، وقتی اومدم می‌برمت پیش خودم میثم دستی به ریشش کشید و گفت _ از کربلا که اومدیم تا موقع سفر حج با ما بمون و بعدش ناچار باید ۳۰_۴۰ روزی رو بمونی خونه ی کمیل ، بعدش تا همیشه میارمش کنار خودم ... نگران نباش بابا جان ، تو امانت میر حسن هستی دستم... می ترسم اینجا بمونی و اون پسر خدای نکرده بلایی سرت بیاره ، می ترسم کاری کنه که دیگه نتونم از خجالت سرم رو بالا بگیرم راحله غم زده گفت _ یونس خبر نداره، وگرنه من که از خدام بود ببرمش خونه و پیش دخترا باشه نگار نفس راحتی کشید از اینکه قرار نیست تمام مدت کنار کمیل بماند. با هم راهی شدند . آیناز حاج میثم و لیلی و راحله را برد و ایسو هم مسافرانش دو نفری بودند که به هم محرم بودند اما از نگاه و نفس های گاه و بیگاه عمیقشان مشخص بود که سالها از یکدیگر فاصله دارند. کمیل از پله ها بالا می رفت و نگار پشت سرش آرام آرام قدم بر می داشت . نگاه کمیل به پشت سرش افتاد و نگار را با چند پله فاصله پایین تر دید ، آرام گفت _ بیاید زودتر سرده اما او بیشتر نگران همسایه‌ها بود و نمی خواست همین روز اولی در معرض سوالهایشان قرار گیرد. نگار هم چند پله ی باقیمانده را طی کرد و داخل شد. کمیل به عادت همیشه کلید را روی کانتر انداخت و زیر کتری را روشن کرد . خواست پیراهنش را از تن در بیاورد که چشمش به نگاری افتاد که ساک و پلاستیک کتاب به دست جلوی در ایستاده بود . پیراهن را دوباره روی شانه اش انداخت و طرف نگار رفت _ اتاقها رو که می شناسی و می دونی چی به چیه و وسایل کجاست ؟ فعلا اتاق من بخواب من روی کاناپه می خوابم ، تا سرفرصت یه تخت جمع و جور برای اتاق کوچیکه بگیرم ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
3.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🕊🕊🕊🕊 . امیدت باشه اون موقع معجزه هاشو یکی یکی تو زندگیت میبینی!! . ‌ ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401